Surface

ˈsɜrː- ˈsɜːfɪs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    surfaced
  • شکل سوم:

    surfaced
  • سوم‌شخص مفرد:

    surfaces
  • وجه وصفی حال:

    surfacing
  • شکل جمع:

    surfaces

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
رویه، سطح، ظاهر، بیرون، نما، وجه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
- On the surface their friendship is strong.
- ظاهراً دوستی آن‌ها مستحکم است.
- surface forces
- نیروهای زمینی دریایی
- Surface mail is cheaper than airmail.
- پست زمینی دریایی از پست هوایی ارزان‌تر است.
- The surface of the earth is uneven.
- سطح زمین ناهموار است.
- surface vessels
- ناوهای روآبی
- surface friendship
- دوستی ظاهری
- a surface mine
- معدن سطحی
- the smooth surface of the table
- سطح صیقلی میز
- a spherical surface
- سطح کروی
- water surface
- سطح آب
- a plane surface
- سطح صاف
- The surface of the society seems calm.
- ظاهر جامعه آرام به‌نظر می‌رسد.
- the octagonal surfaces of diamond
- وجوه هشت ضلعی الماس
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
تسطیح کردن، روکش کردن، (با چیزی) پوشاندن
- The wall is surfaced with stone.
- روکار دیوار سنگی است.
- to surface a road
- جاده را (مثلاً با آسفالت) روکش کردن
- The towers are surfaced with steel plates.
- برج‌ها را با ورق‌های پولاد پوشانده‌اند.
verb - transitive
آب دادن
- The well surfaces more than 3000 gallons of water a minute.
- این چاه هردقیقه بیش از 3000 گالن آب بیرون می‌دهد.
verb - intransitive
بالا آمدن، رو آمدن
- Gradually the truth surfaced.
- کم‌کم واقعیت هویدا شد.
- The submarine surfaced.
- زیردریایی رو آمد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد surface

  1. adjective external
    Synonyms: apparent, covering, depthless, exterior, facial, outer, outside, outward, shallow, shoal, superficial, top
    Antonyms: central, core, inside, interior, middle
  2. noun external part of something
    Synonyms: area, cover, covering, expanse, exterior, exteriority, externality, facade, face, facet, level, obverse, outside, peel, periphery, plane, rind, side, skin, stretch, superficiality, superficies, top, veneer
    Antonyms: core, inside, interior, middle
  3. verb come to the top of
    Synonyms: appear, arise, come to light, come up, crop up, emerge, flare up, materialize, rise, transpire
    Antonyms: dive, drop, fall, sink, submerge

Collocations

  • on the surface

    ظاهراً، تا آنجا که به‌نظر می‌رسد

Idioms

  • scratch the surface

    به بخش کوچکی پرداختن، به‌طور سطحی بررسی کردن، به‌صورت اجمالی بررسی کردن، ناخنک زدن

لغات هم‌خانواده surface

  • noun
    surface
  • adjective
    surface
  • verb - transitive
    surface, resurface

ارجاع به لغت surface

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «surface» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/surface

لغات نزدیک surface

پیشنهاد بهبود معانی