حس کردن، لمس کردن، فهمیدن، درک کردن، دستمالی کردن
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح مقدماتی
It feels good to be home again.
دوباره در موطن بودن خوب است.
I must be getting a cold because I don't feel like myself.
مثل اینکه دارم سرما میخورم؛ چون دارم یک جوری میشم.
He soon developed a feel for the job.
بهزودی لم کار به دستش آمد.
to test the feel of the cloth
(با دستمالی) نرمی و زبری پارچه را سنجیدن
the warm feel of his hand
گرمی که از تماس با دست او احساس میشد
I feel for all those who have lost loved ones.
دلم به حال همهی کسانی که عزیزان خود را از دست دادهاند، میسوزد.
She felt for the switch and turned it on.
او با دستمالی دنبال سوییچ گشت و چراغ را روشن کرد.
I feel pleasure in her company.
از مصاحبت او لذت میبرم.
He felt my pulse.
او نبض مرا گرفت.
The water feels warm.
آب (به نظرم) گرم است.
Plants can't feel but animals can.
گیاهان حس ندارند؛ ولی جانوران دارند.
I feel that capital punishment is wrong.
احساس من این است که مجازات اعدام درست نیست.
I feel certain that ...
من اطمینان دارم که ....
to feel the weight of an argument
به وزین بودن استدلالی پیبردن
to feel death keenly
نسبت به مرگ احساس شدید داشتن
to feel the wrath of God
خشم خدا را حس کردن
Do you know how it feels to be hungry?
هیچ میدانی گرسنگی چه احساسی به انسان میدهد؟
she began to feel tired
او شروع کرد به احساس خستگی
I feel comfortable.
احساس راحتی میکنم.
She felt the coat to see if it was wet.
او به پالتو دست مالید تا ببیند تر است یا نه.
حس، احساس، تأثیر، حس لامسه
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
It has a greasy feel.
حالت چرب و لغزنده دارد.
the feel of an insect's bite
احساس نیش خوردن از حشره
the feel of happiness
احساس خوشی
She had a feel for Jazz.
او موسیقی جاز را خوب درک میکرد.
گمان کردن، تصور کردن
He feels that we should go.
او فکر میکند که باید برویم.
احساس ... دادن، به نظر رسیدن، احساس همدردی کردن
باور داشتن
I don't feel up to climbing those stairs.
جان و حال بالا رفتن از آن پلهها را ندارم.
I feel like some ice cream.
(قدری) بستنی دلم میخواد.
I feel like crying.
گریهام میآید.
(با مشاهده و کنایه و غیره) از عقیده یا گرایش کسی سر درآوردن
(عامیانه) دست به سر و گوش کسی کشیدن (از روی شهوت)
(عامیانه) جان و حال (کاری را) داشتن، از عهده برآمدن
خواستن، میل داشتن، حوصله انجام کاری را داشتن، تمایل داشتن، هوس کردن
احساس سلامتی کردن، احساس خوب داشتن
1- کورمال کورمال رفتن، دست مالیدن و جلو رفتن 2- با احتیاط رفتن، سنجیده گام برداشتن، احتیاط کردن
feel strongly about (something)
(نسبت به چیزی) عقاید محکم داشتن، سخت معتقد بودن (به چیزی)
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «feel» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/feel