گذشتهی ساده:
accomplishedشکل سوم:
accomplishedانجام دادن، به انجام رساندن، وفا کردن(به)، صورت گرفتن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
to accomplish a task
کاری را به انجام رساندن
He accomplished his goal.
به هدفش نائل آمد.
He knew he would starve before accomplishing half the distance.
او میدانست که قبل از طی نصف راه دچار گرسنگی خواهد شد.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «accomplish» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/accomplish