با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Spot

spɑːt spɑːt spɒt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    spotted
  • شکل سوم:

    spotted
  • سوم‌شخص مفرد:

    spots
  • وجه وصفی حال:

    spotting
  • شکل جمع:

    spots

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
خال (بخش رنگی کوچک و معمولاً گرد که رنگی متفاوت یا روشن‌تر یا تیره‌تر از سطح اطراف دارد)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- The beauty of a leopard's spots is truly mesmerizing.
- زیبایی خال‌های پلنگ به‌راستی مسحورکننده است.
- Why do cows have spots?
- چرا گاوها خال دارند؟
noun countable B1
خال، نقطه (در تعداد زیاد که الگویی را تشکیل می‌دهند)
- black silk with white spots
- پارچه‌ی ابریشم مشکی با خال‌های سفید
- The black and white spots on her skirt created a classic look.
- نقطه‌های سیاه و سفید روی دامن او ظاهری کلاسیک به وجود آورده است.
noun countable B2
انگلیسی بریتانیایی جوش (روی پوست)
- The child's face was covered in red spots from a case of chickenpox.
- صورت کودک با جوش‌های قرمز ناشی از آبله‌مرغان پوشیده شده بود.
- She had a small spot on her cheek, but it faded quickly.
- جوش کوچکی روی گونه‌اش داشت اما به‌سرعت محو شد.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی قدری، کمی، یک‌ذره
- I need a spot of milk for my coffee.
- قدری شیر برای قهوه‌ام نیاز دارم.
- a spot of rest
- قدری استراحت
noun countable B2
جا، نقطه، محل (خاص)
- a good fishing spot
- یک جای خوب برای ماهیگیری
- in various strategic spots
- در نقاط استراتژیکی مختلف
noun countable
بخش (کوتاه) (در برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی که اجرای آن برعهده‌ی شخص دیگری به‌جز مجری اصلی است)
- The comedian's spot was the highlight of the variety show.
- بخش کمدین گل سرسبد برنامه‌ی رنگارنگ بود.
- The magician's spot left the audience in awe.
- بخش شعبده‌باز تماشاگران را در بهت فرو برد.
verb - transitive B2
شناسایی کردن
- The witness was able to spot the thief in a lineup of suspects.
- شاهد توانست دزد را در صف مظنونان شناسایی کند.
- The detective was able to spot the criminal in a crowd of people.
- کارآگاه توانست مجرم را در میان انبوه مردم شناسایی کند.
verb - transitive B2
دیدن
- We spotted a lion in the woods.
- شیری را در درختزار دیدیم.
- She spotted a rare bird perched on the tree branch.
- پرنده‌ی کمیابی را دید که روی شاخه‌ی درخت نشسته بود.
verb - intransitive
انگلیسی بریتانیایی نم‌نم باریدن
- The forecast said it would be sunny, but it's spotting.
- براساس پیش‌بینی قرار بود هوا آفتابی باشد، اما دارد نم‌نم می‌بارد.
- We rushed indoors as soon as it began to spot.
- به محض اینکه نم‌نم باریدن شروع شد، به داخل خانه رفتیم.
verb - intransitive verb - transitive
ورزش مراقبت کردن (در برخی ورزش‌ها مانند ژیمناستیک و وزنه‌برداری برای جلوگیری از آسیب به ورزشکار)
- I always spot my friend when he's lifting heavy weights.
- وقتی دوستم وزنه‌های سنگین بلند می‌کند، همیشه از او مراقبت می‌کنم.
- I need someone to spot me.
- من به کسی نیاز دارم که از من مراقبت کند.
noun countable
آگهی، تبلیغ
- A 35-second spot showcased the new product features.
- آگهی ۳۵ ثانیه‌ای ویژگی‌های محصول جدید را به نمایش گذاشت.
- They decided to air the spot.
- تصمیم گرفتند تبلیغ را پخش کند.
adjective
اقتصاد آماده‌ی تحویل
- spot wheat
- گندم آماده‌ی تحویل
- The grocery store has a limited stock of spot rice.
- فروشگاه مواد غذایی موجودی محدودی از برنج آماده‌ی تحویل دارد.
adjective
فوری، آماده‌ی پرداخت
- We only accept spot cash payments for this item.
- برای این قلم فقط پرداخت نقدی فوری را می‌پذیریم.
- The store accepts only spot cash for purchases.
- این فروشگاه برای خرید فقط پول آماده‌ی پرداخت را می‌پذیرد.
noun countable
میان‌برنامه (در رادیو و تلویزیون)
- The spot aired during primetime.
- این میان‌برنامه در ساعات پربیننده پخش شد.
- The spot aired right before the main show.
- این میان‌برنامه درست قبل از برنامه‌ی اصلی روی آنتن رفت.
noun
لکه، خدشه
- The scandal left a permanent spot on his previously flawless image.
- این رسوایی لکه‌ای دائمی روی تصویر قبلی بی‌عیب‌و‌نقص او باقی گذاشت.
- His reputation is without the slightest spot.
- شهرت او کمترین خدشه را ندارد.
- The spot on her character was a source of embarrassment for her family.
- لکه‌ی شخصیت او مایه‌ی شرمندگی خانواده‌اش بود.
noun countable
لکه، لک
- The spots on a leaf are evidence of a plant disease.
- لکه‌های روی برگ نشانه‌ی بیماری گیاهی است.
- The spots on a leaf can indicate the presence of pests or fungal infestation.
- لکه‌های روی برگ می‌تواند نشان‌دهنده‌ی وجود آفات یا آلودگی قارچی باشد.
noun countable
خال (ورق)
- dice with discolored spots
- تاس‌هایی که خال‌های آن رنگ‌رفته است
- the red spot on the card
- خال قرمز روی کارت
- The black spot on the spades made them easy to identify.
- خال مشکی روی پیک‌ها تشخیص آن‌ها را آسان می‌کرد.
noun countable
مقام، پست (در سازمان یا سلسله‌مراتب)
- the top spot in our company
- بالاترین مقام در شرکت ما
- I don't like my spot.
- پستم را دوست ندارم.
verb - transitive
لکه‌دار کردن (شخصیت یا شهرت)
- Gossip can quickly spread and spot someone's good name.
- شایعات می‌تواند به‌سرعت پخش شود و شهرت شخص را لکه‌دار کند.
- The journalist's false claims aimed to spot the politician's clean image.
- هدف ادعاهای نادرست این روزنامه‌نگار، لکه‌دار کردن وجهه‌ی تمیز این سیاست‌مدار بود.
verb - transitive
لک کردن، لک انداختن
- Blood had spotted the snow.
- خون برف را لک کرده بود.
- My pants were spotted with mud.
- گل شلوارم را لک انداخته بود.
verb - intransitive
لک شدن، لک افتادن روی
- The white shirt spotted when a drop of mustard fell on it.
- وقتی قطره‌ی خردل روی پیراهن سفید افتاد، لک شد.
- The carpet will spot easily if we don't take off our shoes.
- اگر کفش‌هایمان را درنیاوریم، روی فرش به‌راحتی لک می‌افتد.
verb - transitive
قرار دادن، مستقر کردن
- We spotted guards at every door.
- در همه‌ی درها نگهبان مستقر کردیم.
- She carefully spotted the flowers throughout the garden.
- گل‌ها را با دقت در سراسر باغ قرار داد.
verb - transitive
ورزش قرار دادن (توپ فوتبال آمریکایی در جایی خاص)
- He spotted the football at the 50-yard line to start the game.
- توپ فوتبال را در خط ۵۰ یاردی قرار داد تا بازی را شروع کند.
- The referee spotted the football on the sideline.
- داور توپ را در خط کنار زمین قرار داد.
verb - transitive
زدودن (لکه)
- This liquid will spot out all of the stains.
- این محلول همه‌ی لکه‌ها را می‌زداید.
- She spotted the ink stain on her favorite dress.
- لکه‌ی جوهر را از روی لباس محبوبش زدود.
verb - transitive
ورزش ارفاق کردن، دادن (امتیاز) (به رقیب)
- In a friendly gesture, he chose to spot his rival a few points in the tennis match.
- در حرکتی دوستانه، تصمیم گرفت به رقیب خود در مسابقه‌ی تنیس چند امتیاز ارفاق کند.
- I will spot you five points.
- به شما پنج امتیاز خواهم داد.
verb - transitive informal
قرض دادن (مقدار کمی پول به کسی)
- I'm short on cash, could you spot me some money?
- پول نقد کم دارم، آیا می‌تونی یه کم پول بهم قرض بدی؟
- My friend spotted me twenty dollars.
- دوستم بهم بیست دلار قرض داد.
verb - intransitive
پزشکی خون‌ریزی لکه‌بینی داشتن (رحم)
- It's not uncommon for women to spot during their first trimester of pregnancy.
- غیرمعمول نیست که زنان در سه‌ماهه‌ی اول بارداری خود خون‌ریزی لکه‌بینی داشته باشند.
- If you spot between periods, it could be a sign of hormonal imbalance.
- اگر بین دوره‌های قاعدگی خون‌ریزی لکه‌بینی داشته باشید، می‌تواند نشانه‌ی عدم تعادل هورمونی باشد.
adjective
میان‌برنامه‌ای
- The spot announcement featured a special message from the sponsor.
- این اطلاعیه‌ی میان‌برنامه‌ای حاوی پیام ویژه‌ای از طرف حامی مالی بود.
- The radio station played a spot commercial before announcing the next song.
- ایستگاه رادیویی پیش از اعلام آهنگ بعدی آگهی تبلیغاتی میان‌برنامه‌ای را پخش کرد.
adjective
لحظه‌ای
- We relied on spot coverage of the news to stay updated.
- برای به‌روز ماندن به پوشش خبری لحظه‌ای اخبار متکی بودیم.
- The spot decision left everyone surprised.
- تصمیم لحظه‌ای همه را شگفت‌زده کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد spot

  1. noun mark, stain
    Synonyms: atom, blemish, blot, blotch, daub, discoloration, dollop, dram, drop, flaw, iota, jot, little bit, mite, molecule, mote, nip, particle, pimple, pinch, shot, smidgen, smudge, snort, speck, taint, whit
    Antonyms: plainness
  2. noun location
    Synonyms: hangout, hole, joint, layout, locality, locus, office, pad, place, plant, point, position, post, roof, scene, seat, section, sector, site, situation, slot, station, wherever, X, X marks the spot
  3. noun bad situation
    Synonyms: box, corner, difficulty, dilemma, fix, hole, jam, mess, pickle, plight, predicament, quandary, scrape, trouble
    Antonyms: benefit, boon, success
  4. noun position in organization
    Synonyms: appointment, berth, billet, connection, job, office, place, post, responsibility, situation, station, work
  5. verb mark, stain
    Synonyms: besmirch, bespatter, blot, blotch, dapple, dirty, dot, fleck, maculate, marble, mottle, pepper, pimple, soil, spatter, speck, speckle, splash, splotch, stipple, streak, stripe, stud, sully, taint, tarnish
    Antonyms: clean, unspot
  6. verb see, recognize
    Synonyms: catch, catch sight of, descry, detect, determinate, diagnose, discern, discover, distinguish, encounter, espy, ferret out, find, identify, locate, make out, meet with, observe, pick out, pinpoint, place, point out, sight, trace, track, turn up
    Antonyms: overlook

Idioms

  • hit the high spots

    (عامیانه) به رئوس مطالب پرداختن، مطالب عمده را مورد بحث قرار دادن

  • hit the spot

    (عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته‌ی شدیدی را اقناع کردن، برآوردن، به هدف خوردن

  • in a (bad) spot

    (عامیانه) در وضع بد، در مضیقه، گرفتار

  • on the spot

    1- در محل ذکر‌شده 2- فوراً، بی‌درنگ 3- (عامیانه) گرفتار، در وضع بد، تحت فشار 4- (عامیانه) در خطر، در خطر مرگ

  • have a soft spot for somebody

    نسبت به کسی مهر و محبت ویژه داشتن

لغات هم‌خانواده spot

ارجاع به لغت spot

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «spot» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/spot

لغات نزدیک spot

پیشنهاد بهبود معانی