با پر کردن فرم نظرسنجی، برنده‌ی ۶ ماه اشتراک هوش مصنوعی به قید قرعه شوید 🎉

Weigh

weɪ weɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    weighed
  • شکل سوم:

    weighed
  • سوم شخص مفرد:

    weighs
  • وجه وصفی حال:

    weighing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B1
کشیدن، سنجیدن، وزن کردن
- I weighed myself.
- خودم را وزن کردم.
- They weigh the meat carefully.
- گوشت را بادقت وزن می‌کنند.
- The advantages of this drug must be weighed against its disadvantages.
- فواید این دارو باید با مضار آن هم‌سنجی شود.
- Experts are weighing the importance of this event.
- کارشناسان دارند اهمیت این رویداد را بررسی می‌کنند.
- to weigh up one's chance of success
- امکان موفقیت خود را سنجیدن
- We have to weigh our next move carefully.
- بایستی به‌دقت حرکت بعدی را بسنجیم.
- to weigh one's words
- واژه‌های خود را بادقت گزیدن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
سنگینی کردن، فشار آوردن
- Depression weighs him down.
- افسردگی او را آزار می‌دهد.
- branches weighed down with fruit
- شاخه‌هایی که میوه بر آن‌ها سنگینی می‌کرد
- Taxes weighed heavily on the people.
- مالیات‌ها برای مردم طاقت‌فرسا بودند.
- What he had done weighed on his conscience.
- کارهایی که انجام داده بود، وجدانش را معذب می‌کرد.
- The old rifle was weighing on his shoulder.
- تفنگ قدیمی روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد.
verb - intransitive
وزن داشتن
- The suitcase weighs ten pounds.
- چمدان ده پوند وزن دارد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد weigh

  1. verb measure heaviness
    Synonyms: counterbalance, have a weight of, heft, measure, put in the balance, put on the scale, scale, tip the scales at
  2. verb consider, contemplate
    Synonyms: analyze, appraise, balance, brainstorm, deliberate, estimate, evaluate, examine, excogitate, give thought to, hash over, meditate, mind, mull over, perpend, ponder, rate, reflect upon, rehash, sort out, study, sweat, think about, think out, think over, track
    Antonyms: ignore, neglect
  3. verb have influence
    Synonyms: be heavy, be important, be influential, be something, burden, carry weight, charge, count, cumber, cut, cut some ice, import, impress, lade, matter, mean, militate, press, pull, register, saddle, show, signify, stack up against, tax, tell

Phrasal verbs

  • weigh down

    زیر بار خم شدن، سنگینی کردن

  • weigh in

    وزن شدن، وزن‌کشی کردن (در مسابقات و...)

    در بحث شرکت کردن، اظهارنظر کردن، نظر دادن، مداخله کردن، دلیل آوردن، استدلال کردن

Collocations

  • weigh anchor

    (کشتی) لنگر برداشتن، عزیمت کردن

    لنگر کشیدن، لنگر برداشتن

  • weighing machine

    باسکول، ترازو

لغات هم‌خانواده weigh

ارجاع به لغت weigh

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «weigh» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۵ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/weigh

لغات نزدیک weigh

پیشنهاد بهبود معانی