فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Incumbent

ɪnˈkʌmbənt ɪnˈkʌmbənt

شکل جمع:

incumbents

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adjective

متصدی، ناگزیر، لازم با( on و upon )

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام

He defeated the incumbent governor.

او فرماندار وقت را (در انتخابات) شکست داد.

The senate's Republican incumbents were against new elections.

مقامات جمهوری‌خواه مجلس سنا با انتخابات جدید مخالف بودند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

It is incumbent upon us to help him.

وظیفه ماست که به او کمک کنیم.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد incumbent

  1. adjective obligatory
    Synonyms:
    necessary compelling binding urgent
  1. noun officeholder
    Synonyms:
    official occupant

Collocations

(be) incumbent on (or upon)

بایسته بودن، بایستن، ایجاب کردن، (برکسی) فرض بودن، وظیفه داشتن

ارجاع به لغت incumbent

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «incumbent» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/incumbent

لغات نزدیک incumbent

پیشنهاد بهبود معانی