Job

dʒɑːb dʒɒb
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    jobbed
  • شکل سوم:

    jobbed
  • سوم‌شخص مفرد:

    jobs
  • وجه وصفی حال:

    jobbing
  • شکل جمع:

    jobs

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
شغل، کار، سمت، پست، مقام (کاری که برای پول درآوردن انجام می‌شود)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- I gave up my job last week.
- هفته‌ی گذشته کارم را ترک کردم.
- Finding a new job can be challenging.
- یافتن شغل جدید می‌تواند چالش‌برانگیز باشد.
- He has an important job in the company.
- او در شرکت سمت مهمی دارد.
noun countable A2
کار
- We hired him to do the odd jobs around the farm.
- او را برای انجام کارهای متفرقه‌ی مزرعه استخدام کردیم.
- Some of these things are to be learned on the job.
- برخی از این چیزها را باید طی انجام کار (در عمل) یاد گرفت.
- Let's continue with the job in hand.
- بیایید کار فعلی را ادامه بدهیم.
- Together let's get on with the job of rebuilding our economy.
- بیایید با هم کار بازسازی اقتصادمان را پیگیری کنیم.
- the job of reforming the government
- کار اصلاح دولت
noun singular B2
وظیفه، مسئولیت، کار
- Her job is answering letters.
- کار او پاسخ دادن به نامه‌ها است.
- His job is to manage the company’s finances and ensure profitability.
- وظیفه‌اش مدیریت مالی شرکت و اطمینان از سودآوری است.
- As a teacher, it is my job to inspire and motivate my students.
- به‌عنوان معلم، مسئولیتم الهام بخشیدن و انگیزه دادن به دانش‌آموزانم است.
noun singular informal
کار سخت، عمل شاق، مشکل، دردسر، زحمت
- Convincing him was quite a job.
- مجاب کردن او کار کاملاً شاقی بود.
- Getting the children ready for school in the morning is always a job.
- آماده کردن بچه‌ها برای مدرسه در صبح همیشه زحمت است.
- Fixing the old car was a job I wasn't looking forward to.
- تعمیر کردن ماشین قدیمی کار مشکلی بود که اصلاً منتظرش نبودم.
- The new project proved to be a real job.
- ثابت شد که پروژه‌ی جدید کار سختی است.
noun countable informal
چیز، مدل، نمونه، جور
- Can you hand me the job that I left on your desk?
- می‌شه اون چیزی که روی میز گذاشتم، بهم بدی؟
- I got a new leather bag; it's an authentic job, not fake at all.
- کیف چرم جدیدی گرفتم؛ نمونه‌ی اصل است و اصلاً تقلبی نیست.
noun slang countable
دزدی، سرقت، نامردی، بدرفتاری
- The bank teller was shocked when she discovered the job that had been committed earlier that day.
- کارمند بانک وقتی به دزدی اوایل آن روز پی برد، شوکه شد.
- spreading rumors about Parisa was a nasty job he did.
- شایعه پراکنی درباره‌ی پریسا، بدرفتاری ناپسندی بود که او انجام داد.
- the gang that pulled the bank job
- باندی که به بانک دستبرد زد
noun countable
حالت کار (خوب یا بد) (معمولاً با good یا bad می‌آید)
- I hope next time you'll do a better job.
- امیدوارم دفعه‌ی دیگر کارت بهتر باشد.
- The car is old but it will do the job.
- اتومبیل کهنه است ولی کار می‌کند.
- It was a good job you didn't hit the old man!
- خوب شد که به پیرمرد نزدی!
noun
پزشکی جراحی پلاستیک، عمل (برای اهداف زیبایی) link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی پزشکی

مشاهده
- He had a hair transplant job to restore his hairline.
- او عمل کاشت مو انجام داد تا خط موی خود را بازسازی کند.
- She got a nose job last year and is really happy with the results.
- او پارسال عمل بینی را انجام داد و واقعاً از نتایج آن راضی است.
verb - intransitive
کار کردن (معمولاً موقت)
- She decided to job as a freelance writer after being laid off from her previous job.
- او پس‌از اخراج از شغل قبلی خود تصمیم گرفت به‌عنوان نویسنده‌ی آزادکار کار کند.
- He enjoys the flexibility of jobbing as a photographer.
- او از انعطاف‌پذیری کار کردن به‌عنوان عکاس لذت می‌برد.
verb - transitive
خریدوفروش کردن (برای مثال در بازار سهام برای سود)
- The experienced trader knew when to job shares in order to maximize his profits.
- تریدر باتجربه می‌دانست که چه زمانی باید سهام خریدوفروش کند تا بتواند سود خود را به حداکثر برساند.
- I decided to job some stocks in the tech industry.
- تصمیم گرفتم چند سهام در صنعت فناوری را خریدوفروش کنم.
verb - intransitive
عمده فروشی کردن، بنکداری کردن، واسطه‌گری کردن، دلالی کردن
- His company jobs and does not deal with retail customers.
- شرکت او عمده‌فروشی می‌کند و با مشتریان خرده‌پا سر و کار ندارد.
- The company jobs goods from different suppliers and sells them to smaller stores.
- این شرکت کالاها را از تأمین‌کنندگان مختلف واسطه‌گری می‌کند و آن‌ها را به فروشگاه‌های کوچک می‌فروشد.
- They are jobbing for various furniture brands.
- آن‌ها برای برندهای مختلف مبلمان، فروش عمده می‌کنند.
adjective
شغلی، کاری
- The company offers excellent job benefits, including healthcare and pension plans.
- شرکت مزایای شغلی عالی‌ای ارائه می‌دهد، ازجمله طرح‌های بهداشتی و بازنشستگی.
- Many employees are concerned about the future of job security in the company.
- بسیاری از کارکنان نگران آینده‌ی امنیت کاری در شرکت هستند.
- job opportunities
- فرصت‌های شغلی
- job experience
- تجربه‌ی کاری
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد job

  1. noun employment
    Synonyms:
    work occupation business activity position place situation task pursuit profession career livelihood engagement function office post calling line trade capacity means appointment assignment opening berth billet chore connection spot stint vocation craft grind operation métier gig niche posting daily grind faculty nine-to-five rat race handicraft racket swindle
    Antonyms:
    unemployment
  1. noun task
    Synonyms:
    work duty responsibility assignment business matter thing chore effort project undertaking action act deed operation function role errand mission concern charge burden obligation enterprise pursuit commission office contribution stint affair province care devoir taskwork tour of duty venture
    Antonyms:
    fun
  1. noun a difficult or tedious undertaking
    Synonyms:
    chore effort caper task
    Antonyms:
    fun
  1. verb arranged for contracted work to be done by others
    Synonyms:
    subcontract farm-out
  1. verb invest at a risk
    Synonyms:
    speculate

Collocations

  • full-time job

    شغل تمام‌وقت، کار تمام‌وقت

  • do the job

    کار را انجام دادن، به‌درد خوردن، (برای انجام کار) کافی بودن

  • make the best of a bad job

    کار یا چیز بد یا ناخوش‌آیند را تا می‌شود خوب انجام دادن

  • have a job as

    به عنوان ... کار کردن، شغل ... داشتن

  • rewarding job

    شغل رضایت‌بخش (از نظر روحی/معنوی)

  • top job

    شغل رده بالا، مقام عالی

  • job losses

    از دست دادن شغل (بیکاری‌ها - جمع)

  • dead-end job

    شغل بی‌سرانجام، شغلی که آینده‌ای ندارد

  • demanding job

    شغل پر زحمت، شغل طاقت فرسا، شغل سخت

  • land a job

    شغلی پیدا کردن، استخدام شدن

  • do a job-share

    کار نیمه‌وقت مشترک داشتن، تقسیم کردن یک شغل تمام‌وقت (بین دو نفر)

  • part-time job

    شغل پاره‌وقت، کار پاره‌وقت

  • job interview

    مصاحبه‌ی شغلی، مصاحبه‌ی کاری

  • job satisfaction

    رضایت شغلی (نگرش فرد نسبت به شغل خود که میزان خشنودی وی از موقعیت شغلی، درآمد، محیط کار و علاقه‌مندی به آن کار را نشان می‌دهد)

  • job bank

    بانک اطلاعاتی مشاغل (حاوی فهرست و جزئیات مشاغل موجود که توسط یک مؤسسه‌ی کاریابی یا یک شرکت بزرگ تهیه شده و در اختیار کارجویان و مدیران منابع انسانی قرار می‌گیرد.)

  • job description

    شرح موقعیت شغلی، شرح وظایف شغلی

  • job offer

    پیشنهاد کاری، پیشنهاد شغلی

  • job creation

    اشتغال‌زایی، ایجاد اشتغال، ایجاد فرصت‌های شغلی

  • job loss

    از دست دادن شغل، از دست دادن کار

Idioms

  • (a) good job

    (انگلیس) خوش‌شانسی، کار خدا

  • the job at hand

    کاری که فعلاً در دست است، کار فعلی، کار در پیش

  • the patience of job

    صبر ایوب، بردباری بسیار، تاب‌آوری فراوان

  • on the job

    2- (عامیانه) دارای دقت در کار، دقیق، هوشیار، زبل 3- در محل کار (یا کارگاه)

  • lie down on the job

    (آمریکا- عامیانه) کم‌کاری کردن، تعلل کردن

  • good job!

    آفرین، کارت عالی بود، باریکلا (برای تشکر و قدردانی از کسی که کارش را به‌خوبی انجام داده است)

لغات هم‌خانواده job

ارجاع به لغت job

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «job» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/job

لغات نزدیک job

پیشنهاد بهبود معانی