با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Work

wɜːrk wɜːk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    worked
  • شکل سوم:

    worked
  • سوم شخص مفرد:

    works
  • وجه وصفی حال:

    working
  • شکل جمع:

    works

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable A1
کار (فیزیکی یا ذهنی)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- Too much work made her sick.
- کار زیاد او را بیمار کرد.
- His work was spread on the table.
- کارش روی میز پراکنده بود.
- a day's work
- کار یک‌ روز
- He is still looking for work.
- او هنوز دنبال کار می‌گردد.
- hard work
- کار شاق
noun uncountable
محل کار، سر کار
- He goes to work at 7 A.M.
- او ساعت ۷ صبح به سر کار می‌رود.
- When do you leave for work?
- کی می‌ری سر کار؟
noun countable
اثر (هنری و ادبی و غیره)
- a great literary work
- اثر ادبی بزرگ
- Bacon's philosophical works
- آثار فلسفی بیکون
noun uncountable informal
عمل جراحی (برای بهبود ظاهر)
- The work he had done on his face made him almost unrecognizable.
- عمل جراحی‌ای که روی صورتش انجام داده بود او را تقریباً غیر قابل تشخیص می‌کرد.
- the work done on the patient's chin
- عمل جراحی انجام‌شده روی چانه‌ی بیمار
noun plural
(works) کارخانه، کارگاه
- The iron works provided employment opportunities for many in the small town.
- کارخانه‌ی آهن فرصت‌های شغلی را برای بسیاری در این شهر کوچک فراهم کرد.
- steel works
- کارخانه‌ی فولاد
noun plural informal
(the works) همه‌چیز، کلهم اجمعین، همه‌اش با هم
- When I got my car serviced, I asked for the works: oil change, tire rotation, and a full inspection.
- وقتی دادم ماشینم را سرویس کنند، درخواست همه‌چیز کردم. از تعویض روغن و چرخش تایر تا بازرسی کامل.
- For my birthday party, I want the works - balloons, streamers, a cake, and presents.
- برای جشن تولدم همه‌چیز را می‌خواهم: بادکنک، استریمر، کیک و کادو.
noun plural
(works) قطعات (به‌ویژه متحرک در دستگاه‌ها و ماشین‌ها و غیره)
- The mechanic inspected the works of the engine to identify the source of the problem.
- مکانیک قطعات موتور را بررسی کرد تا منشأ مشکل را شناسایی کند.
- the works of the clock
- قطعات ساعت
verb - intransitive
موثر بودن، مؤثر واقع شدن، اثر داشتن، ، تأثیر داشتن، کارگر افتادن، اثر کردن
- My plan worked!
- نقشه‌ام مؤثر بود!
- The medicine did not work.
- دارو کارگر نبود.
- This policy will not work.
- این سیاست موفقیت‌آمیز نخواهد بود.
- Feminine charm doesn't work on him.
- جذابیت زنانه او را تحت‌تأثیر قرار نمی‌دهد.
verb - intransitive verb - transitive
کار کردن، فعالیت کردن، اقدام کردن (شخص)
- The committee is working to get the prisoners freed.
- کمیته برای آزاد کردن زندانیان مشغول فعالیت است.
- He has always been working against me.
- او همیشه علیه من اقدام کرده است.
- If you work hard, you will succeed.
- اگر سخت کار کنی موفق خواهی شد.
- She works 38 hours a week.
- او هفته‌ای 38 ساعت کار می‌کند.
- Things did not work out as planned.
- کارها طبق نقشه به انجام نرسید.
- He works in a hospital.
- در بیمارستان کار می‌کند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
شکل دادن، عمل آوردن
- She worked the mixture into a paste.
- او آن مخلوط را (ورز داد و) تبدیل به خمیر کرد.
- iron worked into ingots
- آهنی که (با چکش‌کاری) تبدیل به شمش شده
- to work dough
- خمیر را مالیدن (به عمل آوردن)
verb - intransitive verb - transitive
کار کردن، عمل کردن، راه‌انداختن
- The elevator does not work.
- آسانسور کار نمی‌کند.
- The machine works by electricity.
- این ماشین با برق کار می‌کند.
- The gears work well.
- دنده‌ها خوب کار می‌کنند.
- Do you know how to work this motor?
- آیا می‌دانی چگونه این موتور را به کار بیندازی؟
suffix
(work-) کاری، سازی
- metalwork
- فلزکاری
- basketwork
- سبدسازی
adjective
کاری، مربوط به کار
- work hours
- ساعات کاری
- work clothes
- لباس‌های کار
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد work

  1. noun labor, chore
    Synonyms: assignment, attempt, commission, daily grind, drudge, drudgery, effort, elbow grease, endeavor, exertion, functioning, grind, grindstone, industry, job, moil, muscle, obligation, pains, performance, production, push, salt mines, servitude, slogging, stint, stress, striving, struggle, sweat, task, toil, travail, trial, trouble, undertaking
    Antonyms: entertainment, fun, pastime
  2. noun business, occupation
    Synonyms: activity, art, calling, commitment, contract, craft, do, duty, employment, endeavor, gig, grind, industry, job, line, line of business, livelihood, métier, nine-to-five, obligation, office, practice, profession, pursuit, racket, responsibility, skill, slot, specialization, stint, swindle, task, thing, trade, vocation, walk
    Antonyms: entertainment, fun, pastime
  3. noun achievement
    Synonyms: act, application, article, composition, creation, deed, end product, function, handicraft, handiwork, oeuvre, opus, output, performance, piece, product, production
    Antonyms: failure, loss
  4. verb be employed; exert oneself
    Synonyms: apply oneself, be gainfully employed, buckle down, carry on, dig, do a job, do business, drive, drudge, earn a living, freelance, have a job, hold a job, hustle, knuckle down, labor, manage, manufacture, moil, moonlight, nine-to-five it, peg away, plug away, ply, punch a clock, pursue, report, scratch, slave, slog,specialize, strain, strive, sweat, take on, toil, try
    Antonyms: idle, laze, relax, rest
  5. verb manipulate, operate
    Synonyms: accomplish, achieve, act, behave, bring about, carry out, cause, contrive, control, create, direct, drive, effect, execute, force, function, go, handle, implement, manage, maneuver, move, perform, ply, progress, react, run, serve, take, tick, use, wield
  6. verb cultivate, form
    Synonyms: care for, dig, dress, farm, fashion, handle, knead, labor, make, manipulate, mold, process, shape, tend, till
    Antonyms: destroy

Phrasal verbs

  • work in (or into)

    1- داخل کردن، وارد (چیزی) کردن، (به‌تدریج) جا دادن، جاسازی کردن 2- (به‌تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن

  • work off

    (با ورزش و غیره) تحلیل بردن (خوراک پرکالری و غیره)

    (قرض یا منت یا وظیفه) با کار جبران کردن یا پرداختن

  • work on (or upon)

    1- تحت‌تأثیر قرار دادن یا اثر کردن 2- ترغیب کردن

  • work out

    ورزش کردن

    حساب کردن

    انجام دادن، به مرحله‌ی عمل رساندن

  • work over

    دوباره انجام دادن

    کتک زدن

  • work up

    پیش رفتن، جلو رفتن، ترقی کردن

    تحریک کردن، انگیزاندن

  • work through

    کنار آمدن، حل و فصل کردن

  • work on

    شکل دادن

    مجاب کردن

Collocations

Idioms

  • at work

    1- مشغول کار، شاغل 2- مؤثر، دارای تأثیر

  • get the works

    (امریکا - عامیانه) مشمول حداکثر مجازات یا سختگیری شدن

  • give someone the works

    (امریکا - عامیانه) 1- کشتن، سر کسی را زیر آب کردن 2- (از روی بدجنسی یا شوخی) بلا به سر کسی آوردن

  • in the works

    (عامیانه) در دست عمل، در شرف انجام

  • make short (or quick) work of

    زود غائله را خواباندن، زود از شر چیزی خلاص شدن، زود خاتمه دادن، زود رسیدگی کردن

  • out of work

    بیکار، بدون شغل

  • shoot the works

    1- (قمار) موجودی خود را شرط‌بندی کردن، رست زدن 2- حداکثر کوشش را کردن

    (امریکا - عامیانه) 1- (پوکر) رست زدن، همه‌چیز را یکباره به خطر انداختن 2- سخت کوشیدن، به‌شدت تقلا کردن

  • the works

    1- (ساعت و غیره) بخش‌های متحرک، چرخ و مهره 2- (عامیانه) لوازم اضافی، ابزار یدکی، همه‌ی متعلقات

  • the whole works

    (عامیانه) همه‌ی اضافات و متعلقات، همه‌ی لوازم یدکی، بود و نبود، همه‌چیز

  • to work (or scream) one's guts out

    با تمام وجود کار کردن (یا فریاد کشیدن)

  • work like a beaver

    سخت کوشیدن، بسیار کار کردن

  • all work and no play makes jack a dull boy

    کسی که همه‌اش کار می‌کند و تفریح ندارد به جایی نمی‌رسد.

  • do somebody's dirty work

    کارهای ناخوشایند (و گاهی ناشایسته‌ی) دیگران را برایشان انجام دادن

  • the devil makes work for idle hands

    شیطان آدم بیکار را آسان‌‌‌تر وسوسه می‌کند.

لغات هم‌خانواده work

ارجاع به لغت work

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «work» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/work

لغات نزدیک work

پیشنهاد بهبود معانی