با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Imperative

ɪmˈperətɪv ɪmˈperətɪv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    imperatives
  • صفت تفضیلی:

    more imperative
  • صفت عالی:

    most imperative

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adjective C2
امری، دستوری، حتمی، الزام‌آور، ضروری

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- an imperative gesture
- حرکت (یا عمل) آمرانه
- It is imperative that I go.
- ناگزیرم که بروم.
- an imperative duty
- وظیفه‌ی واجب
- the imperative mood
- وجه امری
- one of the social imperatives of the present age
- یکی از واجبات اجتماعی عصر حاضر
- It is imperative that we try again before giving up.
- لازم است که پیش از رها کردن کار یک بار دیگر هم بکوشیم.
- He lives by a few simple imperatives.
- او بر طبق معدودی اصول ساده زندگی می‌کند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد imperative

  1. adjective necessary
    Synonyms: acute, burning, clamant, clamorous, compulsory, critical, crucial, crying, essential, exigent, immediate, important, importunate, indispensable, inescapable, insistent, instant, no turning back, obligatory, pressing, urgent, vital
    Antonyms: inessential, optional, secondary, unnecessary, voluntary
  2. adjective authoritative
    Synonyms: aggressive, autocratic, bidding, bossy, commanding, dictatorial, dominant, domineering, harsh, high-handed, imperial, imperious, ordering, overbearing, peremptory, powerful, stern
    Antonyms: discretionary, free, unrestrained, voluntary

ارجاع به لغت imperative

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «imperative» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/imperative

لغات نزدیک imperative

پیشنهاد بهبود معانی