-
Verb - intransitive
ادبی
رنگپریده کردن یا شدن، تغییر کردن رنگ رخساره
-
- The men escaped, faces blanched with fear.
- - مردان درحالیکه رنگ از چهرهشان پریده بود فرار کردند.
-
- Patrick visibly blanched.
- - رنگ رخسارهی پاتریک بهوضوح پرید.
-
- When he realized who was on the phone, he blanched.
- - وقتی فهمید چه کسی پشت تلفن است، رنگش پرید.
-
- Her rosy cheeks had been blanched by the cold.
- - سرما گونههای سرخش را بیرنگ کرده بود.
-
Verb - transitive
غذا و آشپزی
بلانچ کردن (در این روش سبزیجات و میوه و غیره به مدت کوتاهی در یک مایع داغ مثل آب یا روغن در حال جوش غوطهور میشوند. پس بعد از اتمام این فرایند، مواد غذایی باید به سرعت سرد شوند تا روند پخت متوقف گردد. این روش باعث میشود خاصیت، تردی، مزه و رنگ سبزیجات حفظ شود)
-
- Blanch the peaches before peeling them.
- - قبل از پوست کندن، هلوها را بلانچ کنید.
-
- Blanch the peaches and remove the skins.
- - هلوها را بلانچ و پوست آن را جدا کنید.
-
- Blanch the spinach for 30 seconds.
- - اسفناج را به مدت ۳۰ ثانیه بلانچ کنید.
-
- blanched almonds
- - بادامهای بلانچشده
-
Verb - transitive
سفید کردن
-
- Age has blanched his hair.
- - گذشت زمان موی او را سفید کرده است.
-
- The light blanched her face.
- - نور صورتش را سفید کرد.
مترادف و متضاد blanch
-
Verb become afraid
Synonyms: flinch, pale, recoil, shrink, start, wince
Antonyms: be brave