امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Pay

peɪ peɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    paid
  • شکل سوم:

    paid
  • سوم‌شخص مفرد:

    pays
  • وجه وصفی حال:

    paying

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive A1
پرداختن، پول دادن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- I paid a very high price for this carelessness.
- این بی‌دقتی برایم خیلی گران تمام شد.
- Haven't you paid the check into your account yet?
- هنوز چک را به حساب خودت نگذاشته‌ای؟
- He paid all his creditors.
- او به همه‌ی طلبکارانش پول داد.
- I paid you five tomans.
- من به شما پنج تومان دادم.
- a job that pays $ 90
- شغلی که حقوق آن نود دلار است
- His job pays very little.
- شغل او کم درآمد است.
- to pay interest on a loan
- بهره‌ی وام را دادن
- to pay a bill
- صورت‌حسابی را تسویه‌کردن
- The oil company pays his expenses.
- شرکت نفت هزینه‌ی سفر او را می‌دهد.
- to pay a visit to the capital
- از پایتخت دیدن کردن
- He paid no heed to my repeated warnings.
- به هشدارهای مکرر من گوش نکرد.
- to pay attention
- توجه کردن، حواس خود را جمع کردن
- to pay cash
- پول نقد دادن
- I paid him to paint the door.
- به او پول دادم که در را رنگ بزند.
- to pay a debt
- بدهی را پرداختن
- to pay taxes
- مالیات پرداختن
- Factory workers are paid by the hour.
- مزد کارگران کارخانه بر حسب ساعت پرداخت می‌شود.
- to pay high wages
- حقوق زیاد دادن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
به‌ جا آوردن، انجام دادن
- We went to his funeral to pay our respects.
- برای ادای احترام به مجلس ختم او رفتیم.
verb - transitive
تلافی کردن، جبران کردن
- His troubles were well paid in the end.
- بالأخره زحمات او خوب جبران شد.
- how can I pay you back for your kindness
- چگونه می‌توانم مهربانی‌های شما را جبران کنم
- He cheated me but I'll find some way to pay him back.
- او مرا گول زد؛ ولی من هم هر‌طور شده تلافی خواهم کرد.
- I will make him pay for the injustices he has done.
- من تقاص بی‌عدالتی‌های او را خواهم گرفت.
- Sooner or later she will pay for her evil deeds.
- دیر یا زود تقاص اعمال بد خود را پس خواهد داد.
verb - transitive
سود داشتن، منفعت داشتن
- It will pay him to listen.
- اگر گوش بدهد به نفع او خواهد بود.
- That investment paid 5 percent.
- آن سرمایه‌گذاری 5 درصد سود داشت.
- It paid the store to stay open evenings.
- برای دکان صرف داشت که شبها باز بماند.
adjective
پولی، هزینه‌ای، مشمول پرداخت هزینه
- pay telephone
- تلفن پولی (که پول در آن می‌اندازند)
- pay toilet
- توالت پولی
- pay television
- تلویزیون پولی
adjective
غنی، پر
- pay gravel
- سنگریزه‌ی غنی (از نظر مواد معدنی)
- pay ore
- خاک معدنی باصرفه
noun countable
پرداخت، حقوق، اجرت
- No work, no pay!
- اگر کارنکنی از مزد خبری نخواهد بود!
- Women are demanding equal pay for equal work.
- زنها خواستار مزد برابر برای کار برابر هستند.
- travel pay
- پرداخت هزینه‌ی سفر
- The spy was in the pay of a foreign country.
- جاسوس مزدور یک کشور خارجی بود.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد pay

  1. noun earnings from employment
    Synonyms: allowance, bacon, bread, commission, compensation, consideration, defrayment, emoluments, fee, hire, honorarium, income, indemnity, meed, payment, perquisite, pittance, proceeds, profit, reckoning, recompensation, recompense, redress, reimbursement, remuneration, reparation, requital, return, reward, salary, satisfaction, scale, settlement, stipend, stipendium, take-home, takings, wage, wages
  2. verb give money for goods, services
    Synonyms: adjust, bear the cost, bear the expense, bequeath, bestow, chip in, clear, come through, compensate, confer, cough up, defray, dig up, disburse, discharge, extend, foot, foot the bill, grant, handle, hand over, honor, kick in, liquidate, make payment, meet, offer, plunk down, prepay, present, proffer, put up, recompense, recoup, refund, reimburse, remit, remunerate, render, repay, requite, reward, satisfy, settle, stake, take care of
    Antonyms: earn
  3. verb be advantageous
    Synonyms: benefit, be worthwhile, repay, serve
  4. verb make amends
    Synonyms: answer, atone, be punished, compensate, get just desserts, suffer, suffer consequences
  5. verb profit, yield
    Synonyms: be profitable, be remunerative, bring in, kick back, make a return, make money, pay dividends, pay off, pay out, produce, provide a living, return, show gain, show profit, sweeten, yield profit
    Antonyms: lose
  6. verb get revenge
    Synonyms: avenge oneself, get even, make up for, pay back, pay one’s dues, punish, reciprocate, recompense, repay, requite, retaliate, settle a score, square, square things

Phrasal verbs

  • pay back

    بازپرداخت کردن

    تلافی کردن، جبران کردن

  • pay down

    1- نقد دادن، نقدی پرداخت کردن 2- (در خرید قسطی) بیعانه دادن، پیش پرداخت دادن

  • pay for

    هزینه کردن

    تقاص پس دادن، تاوان دادن

  • pay off

    پرداخت کردن، تسویه کردن

    رشوه دادن، تطمیع کردن

    انتقام گرفتن، تقاص گرفتن

    مثمر ثمر بودن، نتیجه‌ی مطلوب دادن

  • pay out

    1- پول دادن، سلفیدن، خرج کردن 2- (طناب و سیم و غیره) کم‌کم بیرون دادن

  • pay up

    تمام و کمال پرداختن، حساب‌های معوقه را تسویه کردن

Collocations

Idioms

  • he who pays the piper calls the tune

    کسی که مزد فلوت‌زن را می‌دهد، حق انتخاب آهنگ را دارد، اختیار با کسی است که هزینه یا مسئولیت را تقبل کند

  • in the pay of

    اجیر، مزد بگیر، مزدور

  • pay as you go

    هزینه را هنگام ایجاد آن دادن (نه از پیش)

  • pay one's way

    (در مورد هزینه) سهم خود را دادن، نسیه یا قسطی نخریدن، نقدا خریدن

  • pay the piper his due

    باید اجر زحمات دیگران را بدهی، قدرشناس باش

  • pay through the nose (for something)

    مغبون شدن، (در خرید) گول خوردن

لغات هم‌خانواده pay

ارجاع به لغت pay

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «pay» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۲ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/pay

لغات نزدیک pay

پیشنهاد بهبود معانی