با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Job

dʒɑːb dʒɒb
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    jobs

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable A1
    شغل، کار، سمت، پست، مقام
    • - a full-time job
    • - شغل تمام‌وقت
    • - I gave up my job.
    • - کارم را ترک کردم.
    • - He has an important job in the company.
    • - او در شرکت سمت مهمی دارد.
  • noun countable
    کار، وظیفه، مسئولیت
    • - Her job is answering letters.
    • - کار او پاسخ دادن به نامه‌ها است.
    • - We hired him to do the odd jobs around the farm.
    • - او را برای انجام کارهای متفرقه‌ی مزرعه استخدام کردیم.
    • - the job of reforming the government
    • - کار اصلاح دولت
    • - Some of these things are to be learned on the job.
    • - برخی از این چیزها را باید طی انجام کار (در عمل) یاد گرفت.
    • - Let's continue with the job in hand.
    • - بیایید کار فعلی را ادامه بدهیم.
    • - Together let's get on with the job of rebuilding our economy.
    • - بیایید با هم کار بازسازی اقتصادمان را پیگیری کنیم.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • noun informal
    کار سخت، عمل شاق
    • - Convincing him was quite a job.
    • - مجاب کردن او کار کاملاً شاقی بود.
    • - The new project proved to be a real job.
    • - ثابت شد که پروژه‌ی جدید کار سختی است.
  • noun countable informal
    چیز
    • - Can you hand me the job that I left on your desk?
    • - می‌شه اون چیزی که روی میز گذاشتم، بهم بدی؟
    • - wooden job
    • - یه چیز چوبی
  • noun slang countable informal
    دزدی (به‌ویژه دستبرد)
    • - the gang that pulled the bank job
    • - باندی که به بانک دستبرد زد
    • - The bank teller was shocked when she discovered the job that had been committed earlier that day.
    • - کارمند بانک وقتی به دزدی اوایل آن روز پی برد، شوکه شد.
  • noun
    حالت کار (خوب یا بد) (معمولاً با good یا bad می‌آید)
    • - I hope next time you'll do a better job.
    • - امیدوارم دفعه‌ی دیگر کارت بهتر باشد.
    • - The car is old but it will do the job.
    • - اتومبیل کهنه است ولی کار می‌کند.
    • - It was a good job you didn't hit the old man!
    • - خوب شد که به پیرمرد نزدی!
  • noun
    پزشکی جراحی پلاستیک، عمل (برای اهداف زیبایی)
    • - The surgeon did a fantastic job on her breast augmentation.
    • - جراح جراحی پلاستیک فوق العاده‌ای برای بزرگ کردن پستان او انجام داد.
    • - She got a nose job last year and is really happy with the results.
    • - او پارسال عمل بینی را انجام داد و واقعاً از نتایج آن راضی است.
  • verb - intransitive
    کار کردن (معمولاً موقت)
    • - She decided to job as a freelance writer after being laid off from her previous job.
    • - او پس از اخراج از شغل قبلی خود تصمیم گرفت به عنوان نویسنده آزادکار کار کند.
    • - He enjoys the flexibility of jobbing as a photographer.
    • - او از انعطاف‌پذیری کار کردن به عنوان یک عکاس لذت می‌برد.
  • verb - intransitive
    خریدوفروش کردن (سهام)، دلالی کردن (در بورس)
    • - The experienced trader knew when to job shares in order to maximize his profits.
    • - تریدر باتجربه می‌دانست که چه زمانی باید سهام خریدوفروش کند تا بتواند سود خود را به حداکثر برساند.
    • - I decided to job some stocks in the tech industry.
    • - تصمیم گرفتم چند سهام در صنعت فناوری را خریدوفروش کنم.
  • verb - intransitive
    عمده فروشی کردن، بنکداری کردن، از تولیدکننده خریدن و به فروشگاه‌ها فروختن
    • - His company jobs and does not deal with retail customers.
    • - شرکت او عمده‌فروشی می‌کند و با مشتریان خرده‌پا سر و کار ندارد.
  • adjective
    شغلی، کاری
    • - job opportunities
    • - فرصت‌های شغلی
    • - job experience
    • - تجربه‌ی کاری
  • verb - transitive
    حقه زدن، بامبول سوار کردن، زدوبند کردن
    • - He won the election by jobbing his rival.
    • - او با حقه زدن به رقیبش انتخابات را برد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد job

  1. noun employment
    Synonyms: activity, appointment, assignment, berth, billet, business, calling, capacity, career, chore, connection, craft, daily grind, engagement, faculty, function, gig, grind, handicraft, line, livelihood, means, métier, niche, nine-to-five, occupation, office, opening, operation, place, position, post, posting, profession, pursuit, racket, rat race, situation, spot, stint, swindle, task, trade, vocation, work
    Antonyms: unemployment
  2. noun task
    Synonyms: act, action, affair, assignment, burden, business, care, charge, chore, commission, concern, contribution, deed, devoir, duty, effort, enterprise, errand, function, matter, mission, obligation, office, operation, project, province, pursuit, responsibility, role, stint, task, taskwork, thing, tour of duty, undertaking, venture, work
    Antonyms: fun

Collocations

  • do the job

    کار را انجام دادن، به‌درد خوردن، (برای انجام کار) کافی بودن

  • (a) full-time job

    کار تمام وقت

  • make the best of a bad job

    کار یا چیز بد یا ناخوش‌آیند را تا می‌شود خوب انجام دادن

  • on the job

    1- حین انجام کار

  • on with the job of

    سرگرم یا درگیر در عمل یا شغل به خصوصی

Idioms

لغات هم‌خانواده job

ارجاع به لغت job

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «job» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/job

لغات نزدیک job

پیشنهاد بهبود معانی