امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Bind

baɪnd baɪnd
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    bound
  • شکل سوم:

    bound
  • سوم‌شخص مفرد:

    binds
  • وجه وصفی حال:

    binding
  • شکل جمع:

    binds

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive adverb C2
بستن، گرفتار و اسیر کردن، مقید و محصور کردن، به‌هم پیوستن، چسباندن، صحافی کردن و دوختن، الزام آور و غیرقابل‌فسخ کردن (به‌وسیله‌ی تعهد یا بیعانه)، متعهد و ملزم ساختن، بند، قید، بستگی، علاقه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
noun verb - transitive verb - intransitive adverb
مقید کردن، جلد کردن
- They had bound his hands and feet to the tree.
- دست و پایش را به درخت بسته بودند.
- Bind the dollars together in bundles of one hundred.
- دلارها را صد تا صد تا به هم ببند.
- bound by conventions
- پایبند رسوم
- This oath binds you to secrecy.
- این سوگند شما را مقید به رازداری می‌کند.
- duty bound
- موظف
- Bind up an extra belt around the suitcase.
- تسمه‌ی دیگری دور چمدان ببند.
- to be in a bind
- دچار گرفتاری شدن
- Add an egg to bind the meat.
- برای به هم چسبیدن گوشت تخم‌مرغی به آن بزن.
- Heat causes clay to bind.
- حرارت موجب سخت شدن خاک کوزه‌گری می‌شود.
- a black hat bound round with a blue ribbon
- کلاه سیاه با حاشیه‌ای از نوار آبی
- This book is well-bound.
- این کتاب خوب صحافی شده است.
- a badly-bound book
- کتابی که بد صحافی شده
- this contract binds you to ...
- این قرارداد شما را ملزم می‌کند که ...
- They have bound themselves by marriage.
- آن دو گره ازدواج را بسته‌اند.
- He was bound over to a master mason for seven years.
- هفت سال شاگردی یک استاد بنا را کرد.
- After the death of our parents, common grief has bound us closer together.
- پس از مرگ والدینمان، غم مشترک ما را به هم نزدیک‌تر کرد.
- The judge bound him over to refrain from bothering his ex-wife.
- قاضی از او التزام گرفت که مزاحم زن سابقش نشود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bind

  1. noun predicament
    Synonyms:
    between a rock and a hard place crunch difficulty dilemma hot water no-win situation nuisance pickle predicament quandary sticky situation tight situation tight spot
  1. verb fasten, secure
    Synonyms:
    adhere attach bandage border chain cinch clamp connect constrict cover dress edge encase enchain enfetter fetter finish fix fold furl glue hamper handcuff hem hitch hitch on hobble hook on hook up lace lap lash leash manacle moor muzzle paste peg down pin pin down pinion put together restrain restrict rope shackle stick strap swathe tack on tether tie tie up trammel trim truss unite wrap yoke
    Antonyms:
    free loose loosen release set free unbind unfasten untie
  1. verb obligate; restrict
    Synonyms:
    compel confine constrain detain engage enslave force hamper hinder hogtie indenture lock up necessitate oblige prescribe put half nelson on put lock on require restrain restrict yoke
    Antonyms:
    allow free let permit set free

Phrasal verbs

  • bind over

    قانونا ملزم کردن، مجبور کردن، موظف کردن، ملتزم کردن

ارجاع به لغت bind

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bind» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bind

لغات نزدیک bind

پیشنهاد بهبود معانی