با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Begin

bɪˈɡɪn bɪˈɡɪn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    began
  • شکل سوم:

    begun
  • سوم‌شخص مفرد:

    begins
  • وجه وصفی حال:

    beginning

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A1
شروع کردن، آغاز کردن، آغاز نهادن، آغاز شدن، آغازیدن، شروع شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- The new day began with the sun rising over the horizon.
- روز جدید با طلوع خورشید از افق آغاز شد.
- The students had begun their research project.
- دانشجویان پروژه‌ی تحقیقاتی‌ خود را آغاز کرده بودند.
- They began laughing.
- آن‌ها شروع به خنده کردند.
verb - intransitive verb - transitive A2
به راه افتادن، کلید خوردن، کلید زدن، آغاز کردن (کاری)، شروع کردن (کاری)
- I begin work at eight in the morning.
- ساعت هشت بامداد آغاز به کار می‌کنم.
- He began as an actor, then entered politics.
- او با هنرپیشگی شروع به کار کرد؛ سپس وارد سیاست شد.
- They have begun building the foundation for the new house.
- شروع به ساختن پی برای خانه‌ی جدید کرده‌اند.
verb - intransitive verb - transitive
شروع (به صحبت) کردن
- I can't begin to describe her beauty.
- زیبایی او را نمی‌توانم وصف کنم. (نمی‌توانم از زیبایی او صحبت کنم.)
- The speaker began explaining the intricate details of the scientific theory.
- سخنران شروع به توضیح جزئیات پیچیده‌ی نظریه‌ی علمی کرد.
verb - intransitive verb - transitive
(در ابتدا) آغاز شدن، شروع شدن، پدیدار شدن، آمدن، ظاهر شدن
- My name begins with "m."
- نام من با میم شروع می‌شود.
- I didn't break it; it was broken to begin with.
- من آن را خراب نکردم؛ از اول خراب بود (ظاهر شد).
verb - intransitive verb - transitive
به وجود آمدن، رخ دادن، برآمدن، برپا کردن
- Let's begin brainstorming ideas for our project.
- بیایید ایده‌های هم‌فکری برای پروژه‌ی خود را به وجود آوریم.
- The race began with a loud gunshot.
- مسابقه با صدای بلند تیراندازی برپا شد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد begin

  1. verb start
    Synonyms: activate, actualize, break ground, break the ice, bring about, bring to pass, cause, commence, create, do, drive, effect, embark on, enter on, enter upon, establish, eventuate, found, generate, get going, give birth to, give impulse, go ahead, go into, impel, inaugurate, induce, initiate, instigate, institute, introduce, launch, lay foundation for, lead, make, make active, motivate, mount, occasion, open, originate, plunge into, prepare, produce, set about, set in motion, set up, trigger, undertake
    Antonyms: complete, conclude, consummate, end, finish
  2. verb come into being; become functional
    Synonyms: appear, arise, be born, bud, come forth, come into existence, come out, commence, crop up, dawn, derive from, emanate, emerge, enter, germinate, get going, get show on road, get under way, grow out of, happen, issue forth, kick off, make tick, occur, originate, proceed from, result from, rise, sail, send off, set, spring, sprout, start, stem from, take off
    Antonyms: die, end

Collocations

لغات هم‌خانواده begin

ارجاع به لغت begin

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «begin» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۸ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/begin

لغات نزدیک begin

پیشنهاد بهبود معانی