to become frustrated or disenchanted, to be disillusioned, to despair
وقتیتکههای پازل با هم جور نمیشوند، بچهها معمولا سر میخورند.
When the puzzle pieces don't fit together, the children often become frustrated.
جین بعد از گذر سالها، کمکم از یکنواختی برنامهی روزانهاش سر خورد.
As the years went by, Jane began to become disenchanted with the monotony of her daily routine.
to slide, to glide, to slip, to skid
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
ماشین روی جادهی یخزده سر خورد.
The car skidded on the icy road.
دوچرخهسوار وقتی ناگهان خواست بایستد، سر خورد و کف خیابان افتاد.
As he tried to stop suddenly, the bicyclist skidded and fell onto the pavement.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «سر خوردن» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/سر خوردن