با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Coordinated

ˌkoʊˈɔːdɪneɪtɪd ˌkəʊˈɔːdɪneɪtɪd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • سوم‌شخص مفرد:

    coordinates
  • وجه وصفی حال:

    coordinating

معنی

adverb
هماهنگ

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد coordinated

  1. verb To combine and adapt in order to attain a particular effect
    Synonyms: integrated, unified, synthesized, orchestrated, harmonized, blended, arranged
  2. verb Bring (components or parts) into proper or desirable coordination correlation
    Synonyms: organized, tuned, correlated, reconciled, harmonized, integrated, aligned, synchronized, proportioned, meshed, regulated, adjusted, equaled, arranged, conformed, accommodated, adapted
    Antonyms: disintegrated
  3. adjective Being dexterous in the use of more than one set of muscle movements; - Mary McCarthy
    Synonyms: co-ordinated, matching
  4. adjective Operating as a unit
    Synonyms: co-ordinated, interconnected, unified

لغات هم‌خانواده coordinated

ارجاع به لغت coordinated

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «coordinated» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/coordinated

لغات نزدیک coordinated

پیشنهاد بهبود معانی