گذشتهی ساده:
fixedشکل سوم:
fixedسومشخص مفرد:
fixesوجه وصفی حال:
fixingمحکم کردن، استوار کردن، درست کردن، روبهراه کردن، مرتب کردن، باز نمودن، باز نمون کردن، مرتب کردن، منظم کردن، آراستن، بهسامان کردن، راستاد کردن، روبهراه کردن، بازسازی کردن، چاره کردن، درمان کردن
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح متوسط
to fix the period of the dinosaurs' existence
دوران زیست دیناسورها را باز نمون کردن
Each of the legs was fixed to the table with four screws.
هریک از پایهها با چهار پیچ به میز وصل شده بود.
That event was fixed in her mind for ever.
آن رویداد برای همیشه در خاطرش نقش بسته بود.
Pari fixed the room.
پری اتاق را مرتب کرد.
She is fixing her hair.
او دارد موی خود را مرتب میکند.
He fixed the door so that it could not be opened from outside.
در را جوری کرد که از بیرون باز نمیشد.
My watch is out of order; can you fix it for me?
ساعت من خراب است؛ میتوانی آن را برایم درست کنی؟
I loved the food you had fixed last night.
از خوراکی که دیشب درست کرده بودی خیلی خوشم آمد.
Fix me a cup of tea, will you.
لطفأ یک فنجان چای برایم درست کن.
(در مسابقه و غیره) تبانی کردن (و نتیجه را از پیش تعیین کردن)، تقلب کردن، دغلی کردن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
His promotion was a fix.
ارتقای رتبهی او با نادرستی انجام شد.
The opposition claimed that the elections had been fixed.
مخالفان ادعا کردند که در انتخابات تقلب شده بود.
(عامیانه) خوب سر در آوردن از، خوب فهمیدن
to get a fix on the problem
مسئله را درک کردن
معین کردن، تعیین کردن، قرار دادن، جلب کردن
The boss fixes each worker's wage.
رئیس، مزد هر کارگر را معین میکند.
Have they fixed on a place yet?
آیا تابهحال جایی را انتخاب کردهاند؟
to fix the date of a wedding
تاریخ ازدواج را تعیین کردن
The jury must fix guilt.
هیئت منصفهی دادگاه باید تقصیر را معلوم کند.
اخته کردن، عقیم کردن
(عامیانه) آدم کردن، تنبیه کردن
جلب توجه، خیره نگاه کردن
She had fixed her eyes on the target.
او چشمان خود را بر هدف دوخته بود.
ضمیمه کردن، پیوست کردن
ثابت شدن، جایگزین شدن، مستقر شدن
to fix a light post in the ground
تیر چراغ برق را در زمین کار گذاشتن
materials that fix the color
موادی که رنگ را ثابت نگه میدارد.
to stand fixed in one place
در یکجا بیحرکت ایستادن
fixed prices
قیمتهای ثابت
تزریق مواد مخدر و افیون، نوعی مشروب الکلی
نهانگاه زیر دریایی، مسیر زیر دریایی
I'm fixing to go hunting.
خیال دارم به شکار بروم.
He is in a terrible fix.
دچار مخمصهی بدی شده است.
God will fix you!
خدا به حسابت خواهد رسید!
to fix one's jaw
فک خود را فشرده کردن
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «fix» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fix