امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Meet

miːt miːt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    met
  • شکل سوم:

    met
  • سوم‌شخص مفرد:

    meets
  • وجه وصفی حال:

    meeting

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive A1
ملاقات کردن، مواجه شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
verb - transitive
معرفی شدن، آشناشدن
verb - transitive
مصاف کردن، پاسخ دادن، روبه‌رو شدن با، از عهده برآمدن
- He met the enemy on the plain of Chaldoran.
- او در دشت چالدران با دشمن مصاف داد.
- to meet disaster
- با فاجعه روبه‌رو شدن
verb - transitive
برخورد کردن، یافتن، معرفی شدن به، ملاقات کردن، تقاطع کردن
- We met with their representatives for four hours.
- ما چهار ساعت با نمایندگان آن‌ها جلسه کردیم.
verb - transitive
به هم خوردن، تماس حاصل کردن
verb - transitive
هنگام ورود کسی یا چیزی حضور داشتن، پیشواز رفتن
verb - intransitive
(دید یا چشم و غیره) به هم دوخته شدن
verb - intransitive
گرد هم آمدن (برای معامله یا مذاکره وغیره)
- The whole school met to hear the speech.
- همه‌ی مدرسه برای استماع سخنرانی آمده بودند.
noun
تقاطع، اشتراک
noun
درخور، مناسب، دلچسب، شایسته، مقتضی
noun
جلسه، نشست، نشست‌گاه
- a track meet
- مسابقه‌ی دو و میدانی
- Their eyes met.
- چشمان آن‌ها به هم افتاد.
- She met her death in a car accident.
- او در یک تصادف اتومبیل کشته شد.
- to meet a protest
- به اعتراض رسیدگی کردن
- to meet somebody's needs
- نیاز کسی را برطرف کردن
- to meet somebody's expectations
- انتظارات کسی را برآوردن
- His speech was met with cries of anger.
- سخنرانی او با فریادهای حاکی از خشم روبه‌رو شد.
- She met my angry words with a smile.
- او در برابر حرف‌های خشم‌آمیز من لبخند زد.
- Can you meet your debts?
- آیا می‌توانی از عهده‌ی قرض های خود بربیایی؟
- Iran and France will meet in a soccer match.
- ایران و فرانسه در یک مسابقه‌ی فوتبال با هم بازی خواهند کرد.
- We are supposed to meet for lunch.
- قرار است برای نهار با هم ملاقات کنیم.
- At the party I met some interesting people.
- در مهمانی با آدم‌های جالبی آشنا شدم.
- He met his future wife at a meat store.
- او در یک فروشگاه گوشت با زن آینده‌اش آشنا شد.
- The two roads meet east of Mashhad.
- آن دو جاده در شرق مشهد با هم تلاقی می‌کنند.
- The ball met the rocket straight on.
- توپ مستقیماً به راکت خورد.
- Their hands met in the darkness.
- در تاریکی دستان آن‌ها با هم تماس حاصل کرد.
- The hotel bus meets all the trains.
- اتوبوس هتل، هنگام ورود همه‌ی قطارها حضور دارد.
- to meet a bus
- پیشواز اتوبوس رفتن
- I met him while I was waiting for a taxi.
- هنگامی که منتظر تاکسی بودم به او برخوردم.
- Hitler met him secretly.
- هیتلر با او محرمانه دیدار کرد.
- a formal meeting
- (جلسه) ملاقات رسمی
- Have we met before?
- آیا قبلاً با هم ملاقات کرده‌ایم؟
- They met to arrange the release of hostages.
- آن‌ها برای ترتیب دادن آزادی گروگان‌ها ملاقات کردند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد meet

  1. adjective fitting
    Synonyms:
    accommodated applicable appropriate apt conformed equitable expedient fair felicitous fit good happy just proper reconciled right suitable timely
    Antonyms:
    improper inappropriate unfitting unseemly
  1. noun sporting event involving several participants
    Synonyms:
    athletic event competition conflict contest event match meeting tournament tourney
  1. verb happen on
    Synonyms:
    accost affront brush against bump into chance on clash collide come across come up against confront contact cross dig up encounter engage experience face fall in with find front get together grapple greet hit light luck make a meet meet face to face rendezvous with rub eyeballs run across run into run up against salute see strike stumble touch shoulders tumble tussle wrestle
    Antonyms:
    miss
  1. verb connect, join
    Synonyms:
    abut adhere adjoin border coincide connect converge cross intersect link link up reach touch unite
    Antonyms:
    disconnect disjoin divide separate
  1. verb perform, carry out
    Synonyms:
    answer approach come up to comply cope with discharge equal execute fit fulfill gratify handle match measure up rival satisfy suffice tie touch
    Antonyms:
    avoid dodge
  1. verb come together, convene
    Synonyms:
    appear assemble be introduced be present be presented collect congregate converge enter in flock foregather gather get together get to know join make acquaintance muster open rally rendezvous show sit
    Antonyms:
    cancel

Phrasal verbs

  • meet up with (or meet with)

    1- تجربه‌کردن، تحمل‌کردن 2- دریافت‌کردن 3- برخورد به، (اتفاقاً) ملاقات کردن

Idioms

  • make ends meet

    (با پول و درآمد بخورونمیر) گذران زندگی کردن، امرار معاش کردن، از پس مخارج ابتدایی برآمدن، مخارج زندگی را تأمین کردن

ارجاع به لغت meet

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «meet» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/meet

لغات نزدیک meet

پیشنهاد بهبود معانی