امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Compass

ˈkʌmpəs ˈkʌmpəs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    compasses

توضیحات

این لغت در معنی «پرگار» به‌صورتِ جمع (compasses) می‌آید.

به قطب‌نمایِ زمین‌شناسی «کمپاس» (compass) گفته می‌شود.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable
(وسیله‌ای که با استفاده از میدان مغناطیسیِ زمین جهت قطب شمال را نشان می‌دهد) قطب‌نما

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
- Mountaineers should be equipped with a map and compass.
- کوهنوردان باید به نقشه و قطب‌نما مجهز باشند.
- the points of the compass (= N., S., E., W., etc.)
- جهت‌های قطب‌نما (شمال و جنوب و شرق و غرب و غیره)
- He always carries a compass when he walks in the woods.
- او همیشه وقتی در جنگل قدم می‌زند، قطب‌نما همراه دارد.
- A compass shows you which direction is north.
- قطب‌نما به شما نشان می‌دهد که کدام جهت شمال است.
noun countable
(وسیله‌ای برای کشیدن دایره که در رسم فنی و کشیدن شکل‌های هندسی و نقشه‌کشی از آن استفاده می‌شود) پرگار
- A regular heptagon cannot be constructed accurately with only ruler and compass.
- نمی‌توان هفت‌ضلعی منظم را به‌طور دقیق فقط با خط‌کش و پرگار رسم کرد.
- You will need sharp scissors, a ruler, and a pair of compasses for making circles.
- برای رسم دایره به قیچی تیز، خط‌کش و پرگار نیاز خواهید داشت.
noun uncountable formal
محدوده، دامنه، حیطه، گستره، رِنج
- the compass of a singer’s voice
- محدوده‌ی صدای خواننده
- This topic falls beyond the compass of my research.
- این موضوع فراتر از گستره‌ی تحقیقات من است.
- These things are beyond the compass of the human mind.
- این چیزها از محدوده‌ی فکر بشر خارج است.
- The clarinet has a compass of three-and-a-half octaves.
- دامنه‌ی صدای کلارینت سه‌و‌نیم اکتاو است.
- Within the compass of a normal sized book such a comprehensive survey was not practicable.
- در محدوده‌ی کتابی با اندازه‌ی معمولی، چنین بررسی جامعی عملی نبود.
verb - transitive
قدیمی (علیه کسی) تدبیر کردن، نقشه‌ کشیدن، طرح‌ریزی کردن
- Persons who have compassed my destruction.
- افرادی که نقشه‌ی نابودی مرا کشیده‌اند.
- to compass a treacherous plan
- طرح‌ریزی کردن نقشه‌ای خائنانه
verb - transitive
احاطه کردن
- a lake compassed by mountains
- دریاچه‌ای که کوه‌ها آن را احاطه کرده‌اند
- An old stone wall compasses his home.
- یک دیوار سنگیِ قدیمی خانه‌اش را احاطه کرده است.
verb - transitive
قدیمی به هدف رسیدن، دست‌یافتن، به‌ دست آوردن، تحت مالکیت درآوردن
- to compass one's end
- به مقاصد خود دست یافتن
- He compassed a vast estate.
- او املاک وسیعی را تحت مالکیت درآورد.
verb - transitive
فهمیدن، درک کردن
- He could not compass the seriousness of the problem.
- او نمی‌توانست شدت و وخامت مشکل را درک کند.
- His mind could not compass the extent of the disaster
- ذهن او نمی‌توانست وسعت فاجعه را درک کند.
verb - transitive
قدیمی گرد چیزی چرخیدن، دور زدن
- It would take a week to compass his property on foot.
- یه هفته طول می‌کشه که با پای پیاده دور املاک و دارایی‌هاش بچرخیم.
- We compassed the earth.
- دور زمین چرخیدیم (=سفر کردیم).
adjective
خمیده، منحنی، انحنادار
- compass roof
- سقف منحنی
- a compass timber
- چوب خمیده
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد compass

  1. noun boundary, periphery
    Synonyms:
    ambit area bound circle circuit circumference circumscription confines domain enclosure environs expanse extent field limit limitation orbit perimeter precinct purlieus purview radius range reach realm restriction round scope sphere stretch sweep zone
  1. verb enclose
    Synonyms:
    beset besiege blockade circle circumscribe encircle encompass environ gird girdle hem in ring round surround
  1. verb achieve, get
    Synonyms:
    accomplish annex attain bring about effect execute fulfill gain have land obtain perform procure realize secure win
    Antonyms:
    fail lose

ارجاع به لغت compass

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «compass» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/compass

لغات نزدیک compass

پیشنهاد بهبود معانی