امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Necessary

ˈnesəseri ˈnesəsri
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    necessaries
  • صفت تفضیلی:

    more necessary
  • صفت عالی:

    most necessary

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective B1
لازم، ضروری

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- the necessary tool for this job
- ابزار لازم برای این کار
- We will take all the necessary steps.
- همه‌ی اقدامات لازم را انجام خواهم داد.
- A valid ID is necessary to enter the restricted area.
- برگه‌ی شناسایی معتبر برای ورود به محوطه‌ی ورود محدود ضروری است.
adjective
گریزناپذیر، حتمی
- We believe that death is a necessary feature of the human condition.
- معتقدیم که مرگ یکی از ویژگی‌های گریزناپذیر وضع بشر است.
- We must accept that failure is sometimes a necessary result.
- باید بپذیریم که شکست گاهی نتیجه‌ای اجتناب‌ناپذیر است.
adjective
بدیهی (به‌طوری که بدون تناقض نمی‌توان آن را انکار کرد)
- It is necessary that the whole be greater than any of its parts.
- بدیهی است که کل از هر یک از اجزای خود بزرگ‌تر است.
- It is necessary that health is important.
- بدیهی است که سلامت مهم است.
adjective
اجباری، الزامی
- Do not forget that taking the oath of obedience is necessary.
- فراموش نکنید که ادای سوگند اطاعت، اجباری است.
- Attendance at the meeting is necessary.
- حضور در جلسه الزامی است.
noun countable
چیز لازم، چیز ضروری، (در جمع) ضروریات
- The hotel provided all the necessaries for a comfortable stay.
- هتل همه‌ی چیزهای لازم برای اقامتی راحت را فراهم کرده است.
- I need to buy the necessaries.
- باید ضروریات را بخرم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد necessary

  1. adjective essential
    Synonyms:
    all-important basic binding bottom-line cardinal chief compelling compulsory crucial decisive de rigueur elementary exigent expedient fundamental imperative incumbent on indispensable mandatory momentous name of game needed needful obligatory paramount prerequisite pressing prime principal quintessential required requisite significant specified unavoidable urgent vital wanted
    Antonyms:
    inessential unimportant unnecessary useless
  1. adjective inevitable
    Synonyms:
    assured certain fated imminent ineluctable ineludible inerrant inescapable inevasible inexorable infallible returnless unavoidable undeniable unescapable
    Antonyms:
    contingent needless optional voluntary

لغات هم‌خانواده necessary

  • adjective
    necessary

ارجاع به لغت necessary

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «necessary» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/necessary

لغات نزدیک necessary

پیشنهاد بهبود معانی