فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Inseminate

ɪnˈseməneɪt ɪnˈseməneɪt

گذشته‌ی ساده:

inseminated

شکل سوم:

inseminated

سوم‌شخص مفرد:

inseminates

وجه وصفی حال:

inseminating

معنی و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive

پاشیدن، کاشتن، افشاندن، تلقیح کردن، آبستن کردن، باردار کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری

to artificially inseminate a cow

گاوی را به‌طور مصنوعی آبستن کردن

to inseminate the minds of children with good ideas

افکار کودکان را با اندیشه‌های نیک بارور کردن

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد inseminate

  1. verb introduce semen into (a female)
    Synonyms:
    impregnate fertilize fertilise seed fecundate implant sow sow in promulgate

ارجاع به لغت inseminate

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «inseminate» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/inseminate

لغات نزدیک inseminate

پیشنهاد بهبود معانی