Foot

fʊt fʊt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    footed
  • شکل سوم:

    footed
  • سوم‌شخص مفرد:

    foots
  • وجه وصفی حال:

    footing
  • شکل جمع:

    feet

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
پا

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- Her foot was sore after the long hike.
- بعداز پیاده‌روی طولانی، پای او درد می‌کرد.
- He stepped on a nail and hurt his foot.
- او روی میخی قدم گذاشت و پایش آسیب دید.
- She put her foot on the book.
- پای خود را روی کتاب گذاشت.
- The arrow went threw his shoe and pierced his foot.
- پیکان از کفش او گذشت و پایش را سوراخ کرد.
- I can't walk properly because my foot is swollen.
- نمی‌توانم به‌درستی راه بروم زیرا پایم ورم کرده است.
- Iraj has wide feet.
- ایرج پاهای پهنی دارد.
- They rose to their feet.
- آنان به‌پا خاستند.
- Make sure to keep your feet clean when you come inside.
- مطمئن شوید که وقتی وارد می‌شوید، پاهایتان را تمیز نگه دارید.
- Up to that day, she had never set foot inside a hospital.
- تا آن روز هرگز به درون بیمارستانی گام ننهاده بود.
- swift of foot
- بادپای، تندرو
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل ۱۲ اینچ)
- The river is fifty feet wide.
- رودخانه 50 فوت پهنا دارد.
- The fish was over two feet long.
- ماهی بیش‌از دو فوت طول داشت.
- a six-foot (tall) man
- مرد شش فوتی
noun singular C1
پایین پا، زیر، آخر، انتها، دامنه
- The small village sits at the foot of the mountain.
- روستای کوچکی در دامنه‌ی کوه قرار دارد.
- At the foot of the statue, there was an inscription in Latin.
- در انتهای مجسمه، یک کتیبه به زبان لاتین نوشته شده بود.
- He left his shoes at the foot of the bed.
- او کفش‌هایش را در پایین تخت گذاشت.
- He sat at the head of the table and I sat at the foot of the table.
- او در صدر میز (سرمیز) نشست و من در پایین میز نشستم.
- We knelt at the foot of his grave.
- ما پای گور او زانو زدیم.
- at the foot of the stairs
- در پای (پایین) پله‌ها
- the foot of a page
- ته صفحه، پایین صفحه (ی کتاب و غیره)
- at the foot of the list
- در پایان فهرست
- the head of a tomb and the foot of it
- سر (سرگاه) قبر و پای (پاگاه) قبر
- the foot of a bed
- پای بستر، پایین بستر
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
ادبیات پایه (واحد وزنی در شعر انگلیسی)
- This line of poetry is composed of five feet.
- این سطر شعر از پنج پایه تشکیل شده است.
- In classical poetry, each line is divided into several feet.
- در شعر کلاسیک، هر مصراع به چند پایه تقسیم می‌شود.
verb - transitive informal
پرداخت کردن، تقبل کردن، پول چیزی را دادن
- He had to foot the medical bills after the accident.
- او مجبور شد هزینه‌ی درمان پس‌از تصادف را متقبل شود.
- The government agreed to foot the cost of rebuilding the bridge.
- دولت پذیرفت که هزینه‌ی بازسازی پل را پرداخت کند.
- Who is going to foot the bill?
- چه کسی صورت‌حساب را خواهد پرداخت؟
verb - intransitive verb - transitive
پای‌کوبی کردن، رقصیدن
- She loves to foot to the rhythm of the music.
- او عاشق رقصیدن با ریتم موسیقی است.
- They practice daily to foot the tango perfectly.
- آن‌ها هر روز تمرین می‌کنند تا به‌صورت بی‌نقص تانگو برقصند.
- The children footed joyfully at the party.
- کودکان با شادی در مهمانی پای‌کوبی کردند.
verb - intransitive
پیاده رفتن، قدم‌زنان رفتن
- I prefer to foot to the store instead of driving.
- من ترجیح می‌دهم به‌جای رانندگی، پیاده به فروشگاه بروم.
- She decided to foot to work today because the weather was nice.
- او تصمیم گرفت امروز به‌خاطر هوای خوب، قدم‌زنان به محل کار برود.
verb - transitive
عبور کردن، رد شدن، دویدن، رقصیدن (روی چیزی)
- She footed the trail with ease during her hike.
- او در حین پیاده‌روی به‌راحتی از مسیر عبور کرد.
- He footed the dance floor energetically at the party.
- او با انرژی در سالن رقص در مهمانی رقصید.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد foot

  1. noun extremity of an animate being
    Synonyms:
    paw pad hoof
  1. noun base of an object
    Synonyms:
    bottom foundation lowest point pier nadir
    Antonyms:
    top lid
  1. noun twelve inches/30.48 centimeters measured
    Synonyms:
    square cubic
  1. verb to go on foot
    Synonyms:
    hoof ambulate pace step pick leg-it tread walk jaywalk hoof-it
  1. verb to move rhythmically to music, using patterns of steps or gestures
    Synonyms:
    dance step hoof
  1. noun (prosody) a group of 2 or 3 syllables forming the basic unit of poetic rhythm
    Synonyms:
    metrical-foot metrical-unit

Collocations

  • put your best foot forward

    بهترین خودت را نشان بده، نهایت تلاشت را بکن (برای ایجاد تاثیر اولیه خوب)

Idioms

  • to drag one's feet

    (با تداعی منفی) تردید کردن، تعلل کردن، مسامحه کردن، (عمداً) کار را به تأخیر انداختن

  • fall on one's feet

    از موقعیت دشوار جان سالم به در بردن، به‌خوبی از پس مشکلات برآمدن، در شرایط سخت موفق شدن

  • find one's feet

    (به شرایط جدیدی) عادت کردن، خوگرفتن، جا افتادن

  • foot it

    (عامیانه) 1- رقصیدن، پایکوبی کردن 2- پیاده رفتن، گام برداشتن

  • have one's feet on the ground

    واقع‌بین بودن، دنبال خواب و خیال نرفتن

    واقع‌بین بودن، عقاید پادرهوا نداشتن

  • of foot

    رهرو، دونده، ـ رو

  • on foot

    پیاده، پای پیاده

  • on the wrong foot

    (در آغاز کار) در موقعیت بد، به‌طور‌ناجور

  • put one's foot down

    اقدام قاطع کردن، مؤکد اصرار کردن، سخت مقاومت کردن، دو پای خود را در یک کفش کردن

  • put one's foot in it

    اشتباه لپی کردن، خیطی بالا آوردن، گاف کردن، حرف عوضی زدن

  • put one's foot up

    استراحت کردن، (پاهای خود را روی میز گذاشتن و) غنودن

  • put one's foot in one's mouth

    نسنجیده حرف زدن، حرف بی‌جا زدن، دهان خود را بی‌موقع گشودن، گاف دادن

  • (be) under one's feet

    مزاحم کسی بودن، توی دست و پا بودن، راه کسی را سد کردن

  • trample under foot

    1- زیر لگد له کردن 2- (مجازی) زیر پا گذاشتن، تجاوز کردن

  • start on the wrong foot

    (کاری را) به طریق ناصواب شروع کردن، خشت اول را کج گذاشتن

ارجاع به لغت foot

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «foot» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/foot

لغات نزدیک foot

پیشنهاد بهبود معانی