گذشتهی ساده:
chargedشکل سوم:
chargedسومشخص مفرد:
chargesوجه وصفی حال:
chargingشکل جمع:
chargesمطالبه کردن، خواستن، درخواست کردن (در مورد قیمت و مزد و غیره)
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح متوسط
How much do you charge?
چقدر میخواهید؟
They always charge a fee for late check-outs.
همیشه برای تحویل دیرهنگام هزینهای را مطالبه میکنند.
The bank charges me ten percent interest for the loan.
بانک از من بابت وام ده درصد بهره میخواهد.
متهم کردن، اتهام وارد کردن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
He was charged with murder.
او را به آدمکشی متهم کردند.
The police decided to charge the suspect with vandalism.
پلیس تصمیم گرفت مظنون را به خرابکاری متهم کند.
حمله کردن، تاختن، یورش بردن، هجوم آوردن
The dog charged at the mailman.
سگ به پستچی حمله کرد.
The bull charged at the matador.
گاو نر به ماتادور تاخت.
مثل برق رفتن، تندی رفتن (از جایی به جای دیگر)
I need to charge to the store before it closes.
قبل از بسته شدن فروشگاه باید مثل برق بروم.
He charged through the crowd to catch his bus.
از میان جمعیت تندی رفت تا به اتوبوس برسه.
ورزش خوردن، برخورد کردن (با بازیکن دیگری) (به گونهای که طبق قوانین مجاز نباشد)
It is a foul if you charge into a player.
اگر به بازیکنی برخورد کنید، خطا است.
The referee blew the whistle after the player attempted to charge into the opposing team's point guard.
پس از اینکه بازیکن قصد داشت به گارد تیم حریف بخورد، داور سوت را زد.
پر کردن، فشنگ گذاشتن در (تفنگ)، خرج گذاشتن در (اسلحهی گرم)
He charged his gun again and started shooting.
دوباره تفنگ خود را پر کرد و شروع کرد به تیراندازی.
The soldier charges his weapon.
سرباز اسلحهاش را پر میکند.
دستور دادن، مکلف کردن، موظف کردن (برای انجام کاری)
The coach charged the team to give their all in the championship game.
مربی تیم را مکلف کرد تا در بازی قهرمانی تمام تلاش خود را به خرج دهند.
The captain charged the soldiers to defend the fort.
کاپیتان به سربازان دستور داد تا از قلعه دفاع کنند.
He was charged with the duty of getting the supplies.
موظف شده بود ملزومات را تهیه کند.
شارژ کردن، پر کردن، شارژ شدن، پر شدن (باتری)
I have to have my car battery charged.
باید بدهم باتری اتومبیلم را شارژ کنند.
You can't use the vacuum cleaner until you charge it up.
تا زمانی که جاروبرقی را شارژ نکنید، نمیتوانید از آن استفاده کنید.
هزینه، بها، پول (مقدار پول لازم برای خدمت یا فعالیت و غیره)
Is there a charge for this service?
آیا این خدمت مستلزم پرداخت هزینه است؟
(postal) stamp and telephone charges
پول تمبر و تلفن
اتهام
She was arrested on a charge of conspiracy to commit murder.
به اتهام تبانی در ارتکاب قتل بازداشت شد.
What were the charges against him?
اتهامات علیه او چه بود؟
وظیفه، مسئولیت، تکلیف
He is in charge of recruitment.
او مسئول استخدام است.
Who is in charge here?
در اینجا مسئول کیست؟
قدیمی تحت تکفل، تحت سرپرستی (بچه)
The babysitter had four charges.
پرستار بچه چهار بچهی تحت تکفل داشت.
The nanny was responsible for her charge's daily activities and meals.
پرستار مسئول فعالیتهای روزانه و وعدههای غذایی بچهی تحت سرپرستی او بود.
خرج (میزان مواد منفجرهی لازم برای گلوله یا بمب)
He dropped the charge into the water.
خرج را در آب انداخت.
The detective carefully examined the spent charges left at the crime scene.
کارآگاه خرج مصرفشده در صحنهی جنایت را بهدقت بررسی کرد.
حمله، یورش، هجوم، تاخت
The troops mounted one charge after another.
قشون پشت سر هم یورش میبرد.
The officer cried, "charge!"
افسر فریاد زد: «حمله!»
دستور (برای انجام کاری)
The captain gave the charge to his troops to march forward.
کاپیتان به نیروهای خود دستور داد که به جلو حرکت کنند.
He received a charge from his superior to complete the project by Friday.
او از مافوق خود دستوری دریافت کرد که این پروژه را تا روز جمعه تکمیل کند.
شارژ (باتری)
The device requires a full charge to function properly.
دستگاه برای عملکرد صحیح نیاز به شارژ کامل دارد.
The charger can quickly replenish the battery's charge.
این شارژر میتواند بهسرعت شارژ باتری را دوباره پر کند.
برق فیزیک بار
Scientists now understand that the neutron, as Chadwick described, has no charge.
دانشمندان اکنون متوجه شدهاند که نوترون، همانطور که چادویک توضیح داد، هیچ باری ندارد.
The negative charge of the electron repels other particles.
بار منفی الکترون، ذرات دیگر را دفع میکند.
به حساب ... گذاشتن، به پای ... نوشتن (خریدن چیزی و درخواست پرداخت آن در آینده)
Please charge the cost to my account.
لطفاً هزینه را به حسابم بگذارید.
Charge it to me.
پای من حساب کنید.
1- (حسابداری) سوخت شده محسوب کردن، به حساب زیانکار بردن 2- متعلق دانستن به، وابسته دانستن به
bring a charge against someone
کسی را رسماً متهم کردن
(انگلیس) تحویل پلیس دادن
مسئول (چیزی) بودن
مسئول (کاری)، متصدی
تحت سرپرستی یا تصدی، زیر نظر
کارمزد، کمیسیون
پول تلفن را به حساب گیرنده گذاشتن (آمریکا: call collect هم میگویند)
مسئول، متصدی، عهدهدار
charge (or cost or pay) (somebody) the earth
(انگلیس - عامیانه) بسیار گران بودن، خیلی تمام شدن
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «charge» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/charge