فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Cross

krɒːs krɒs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    crossed
  • شکل سوم:

    crossed
  • سوم شخص مفرد:

    crosses
  • وجه وصفی حال:

    crossing
  • شکل جمع:

    crosses
  • صفت تفضیلی:

    crosser
  • صفت عالی:

    crossest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable A2
    صلیب، چلیپا، نشان صلیب (که مسیحیان به گردن می آویزند یا بالای کلیسا نصب می کنند و غیره)، مدال صلیب، (در چهار راه یا روی سنگ قبر و غیره) یادبود صلیب نشان، (در مراسم کلیسایی) چوب دستی بلندی که سر آن چلیپاسان است
    • - Christ was nailed to a cross.
    • - عیسی را به صلیب میخکوب کردند.
    • - the Distinguished Service Cross
    • - مدال صلیب به‌دلیل خدمات برجسته
    • - It crossed my mind that I first had to lock the door.
    • - به فکرم رسید که باید اول در را قفل کنم.
  • noun countable
    (به ویژه در مسابقات ورزشی) تقلب، نابکاری
    • - He earned money on the cross.
    • - او با نادرستی پول به دست می‌آورد.
  • noun countable
    ضربدر، همبر، دو خط متقاطع، علامت جمع (یا ضرب)، هم‌بر، چهارراه
    • - His shop is in Charring Cross.
    • - مغازه‌ی او در چهارراه چارینگ است.
    • - cross ventilation
    • - وزانش (تهویه‌ی) هم‌بر، تهویه‌ی سراسری
  • noun countable
    سانتر (فوتبال)
  • noun countable
    متقابل، دوسویه، همکارانه
  • noun countable
    ضربه مشت، (مشت بازی) ضربه به تارک یا فرق سر
  • verb - transitive
    ملاقات کردن، تلاقی کردن با، با هم سروکار داشتن
    • - Once again our paths crossed.
    • - یک بار دیگر سر و کارمان با هم افتاد.
  • verb - transitive
    سرکش گذاشتن
    • - If you don't cross your T's they will look like I's.
    • - اگر «T» ها را سرکش نگذاری شبیه «I» می‌شوند.
  • verb - transitive
    از یک سو به سوی دیگر رفتن، (از سر تا سر چیزی) رد شدن، همبر شدن، به هم رسیدن و از هم گذشتن، عبوردادن، مصادف شدن با
    • - cross-town traffic
    • - رفت و آمد (ترافیک) از این سو به آن سوی شهر
    • - Be careful when you cross the street!
    • - هنگام رفتن به آن سوی خیابان خیلی مواظب باش!
    • - We crossed each other in a crowded hallway.
    • - در یک راهرو شلوغ از کنار هم رد شدیم.
    • - Those two lines cross each other here.
    • - آن دو خط در اینجا هم‌بر هستند (همدیگر را قطع می‌کنند).
    • - to cross a river
    • - از رودخانه‌ای رد شدن
    • - The wires were crossed.
    • - سیمها اتصالی کردند.
    • - The ship crossed the ocean.
    • - کشتی از اقیانوس رد شد.
    • - The priest crossed himself three times.
    • - کشیش سه بار نشان صلیب را بر (سینه‌ی) خود کشید.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - transitive
    (کشاورزی - دامپزشکی) آمیختن چند نوع گوناگون، دگرگشن کردن، دو رگه یا چند رگه کردن
    • - He crossed together two flowers and came up with this flower.
    • - او دو گل را با هم پیوند زد و این گل را به وجود آورد.
    • - The first cross of cabbage and carrot was not successful.
    • - اولین پیوند کلم و هویج موفقیت‌آمیز نبود.
  • verb - transitive
    (چشم) چپ کردن
  • verb - transitive
    (با out یا off) خط بطلان کشیدن بر، حذف کردن، خط زدن
    • - He first wrote his name on top of the letter; then he crossed it off.
    • - ابتدا نام خودش را بالای نامه نوشت و سپس آن را خط زد.
  • verb - intransitive
    حرکت دادن، عبور دادن یا امتداد دادن روی چیزی
  • verb - intransitive
    انتقال دادن
  • verb - intransitive
    خلاف میل کسی رفتار کردن، چوب لای چرخ کسی گذاشتن
    • - If you cross your boss one more time, you'll get fired!
    • - اگر یکبار دیگر با رئیس خودت مخالفت کنی اخراج خواهی شد!
    • - He has crossed me at every turn.
    • - تا توانسته چوب لای چرخم گذاشته است.
  • adjective
    سراسری، تقاطعی، همبرسان
    • - cross street
    • - خیابان هم‌بر، خیابان سراسری (که سایر خیابانها را قطع می‌کند)
  • adjective
    (کشاورزی - دامپزشکی) دورگه، چند رگه، پیوندی، آمیزه، هم‌کرده، مخلوط
    • - The cross resulting from breeding a horse and a donkey.
    • - حیوان دو رگه‌ای که از آمیزش اسب و خر حاصل می‌شود.
  • adjective
    مخالف، ضد، پاد، کیاگن، ناهمدل، ناهم رای، رودررو
    • - at cross purposes
    • - پادسوی، در دو جهت مخالف، با دو هدف مخالف
  • adjective
    بدخلق، بدعنق، زودخشم، خشمگین، عصبانی
    • - Are you cross with me?
    • - از من دلخوری؟
  • adjective
    (قدیمی) مضر، با گزند، زیانبخش، آسیب گر
    • - Farhad was crossed in love.
    • - فرهاد در عشق ناکام شد.
  • adverb
    از وسط، به شکل ضربدر، به شکل صلیب
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد cross

  1. adjective very angry; in a bad mood
    Synonyms: annoyed, cantankerous, captious, caviling, choleric, churlish, crabby, cranky, crotchety, crusty, disagreeable, faultfinding, fractious, fretful, grouchy, grumpy, ill-humored, ill-tempered, impatient, irascible, irritable, jumpy, out of humor, peeved, peevish, pettish, petulant, put out, querulous, quick-tempered, ratty, short, snappy, splenetic, sullen, surly, testy, tetchy, touchy, vexed, waspish
    Antonyms: animated, cheerful, happy, pleasant
  2. verb traverse an area
    Synonyms: bridge, cruise, cut across, extend over, ford, go across, meet, move across, navigate, overpass, pass over, ply, sail, span, transverse, voyage, zigzag
    Antonyms: remain, stay
  3. verb intersect, lie across
    Synonyms: bisect, crisscross, crosscut, decussate, divide, intercross, intertwine, lace, lie athwart of, rest across
    Antonyms: divide, part, separate
  4. verb hybridize, mix
    Synonyms: blend, crossbreed, cross-fertilize, cross-mate, cross-pollinate, interbreed, intercross, mingle, mongrelize
    Antonyms: unmix
  5. verb betray, hinder
    Synonyms: backtalk, block, bollix, buck, crab, cramp, crimp, deny, double-cross, flummox, foil, foul up, frustrate, have bone to pick, impede, interfere, knock props out, louse up, obstruct, oppose, resist, sell, sell out, snafu, stab in the back, stonewall, stump, stymie, take on, take wind out of sails, thwart
    Antonyms: abet, aid, assist, help

Phrasal verbs

  • cross off (or out)

    قلم زدن، حذف کردن، خط زدن

  • cross up

    1- نامرتب کردن، آشفته کردن، درهم و برهم کردن، نابسامان کردن 2- نارو زدن به، نامردی کردن، اغوا کردن

Collocations

  • cross oneself

    (با انگشت روی سینه‌ی خود یا در هوا) صلیب کشیدن

  • cross one's eyes

    چشمان خود را چپ کردن

  • cross one's fingers

    انگشتان خود را به صورت صلیب در آوردن (به عنوان دعا یا هنگام خطر و غیره)

  • cross one's heart

    (به منظور نشان دادن صداقت و سوگند خوردن) با انگشت روی قلب خود نشان صلیب کشیدن

  • cross one's legs

    (هنگام نشستن) یک پا را روی پای دیگر (ضربدر وار) قرار دادن، پا رو پا انداختن

  • cross one's mind

    به خاطر کسی خطور کردن، به فکر کسی رسیدن

  • cross one's palm

    1- (در اصل - هنگام پرداخت مزد فالگیر) با سکه کف دست خود نشان صلیب کشیدن 2- رشوه دادن، سبیل کسی را چرب کردن

  • cross one's path

    ملاقات کردن، تلاقی کردن با، با هم سروکار داشتن

  • make the sign of the cross

    (با انگشت در هوا و یا روی سینه‌ی خود) صلیب کشیدن

Idioms

  • bear one's cross

    سختی کشیدن، ناملایمات را به جان خریدن

ارجاع به لغت cross

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «cross» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/cross

لغات نزدیک cross

پیشنهاد بهبود معانی