امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Handle

ˈhændl ˈhændl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    handled
  • شکل سوم:

    handled
  • سوم‌شخص مفرد:

    handles
  • وجه وصفی حال:

    handling
  • شکل جمع:

    handles

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun B2
دسته، دستگیره، دستجا، جادستی، وسیله، هرچیز دسته مانند، مشته، مستمسک

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- His carelessness gave his enemies a handle to use against him.
- بی‌دقتی او به دشمنانش مستمسکی داد که بر ضد او به کار برند.
noun
قبضه شمشیر، دسته‌ی شمشیر
- Fragile, handle with care.
- شکستنی، بادقت جابه‌جا کنید.
- her handling of customers
- رفتار او با مشتریان
- As soon as money was mentioned he flew off the handle.
- به مجرد آنکه حرف پول به میان آمد از کوره در رفت.
noun
لمس، احساس بادست
noun
(اتومبیل‌های سابق) هندل
- to crank the handle
- هندل زدن
noun
جمع مبلغ شرط بندی شده (در مسابقه‌ی اسب‌دوانی و غیره)
verb - transitive
(کالایی را) خرید و فروش کردن، (کالای به‌خصوصی را) معامله کردن
verb - transitive
دست‌زدن به، دست‌ور‌ کردن‌به، برمچیدن
- A grenade is dangerous to handle.
- دست ور کردن به نارنجک خطرناک است.
verb - transitive
رسیدگی کردن، اداره کردن، مدیریت کردن (بر)
- The new teacher can't handle his classes.
- معلم جدید نمی‌تواند کلاس‌های خود را اداره کند.
- to handle a problem tactfully
- با ملاحظه‌کاری به مسئله‌ای رسیدگی کردن
verb - transitive
پرداختن به، دستکاری کردن، به‌کار بردن
- This company handles woollen clothes only.
- این شرکت فقط در خریدوفروش لباس‌های پشمی دست دارد.
verb - transitive
(ماشین و غیره) راندن یا به کار انداختن
verb - transitive
(عامیانه) از نظر روانی قادر بودن، تاب آوردن
- He can't handle too much stress.
- او تاب تحمل فشار روحی زیاد را ندارد.
verb - transitive
سرو کارداشتن با، رفتار کردن، دسته گذاشتن
- Those who handle food should wash their hands well.
- کسانی که به خوراک دست می‌زنند باید دست‌های خود را خوب بشویند.
- A child can't handle a tractor.
- بچه نمی‌تواند تراکتور راه بیندازد.
verb - intransitive
(اتومبیل و غیره) کاربرد آسان و روان داشتن
- This car handles well.
- دست به فرمان این اتومبیل خوب است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد handle

  1. noun something to grip
    Synonyms:
    arm bail crank ear grasp haft handgrip helve hilt hold holder knob shaft stem stock tiller
  1. noun nickname
    Synonyms:
    appellation byname byword cognomen denomination designation moniker name nomen sobriquet style title
  1. verb touch
    Synonyms:
    check examine feel finger fondle grasp hold manipulate maul palpate paw pick up poke test thumb try
  1. verb manage, take care of
    Synonyms:
    administer advise apply behave toward bestow call the signals command conduct control cope with cut the mustard deal with direct discuss dispense dominate employ exercise exploit get a handle on govern guide hack it make out make the grade maneuver manipulate operate play ply run things serve steer supervise swing take treat use utilize wield work
    Antonyms:
    disregard mismanage misuse neglect
  1. verb carry as merchandise
    Synonyms:
    deal in market offer retail sell stock trade traffic in
    Antonyms:
    not carry

Idioms

  • fly off the handle

    (عامیانه) ناگهان خشمگین شدن، ناگهان هیجان‌زده شدن، از کوره‌دررفتن

  • get a handle on

    (عامیانه) از پس چیزی یا کاری برآمدن، درک کردن، سر از (کاری) درآوردن

لغات هم‌خانواده handle

  • verb - transitive
    handle

ارجاع به لغت handle

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «handle» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/handle

لغات نزدیک handle

پیشنهاد بهبود معانی