آیکن بنر

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

مشاهده
Fast Dictionary - فست دیکشنری
حالت روز
حالت خودکار
حالت شب
خرید اشتراک
  • ورود یا ثبت‌نام
  • دیکشنری
  • مترجم
  • نرم‌افزار‌ها
    نرم‌افزار اندروید مشاهده
    نرم‌افزار اندروید
    نرم‌افزار آی‌او‌اس مشاهده
    نرم‌افزار آی او اس
    افزونه‌ی کروم مشاهده
    افزونه‌ی کروم
  • وبلاگ
  • پشتیبانی
  • خرید اشتراک
  • لغات من
    • معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها
    • انگلیسی به انگلیسی
    • مترادف و متضاد
    • Phrasal verbs
    • Collocations
    • Idioms
    • سوال‌های رایج
    • ارجاع
    آخرین به‌روزرسانی: ۱۷ تیر ۱۴۰۴

    Charge

    tʃɑːrdʒ tʃɑːdʒ

    گذشته‌ی ساده:

    charged

    شکل سوم:

    charged

    سوم‌شخص مفرد:

    charges

    وجه وصفی حال:

    charging

    شکل جمع:

    charges

    معنی charge | جمله با charge

    verb - intransitive verb - transitive B1

    مطالبه کردن، خواستن، درخواست کردن (در مورد قیمت و مزد و غیره)

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی کاربردی متوسط

    مشاهده

    How much do you charge?

    چقدر می‌خواهید؟

    They always charge a fee for late check-outs.

    همیشه برای تحویل دیرهنگام هزینه‌ای را مطالبه می‌کنند.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    The bank charges me ten percent interest for the loan.

    بانک از من بابت وام ده درصد بهره می‌خواهد.

    verb - transitive B2

    متهم کردن، اتهام وارد کردن

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    نرم افزار آی او اس فست دیکشنری

    He was charged with murder.

    او را به آدم‌کشی متهم کردند.

    The police decided to charge the suspect with vandalism.

    پلیس تصمیم گرفت مظنون را به خراب‌کاری متهم کند.

    verb - intransitive verb - transitive B2

    حمله کردن، تاختن، یورش بردن، هجوم آوردن

    The dog charged at the mailman.

    سگ به پستچی حمله کرد.

    The bull charged at the matador.

    گاو نر به ماتادور تاخت.

    verb - intransitive informal

    مثل برق رفتن، تندی رفتن (از جایی به جای دیگر)

    I need to charge to the store before it closes.

    قبل از بسته شدن فروشگاه باید مثل برق بروم.

    He charged through the crowd to catch his bus.

    از میان جمعیت تندی رفت تا به اتوبوس برسه.

    verb - intransitive verb - transitive

    ورزش خوردن، برخورد کردن (با بازیکن دیگری) (به‌ گونه‌ای که طبق قوانین مجاز نباشد)

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی ورزش

    مشاهده

    It is a foul if you charge into a player.

    اگر به بازیکنی برخورد کنید، خطا است.

    The referee blew the whistle after the player attempted to charge into the opposing team's point guard.

    پس از اینکه بازیکن قصد داشت به گارد تیم حریف بخورد، داور سوت را زد.

    verb - transitive

    پر کردن، فشنگ گذاشتن در (تفنگ)، خرج گذاشتن در (اسلحه‌ی گرم)

    He charged his gun again and started shooting.

    دوباره تفنگ خود را پر کرد و شروع کرد به تیراندازی.

    The soldier charges his weapon.

    سرباز اسلحه‌اش را پر می‌کند.

    verb - transitive formal

    دستور دادن، مکلف کردن، موظف کردن (برای انجام کاری)

    The coach charged the team to give their all in the championship game.

    مربی تیم را مکلف کرد تا در بازی قهرمانی تمام تلاش خود را به خرج دهند.

    The captain charged the soldiers to defend the fort.

    کاپیتان به سربازان دستور داد تا از قلعه دفاع کنند.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    He was charged with the duty of getting the supplies.

    موظف شده بود ملزومات را تهیه کند.

    verb - intransitive verb - transitive B2

    شارژ کردن، پر کردن، شارژ شدن، پر شدن (باتری)

    I have to have my car battery charged.

    باید بدهم باتری اتومبیلم را شارژ کنند.

    You can't use the vacuum cleaner until you charge it up.

    تا زمانی که جاروبرقی را شارژ نکنید، نمی‌توانید از آن استفاده کنید.

    noun countable uncountable B1

    هزینه، بها، پول (مقدار پول لازم برای خدمت یا فعالیت و غیره)

    Is there a charge for this service?

    آیا این خدمت مستلزم پرداخت هزینه است؟

    (postal) stamp and telephone charges

    پول تمبر و تلفن

    noun countable

    اتهام

    She was arrested on a charge of conspiracy to commit murder.

    به اتهام تبانی در ارتکاب قتل بازداشت شد.

    What were the charges against him?

    اتهامات علیه او چه بود؟

    noun

    وظیفه، مسئولیت، تکلیف

    He is in charge of recruitment.

    او مسئول استخدام است.

    Who is in charge here?

    در اینجا مسئول کیست؟

    noun countable

    قدیمی تحت تکفل، تحت سرپرستی (بچه)

    The babysitter had four charges.

    پرستار بچه چهار بچه‌ی تحت تکفل داشت.

    The nanny was responsible for her charge's daily activities and meals.

    پرستار مسئول فعالیت‌های روزانه و وعده‌های غذایی بچه‌ی تحت سرپرستی او بود.

    noun countable

    خرج (میزان مواد منفجره‌ی لازم برای گلوله یا بمب)

    He dropped the charge into the water.

    خرج را در آب انداخت.

    The detective carefully examined the spent charges left at the crime scene.

    کارآگاه خرج مصرف‌شده در صحنه‌ی جنایت را به‌دقت بررسی کرد.

    noun countable

    حمله، یورش، هجوم، تاخت

    The troops mounted one charge after another.

    قشون پشت سر هم یورش می‌برد.

    The officer cried, "charge!"

    افسر فریاد زد: «حمله!»

    noun countable formal

    دستور (برای انجام کاری)

    The captain gave the charge to his troops to march forward.

    کاپیتان به نیروهای خود دستور داد که به جلو حرکت کنند.

    He received a charge from his superior to complete the project by Friday.

    او از مافوق خود دستوری دریافت کرد که این پروژه را تا روز جمعه تکمیل کند.

    noun countable

    شارژ (باتری)

    The device requires a full charge to function properly.

    دستگاه برای عملکرد صحیح نیاز به شارژ کامل دارد.

    The charger can quickly replenish the battery's charge.

    این شارژر می‌تواند به‌سرعت شارژ باتری را دوباره پر کند.

    noun countable

    برق فیزیک بار

    Scientists now understand that the neutron, as Chadwick described, has no charge.

    دانشمندان اکنون متوجه شده‌اند که نوترون، همان‌طور که چادویک توضیح داد، هیچ باری ندارد.

    The negative charge of the electron repels other particles.

    بار منفی الکترون، ذرات دیگر را دفع می‌کند.

    verb - transitive

    به حساب ... گذاشتن، به پای ... نوشتن (خریدن چیزی و درخواست پرداخت آن در آینده)

    Please charge the cost to my account.

    لطفاً هزینه را به حسابم بگذارید.

    Charge it to me.

    پای من حساب کنید.

    پیشنهاد بهبود معانی

    انگلیسی به انگلیسی | مترادف و متضاد charge

    1. noun accusation
      Synonyms:
      complaint allegation indictment gripe stink beef imputation plaint
      Antonyms:
      exoneration freeing exculpation
    1. noun attack
      Synonyms:
      attack assault rush push onset onslaught invasion sortie outbreak mugging blitz blitzkrieg
      Antonyms:
      retreat
    1. noun burden
      Synonyms:
      responsibility duty obligation commitment concern care task need must weight onus trust right office tax deadweight millstone custody ward safekeeping committal ought to
    1. noun price asked for something
      Synonyms:
      price cost amount rate expense payment expenditure outlay tariff price tag tab nick bite squeeze tick damage bad news
    1. noun command
      Synonyms:
      order instruction mandate direction dictate precept command word injunction bidding behest exhortation
    1. noun supervisory responsibility
      Synonyms:
      care supervision management handling conduct oversight running custody superintendence intendance superintendency ward
    1. verb accuse
      Synonyms:
      blame finger accuse involve impute criminate incriminate indict reproach tax impugn censure reprehend impeach inculpate arraign point the finger at hang something on turn on blow the whistle on whistle-blow
      Antonyms:
      free exonerate exculpate
    1. verb attack
      Synonyms:
      attack assault invade rush storm jump on mug tear smash dash lunge chase assail bolt buck bushwhack blindside stampede
      Antonyms:
      retreat
    1. verb load, tax
      Synonyms:
      load fill burden weigh pack cram pile crowd saturate choke clog encumber commit entrust suffuse pervade permeate penetrate instill heap lade afflict ram saddle transfuse cumber impregnate
    1. verb order something done
      Synonyms:
      tell ask direct require command request instruct warn bid enjoin exhort adjure solicit entrust
    1. verb ask a price
      Synonyms:
      price demand fix price at sell for require impose levy
      Antonyms:
      pay
    1. verb pay with credit card
      Synonyms:
      buy on credit put on one’s card debit book put on the cuff put on the tab chalk up receive credit incur debt run up paste nick cuff go into hock encumber put on account
      Antonyms:
      pay cash pay by check

    Phrasal verbs

    charge off

    1- (حسابداری) سوخت شده محسوب کردن، به حساب زیان‌کار بردن 2- متعلق دانستن به، وابسته دانستن به

    Collocations

    bring a charge against someone

    کسی را رسماً متهم کردن

    free of charge

    رایگان، مجانی، بدون مطالبه‌ی قیمت یا کارمزد

    رایگان، بی‌خرج

    give somebody in charge

    (انگلیس) تحویل پلیس دادن

    have charge of (something)

    مسئول (چیزی) بودن

    in charge

    مسئول (کاری)، متصدی

    Collocations بیشتر

    under the charge of

    تحت سرپرستی یا تصدی، زیر نظر

    service charge

    کارمزد، کمیسیون

    reverse the charge

    پول تلفن را به حساب گیرنده گذاشتن (آمریکا: call collect هم می‌گویند)

    charge a phone

    شارژ کردن تلفن همراه

    take charge of

    مسئولیت چیزی را به عهده گرفتن، عهده‌دار شدن

    reject a charge

    رد کردن اتهام

    congestion charge

    عوارض ترافیک / هزینه ورود به محدوده طرح ترافیک

    Idioms

    in charge of

    مسئول، متصدی، عهده‌دار

    charge (or cost or pay) (somebody) the earth

    (انگلیس - عامیانه) بسیار گران بودن، خیلی تمام شدن

    سوال‌های رایج charge

    گذشته‌ی ساده charge چی میشه؟

    گذشته‌ی ساده charge در زبان انگلیسی charged است.

    شکل سوم charge چی میشه؟

    شکل سوم charge در زبان انگلیسی charged است.

    شکل جمع charge چی میشه؟

    شکل جمع charge در زبان انگلیسی charges است.

    وجه وصفی حال charge چی میشه؟

    وجه وصفی حال charge در زبان انگلیسی charging است.

    سوم‌شخص مفرد charge چی میشه؟

    سوم‌شخص مفرد charge در زبان انگلیسی charges است.

    ارجاع به لغت charge

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «charge» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۶ آذر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/charge

    لغات نزدیک charge

    • - chardonnay
    • - chare
    • - charge
    • - charge (or cost or pay) (somebody) the earth
    • - charge a phone
    پیشنهاد بهبود معانی

    آخرین مطالب وبلاگ

    مشاهده‌ی همه
    تفاوت lemon و lime چیست؟

    تفاوت lemon و lime چیست؟

    لغات شب یلدا به انگلیسی

    لغات شب یلدا به انگلیسی

    اصطلاحات و لغات والیبالی در انگلیسی

    اصطلاحات و لغات والیبالی در انگلیسی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    forever forgive and forget formality former fortitude fortuitous fortunately fountain of youth four hundred frederick fresh air Friday fungible furthermore futuristic معذب اسطوخدوس قلک غفلت کردن غافل شدن لب مطلب مشکل تانک الم‌شنگه عسکری آروغ آقا اسطرلاب جناغ سینه طاقدیس
    بیش از ۷ میلیون کاربر در وب‌سایت و نرم‌افزارها نماد تجارت الکترونیکی دروازه پرداخت معتبر
    فست دیکشنری
    فست دیکشنری نرم‌افزار برتر اندروید به انتخاب کافه بازار فست دیکشنری برنده‌ی جایزه‌ی کاربرد‌پذیری فست دیکشنری منتخب بهترین نرم‌افزار و وب‌سایت در جشنواره‌ی وب و موبایل ایران

    فست دیکشنری
    دیکشنری مترجم AI دریافت نرم‌افزار اندروید دریافت نرم‌افزار iOS دریافت افزونه‌ی کروم خرید اشتراک تاریخچه‌ی لغت روز
    مترجم‌ها
    ترجمه انگلیسی به فارسی ترجمه آلمانی به فارسی ترجمه فرانسوی به فارسی ترجمه اسپانیایی به فارسی ترجمه ایتالیایی به فارسی ترجمه ترکی به فارسی ترجمه عربی به فارسی ترجمه روسی به فارسی
    ابزارها
    ابزار بهبود گرامر ابزار بازنویسی ابزار توسعه ابزار خلاصه کردن ابزار تغییر لحن
    وبلاگ
    وبلاگ فست‌دیکشنری گرامر واژه‌های دسته‌بندی شده نکات کاربردی خبرهای فست دیکشنری افتخارات و جوایز
    قوانین و ارتباط با ما
    پشتیبانی درباره‌ی ما راهنما پیشنهاد افزودن لغت حریم خصوصی قوانین و مقررات
    فست دیکشنری در شبکه‌های اجتماعی
    فست دیکشنری در اینستاگرام
    فست دیکشنری در توییتر
    فست دیکشنری در تلگرام
    فست دیکشنری در یوتیوب
    فست دیکشنری در تیکتاک
    تمامی حقوق برای وب سایت و نرم افزار فست دیکشنری محفوظ است.
    © 2007 - 2025 Fast Dictionary - Fastdic All rights reserved.