با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Court

kɔːrt kɔːt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    courted
  • شکل سوم:

    courted
  • سوم‌شخص مفرد:

    courts
  • وجه وصفی حال:

    courting
  • شکل جمع:

    courts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable uncountable B2
حقوق دادگاه، محکمه، هیئت قضایی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- The court dismissed the charges.
- دادگاه اتهامات وارده را رد کرد.
- I described to the court exactly what I saw.
- دقیقاً آنچه را دیدم برای هیئت قضایی تعریف کردم.
- This matter should be left to the court.
- این قضیه باید به دادگاه ارجاع شود.
- a divorce court
- محکمه‌ی طلاق
noun countable
ورزش زمین (تنیس و غیره)
- a tennis court
- زمین تنیس
- Both off and on court, Hossein has acted like a gentleman.
- هم در زمین بازی و هم در خارج از آن حسین رفتار رادمردانه‌ای داشته است.
- an indoor court
- زمین سرپوشیده
noun countable
انگلیسی بریتانیایی محوطه (روباز و میان چند ساختمان)
- There were four buildings around the central court.
- چهار ساختمان در اطراف محوطه‌ی مرکزی قرار داشتند.
- The office building had a small court in the back that was used as a designated smoking area.
- ساختمان اداری محوطه‌ی کوچکی در پشت داشت که به عنوان محل تعیین‌شده برای سیگار کشیدن از آن استفاده می‌شد.
noun countable uncountable
دربار، دیوان، بارگاه، درباریان
- The king invited him to the court.
- پادشاه او را به دربار دعوت کرد.
- a court jester
- دلقک دربار
- a court painter
- نقاش درباری
verb - transitive
سعی در جلب ... کردن (تأیید و محبت و حمایت و غیره)
- The politician is trying to court voters by promising lower taxes.
- این سیاستمدار در تلاش است تا با وعده‌ی مالیات‌های کمتر، حمایت رأی‌دهندگان را جلب کند.
- The new restaurant is trying to court customers by offering free appetizers.
- رستوران جدید با ارائه‌ی پیش‌غذای رایگان سعی در جلب مشتریان دارد.
verb - transitive
دنبال ... رفتن، به پیشواز ... رفتن، پذیرای ... شدن
- to court publicity
- دنبال شهرت رفتن
- As a result of that success, Chan is now being courted by major publishers and even by movie studios.
- در نتیجه‌ی این موفقیت، اکنون ناشران بزرگ و حتی استودیوهای فیلم‌سازی دنبال چان هستند.
- He has been courting success for a long time.
- او مدت زیادی است که به دنبال موفقیت بوده است.
- Don't court trouble!
- پی دردسر نرو!
verb - intransitive verb - transitive
قدیمی محبت کسی را جلب کردن، عشق کسی را به دست آوردن، با هم بودن (دختر و پسر)، عشق‌بازی کردن
- He courted the girl and then married her.
- به دختر اظهار عشق کرد؛ سپس او را گرفت.
- We courted for two years before getting married.
- قبل از ازدواج دو سال با هم بودیم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد court

  1. noun yard, garden of building
    Synonyms: cloister, close, compass, courtyard, curtilage, enclosure, forum, patio, piazza, plaza, quad, quadrangle, square, street
  2. noun ruler’s attendants
    Synonyms: castle, cortege, entourage, hall, lords and ladies, palace, retinue, royal household, staff, suite, train
  3. noun judicial system
    Synonyms: bar, bench, court of justice, forum, judge, justice, kangaroo court, law court, magistrate, seat of judgment, session, tribunal
  4. noun building for legal proceedings
    Synonyms: bar, bench, city hall, county courthouse, courthouse, courtroom, federal building, hall of justice, justice building, law court, municipal building, tribunal
  5. noun wooing
    Synonyms: address, attention, homage, love, respects, suit
  6. verb fawn over, pay attention to
    Synonyms: allure, ask in marriage, attract, beseech, bid, bootlick, captivate, charm, chase, cultivate, curry favor, date, entice, entreat, flatter, follow, gallant, go out with, go steady, go together, go with, grovel, importune, invite, keep company with, make love to, make overture, make time with, pander to, pay addresses to, pay court to, please, pop the question, praise, propose, pursue, run after, seek, seek the hand of, serenade, set one’s cap, solicit, spark, spoon, sue, sweetheart, take out, woo
    Antonyms: disregard, ignore

Collocations

  • appear in court

    در دادگاه حاضر شدن

  • go to court

    به دادگاه رجوع کردن، به دادگاه شکایت کردن، دادخواهی کردن

  • in one's court

    1- (تنیس و بسکتبال و غیره) در نیمه‌ی زمین خود 2- در اختیار و کنترل شخصی

  • off court

    در بیرون زمین بازی، در خارج

  • on court

    در زمین بازی، هنگام مسابقه

  • pay court to

    1- خواستگاری کردن، مهرجویی کردن، نامزد بازی کردن 2- منت کشیدن، تملق گفتن

Idioms

  • hold court

    1- دربار برپا کردن 2- معرکه گرفتن، مرکز توجه شدن

  • laugh (someone) out of court

    مفتضح کردن، از میدان بدر کردن

  • out of court

    1- بدون مراجعه به دادگاه (و از طریق مصالحه یا کدخدا منشی) 2- کم اهمیت، ناچیز

  • pay court to

    1- خواستگاری کردن، مهرجویی کردن، نامزد بازی کردن 2- منت کشیدن، تملق گفتن

  • the ball is in your court

    تصمیم با توئه، به خودت بستگی داره، نوبت توئه که عمل کنی

ارجاع به لغت court

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «court» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۶ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/court

لغات نزدیک court

پیشنهاد بهبود معانی