امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Weigh

weɪ weɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    weighed
  • شکل سوم:

    weighed
  • سوم‌شخص مفرد:

    weighs
  • وجه وصفی حال:

    weighing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B1
کشیدن، سنجیدن، وزن کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- I weighed myself.
- خودم را وزن کردم.
- They weigh the meat carefully.
- گوشت را بادقت وزن می‌کنند.
- The advantages of this drug must be weighed against its disadvantages.
- فواید این دارو باید با مضار آن هم‌سنجی شود.
- Experts are weighing the importance of this event.
- کارشناسان دارند اهمیت این رویداد را بررسی می‌کنند.
- to weigh up one's chance of success
- امکان موفقیت خود را سنجیدن
- We have to weigh our next move carefully.
- بایستی به‌دقت حرکت بعدی را بسنجیم.
- to weigh one's words
- واژه‌های خود را بادقت گزیدن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
سنگینی کردن، فشار آوردن
- Depression weighs him down.
- افسردگی او را آزار می‌دهد.
- branches weighed down with fruit
- شاخه‌هایی که میوه بر آن‌ها سنگینی می‌کرد
- Taxes weighed heavily on the people.
- مالیات‌ها برای مردم طاقت‌فرسا بودند.
- What he had done weighed on his conscience.
- کارهایی که انجام داده بود، وجدانش را معذب می‌کرد.
- The old rifle was weighing on his shoulder.
- تفنگ قدیمی روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد.
verb - intransitive
وزن داشتن
- The suitcase weighs ten pounds.
- چمدان ده پوند وزن دارد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد weigh

  1. verb measure heaviness
    Synonyms:
    counterbalance have a weight of heft measure put in the balance put on the scale scale tip the scales at
  1. verb consider, contemplate
    Synonyms:
    analyze appraise balance brainstorm deliberate estimate evaluate examine excogitate give thought to hash over meditate mind mull over perpend ponder rate reflect upon rehash sort out study sweat think about think out think over track
    Antonyms:
    ignore neglect
  1. verb have influence
    Synonyms:
    be heavy be important be influential be something burden carry weight charge count cumber cut cut some ice import impress lade matter mean militate press pull register saddle show signify stack up against tax tell

Phrasal verbs

  • weigh down

    زیر بار خم شدن، سنگینی کردن

  • weigh in

    وزن شدن، وزن‌کشی کردن (در مسابقات و...)

    در بحث شرکت کردن، اظهارنظر کردن، نظر دادن، مداخله کردن، دلیل آوردن، استدلال کردن

Collocations

  • weigh anchor

    (کشتی) لنگر برداشتن، عزیمت کردن

    لنگر کشیدن، لنگر برداشتن

لغات هم‌خانواده weigh

ارجاع به لغت weigh

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «weigh» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/weigh

لغات نزدیک weigh

پیشنهاد بهبود معانی