با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Fix

fɪks fɪks
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    fixed
  • شکل سوم:

    fixed
  • سوم‌شخص مفرد:

    fixes
  • وجه وصفی حال:

    fixing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B1
محکم کردن، استوار کردن، درست کردن، روبه‌راه کردن، مرتب کردن، باز نمودن، باز نمون کردن، مرتب کردن، منظم کردن، آراستن، به‌سامان کردن، راستاد کردن، روبه‌راه کردن، بازسازی کردن، چاره کردن، درمان کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- to fix the period of the dinosaurs' existence
- دوران زیست دیناسورها را باز نمون کردن
- Each of the legs was fixed to the table with four screws.
- هریک از پایه‌ها با چهار پیچ به میز وصل شده بود.
- That event was fixed in her mind for ever.
- آن رویداد برای همیشه در خاطرش نقش بسته بود.
- Pari fixed the room.
- پری اتاق را مرتب کرد.
- She is fixing her hair.
- او دارد موی خود را مرتب می‌کند.
- He fixed the door so that it could not be opened from outside.
- در را جوری کرد که از بیرون باز نمی‌شد.
- My watch is out of order; can you fix it for me?
- ساعت من خراب است؛ می‌توانی آن را برایم درست کنی؟
- I loved the food you had fixed last night.
- از خوراکی که دیشب درست کرده بودی خیلی خوشم آمد.
- Fix me a cup of tea, will you.
- لطفأ یک فنجان چای برایم درست کن.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
(در مسابقه و غیره) تبانی کردن (و نتیجه را از پیش تعیین کردن)، تقلب کردن، دغلی کردن
- His promotion was a fix.
- ارتقای رتبه‌ی او با نادرستی انجام شد.
- The opposition claimed that the elections had been fixed.
- مخالفان ادعا کردند که در انتخابات تقلب شده بود.
verb - transitive
(عامیانه) خوب سر در آوردن از، خوب فهمیدن
- to get a fix on the problem
- مسئله را درک کردن
verb - transitive
معین کردن، تعیین کردن، قرار دادن، جلب کردن
- The boss fixes each worker's wage.
- رئیس، مزد هر کارگر را معین می‌کند.
- Have they fixed on a place yet?
- آیا تابه‌حال جایی را انتخاب کرده‌اند؟
- to fix the date of a wedding
- تاریخ ازدواج را تعیین کردن
- The jury must fix guilt.
- هیئت منصفه‌ی دادگاه باید تقصیر را معلوم کند.
verb - transitive
اخته کردن، عقیم کردن
verb - transitive
(عامیانه) آدم کردن، تنبیه کردن
verb - transitive
جلب توجه، خیره نگاه کردن
- She had fixed her eyes on the target.
- او چشمان خود را بر هدف دوخته بود.
verb - transitive
ضمیمه کردن، پیوست کردن
verb - intransitive
ثابت شدن، جایگزین شدن، مستقر شدن
- to fix a light post in the ground
- تیر چراغ برق را در زمین کار گذاشتن
- materials that fix the color
- موادی که رنگ را ثابت نگه می‌دارد.
- to stand fixed in one place
- در یک‌جا بی‌حرکت ایستادن
- fixed prices
- قیمت‌های ثابت
noun countable
تزریق مواد مخدر و افیون، نوعی مشروب الکلی
noun countable
نهانگاه زیر دریایی، مسیر زیر دریایی
- I'm fixing to go hunting.
- خیال دارم به شکار بروم.
- He is in a terrible fix.
- دچار مخمصه‌ی بدی شده است.
- God will fix you!
- خدا به حسابت خواهد رسید!
- to fix one's jaw
- فک خود را فشرده کردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fix

  1. noun difficult or ticklish situation
    Synonyms: box, corner, dilemma, embarrassment, hole, hot water, jam, mess, pickle, plight, predicament, quandary, scrape, spot
    Antonyms: ease, good, peace
  2. verb establish, make firm
    Synonyms: affix, anchor, attach, bind, catch, cement, congeal, connect, consolidate, couple, embed, entrench, fasten, freeze to, glue, graft, harden, implant, inculcate, infix, ingrain, install, instill, link, locate, lodge, moor, nail down, pin, place, plant, position, rigidify, rivet, root, secure, set, settle, solidify, stabilize, stay put, steady, stick, stiffen, thicken, tie
    Antonyms: change, destroy, disarrange, disorganize, unsettle
  3. verb determine, decide
    Synonyms: agree on, appoint, arrange, arrive at, conclude, define, establish, limit, name, resolve, set, settle, solve, specify, work, work out
    Antonyms: disturb, ignore, neglect
  4. verb mend, repair
    Synonyms: adjust, amend, correct, debug, doctor, do up, emend, face-lift, fiddle with, overhaul, patch, put to rights, rebuild, recondition, reconstruct, regulate, restore, retread, revamp, revise, see to, sort, tune up
    Antonyms: break, corrupt, destroy, unfix
  5. verb prepare, plan ahead
    Synonyms: arrange, dispose, frame, prearrange, precontrive, predesign, preorder, preplan, put up, rig, set up, stack the deck
    Antonyms: forget, ignore, neglect
  6. verb focus on
    Synonyms: concenter, concentrate, direct, fasten, fixate, level at, put, rivet
    Antonyms: ignore, look away
  7. verb cook a meal
    Synonyms: fit, get, get ready, heat, make, make up, microwave, prepare, ready, warm, whip up
    Antonyms: eat out
  8. verb manipulate, influence an event
    Synonyms: bribe, buy, buy off, corrupt, fiddle, have, lubricate, maneuver, pull strings, reach, square, suborn, tamper with
    Antonyms: play fair
  9. verb wreak vengeance on
    Synonyms: cook someone’s goose, get, get even, get revenge, hurt, pay back, punish, take retribution
    Antonyms: aid, assist, help

Phrasal verbs

  • fix on

    انتخاب کردن، گزیدن، تعیین کردن

    خیره نگاه کردن، خیره شدن، زل زدن

  • fix up

    تنظیم کردن، مرتب کردن

    آراستن

    مهیا کردن

ارجاع به لغت fix

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fix» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fix

لغات نزدیک fix

پیشنهاد بهبود معانی