گذشتهی ساده:
facedشکل سوم:
facedسومشخص مفرد:
facesوجه وصفی حال:
facingشکل جمع:
facesکالبدشناسی چهره، صورت، رخ، رخسار، رو، عارض، عذار، سیما
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی کالبدشناسی
She applied make-up powder to her face.
او به صورت خود پودر آرایشی مالید.
Parang has a round face.
صورت پرنگ گرد است.
The old man's face on the bench showed sorrow.
اندوه از سیمای پیرمرد روی نیمکت هویدا بود.
Suddenly her face turned red.
ناگهان رخسارش سرخ شد.
The artist captured every detail of his subject's face.
هنرمند تمام جزئیات چهرهی سوژهی خود را ثبت کرد.
حالت چهره، حالت صورت
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
He wore a stern face during the conversation.
حالت چهرهی او درحین گفتوگو خشن بود.
His face reflected a mix of confusion and disbelief.
حالت صورت او منعکسکنندهی ترکیبی از سردرگمی و ناباوری بود.
ظاهر، نما، منظر، سیما، ضلع
The new mayor's reforms have changed the face of the city.
اصلاحات شهردار جدید سیمای شهر را عوض کرده است.
The building's glass face reflected the sunlight beautifully.
نمای شیشهای ساختمان نور خورشید را بهزیبایی منعکس میکرد.
طرف، سمت، وجه، جانب، جهت، ضلع
Birds often nest on the west face of the building.
پرندگان اغلب در ضلع غربی ساختمان لانه میسازند.
They set up camp near the north face of the glacier.
آنها در نزدیکی طرف شمالی یخچال کمپ برپا کردند.
سطح، صفحه، رو
He examined the rough face of the stone carefully.
او سطح سخت سنگ را بهدقت بررسی کرد.
She painted a beautiful landscape on the canvas's face.
او منظرهی زیبایی را روی سطح بوم نقاشی کرد.
صفحهی ساعت
The antique clock's face featured Roman numerals instead of standard numbers.
صفحهی ساعتدیواری عتیقه بهجای اعداد استاندارد دارای اعداد رومی بود.
His old wristwatch had a cracked face but still worked perfectly.
صفحهی ساعتمچی قدیمیاش ترک برداشته بود اما همچنان عالی کار میکرد.
آبرو، حیثیت، اعتبار، ارجوقرب، شرف
To save face, Ahoora quickly changed the subject.
اهورا برای حفظ آبرو بهسرعت موضوع را عوض کرد.
She feared that admitting her mistake would make her lose face among her friends.
او میترسید که اقرارش به اشتباه، اعتبارش را در نزد دوستانش خدشهدار کند.
روبهرو شدن، مواجه شدن، رودررو شدن
They need to face the reality.
آنها باید با واقعیت روبرو شوند.
He will face the consequences of his actions.
او با عواقب اعمال خود مواجه خواهد شد.
She decided to face her fears head-on.
او تصمیم گرفت که مستقیماً با ترسهایش رودررو شود.
(واقعیت ناخوشایند) پذیرفتن، قبول کردن، تن دردادن
He refused to face the fact that he needed help with his studies.
او حاضر نشد قبول کند که در درسهایش به کمک نیاز دارد.
They finally decided to face the fact that their relationship was over.
آنها در نهایت تصمیم گرفتند که بپذیرند رابطهی آنها به پایان رسیده است.
(ازسر اجبار و ناچاری) (با فردی) چشمتوچشم شدن، روبرو شدن
I had to face my ex-girlfriend.
مجبور بودم با دوستدختر سابقم روبرو شوم.
She had to face her colleague during the heated meeting.
او مجبور بود که در جریان جلسه با همکار بدجنسش چشمتوچشم شود.
روبروی چیزی واقع شدن، جلوی چیزی قرار گرفتن، رو به چیزی بودن
This room faces the sun.
این اتاق رو به آفتاب است.
The apartment faced towards the sea.
آپارتمان روبروی دریا واقع شده بود.
(ساختمان) روکاری کردن
a building faced with marble
ساختمانی دارای روکار مرمر
The house is faced in brick.
این خانه با آجر روکاری شده است.
از رو بردن، از جلو کسی درآمدن
از رو بردن، از جلو کسی درآمدن
سنگنمای ساختمان، سنگ روکار
(انگلیس - معدن) رگهی زغالسنگ
جور در نیامدن با
1- در برابر، در مقابل 2- علیرغم، با وجود
دهنکجی کردن به، ادا در آوردن
ظاهراً، تا آنجاییکه از ظواهر برمیآید، در نظر اول
قیافهی محزون به خود گرفتن
به نظر شجاع (یا مطمئن) آمدن، به روی خود نیاوردن، خم به ابرو نیاوردن
در مخالفت اصرار کردن، پافشاری کردن در برابر، لجاجت کردن
تو روی کسی (ایستادن یا گفتن)، رک
عواقب اعمال خود را چشیدن، با پیامد ناخوشایند عملی مواجه شدن، عقوبت کار خود را پذیرفتن، پای لرز خربزه نشستن
جلو خندهی خود را گرفتن، خم به ابرو نیاوردن
1- به صورت کسی خیره شدن، به کسی براق شدن 2- روبهرو شدن با، مواجه شدن، رودررو شدن
ماچ و بوسه کردن، به هم ور رفتن، عشقبازی و دستورزی کردن
shut (or slam) the door on someone's face
با کسی ترک صحبت یا مراوده کردن، در را توی روی کسی بستن
(عامیانه) شرمندگی در اثر اشتباه لپی
آبرو و حیثیت کسب کردن
گستاخانه به کسی خندیدن، به ریش کسی خندیدن
laugh on the other side of one's face
(عامیانه) پس از انتظار شادی یا موفقیت و غیره با شکست و نومیدی مواجه شدن
اگر راستش را بخواهی، رک و پوست کنده میگویم.
cut off one's nose to spite one's face
به منافع خود ضرر زدن (مثل الاغی که از لج ارباب خود را غرق کند)
(as) plain as the nose on one's face
آشکار، هویدا
1- تو گوشی، سیلی 2- توهین، خوارشماری، تودهنی
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «face» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/face