در تنگنا قرار دادن، متعهد و ملزم کردن
He felt obligated to help.
او خود را موظف دانست که کمک کند.
obligated to pay alimony
ملزم به پرداخت نفقه
Community life obligates us to follow certain rules and traditions.
زندگی اجتماعی ما را ناچار به رعایت برخی مقررات و سنتها میکند.
ضروری
The presence of these bacteria is obligate to the growth of certain plants.
وجود این ترکیزهها برای رشد برخی گیاهان لازم است.
زیر بار منت کسی بودن، مدیون کسی بودن، نسبت به کسی موظف بودن
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «obligate» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/obligate