امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Hit

hɪt hɪt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    hit
  • شکل سوم:

    hit
  • سوم‌شخص مفرد:

    hits
  • وجه وصفی حال:

    hitting
  • شکل جمع:

    hits

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive A2
اصابت کردن، آسیب رساندن یا دیدن، آزردن، برخوردن به

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- Hitler didn't know where the Allies would hit.
- هیتلر نمی‌دانست متفقین از کجا حمله خواهند کرد.
- The town was hit hard by floods.
- شهر به شدت از سیل آسیب دید.
- They hit us with mortar fire.
- با آتش خمپاره بما حمله بردند.
verb - transitive
اصابت به هدف، (به هدف) خوردن یا زدن
- The missile hit the target.
- موشک به هدف خورد.
- It was a perfect hit and destroyed the enemy's radar.
- هدف‌گیری کاملاً دقیقی بود و رادارهای دشمن را نابود کرد.
verb - transitive
(امریکا - خودمانی) کشتن، آدم‌کشی، حمله‌ی ناگهانی کردن به، به جان کسی افتادن
- hit man
- آدم‌کش مزدور
verb - transitive verb - intransitive
خوردن (به چیزی)، بهم کوفتن، به هم کوفته شدن، (ضربه و غیره) زدن، زدن (به چیزی)
- He hit the road.
- او زد به جاده.
- Her mother's death hit her hard.
- مرگ مادرش سخت به او ضربه زد.
- The bullet did not hit him.
- گلوله به او اصابت نکرد.
- to hit the ball
- توپ را زدن
- He hit me with his fist.
- او با مشت مرا زد.
- He hit his head against the wall.
- او سرش را به دیوار زد.
- Hit the lights before going, will you!
- لطفاً قبل از رفتن چراغ‌ها را بزن (خاموش کن)!
- She hit me up for a loan.
- از من قرض خواست.
- The snowball hit me.
- گلوله‌ی برف به من خورد.
- to hit the books
- به مطالعه پرداختن (پشت درس گذاشتن)
- He took a sharp hit at greedy politicians.
- او سیاست‌چیان طمع‌کار را سخت مورد نکوهش قرار داد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
یافتن، رسیدن به (به ویژه قیمت و ارزش)
- She hit the answer right.
- او پاسخ درست را دریافت.
- Stocks hit a new high.
- قیمت سهام به‌طور بی‌سابقه‌ای بالا رفت.
- After years of prospecting, he finally hit gold.
- بعد از سال‌ها معدن‌کاوی، بالأخره طلا پیدا کرد.
- He decided to hit town two days before his brother.
- او تصمیم گرفت دو روز قبل از برادرش وارد شهر بشود.
- Then he hit on a solution.
- سپس راه حلی به سرش زد (به مغزش خطور کرد).
verb - intransitive
(موتورهای درونسوز) روشن شدن، (سوخت درون سیلندر) مشتعل شدن
- a car that can hit 200 miles per hour
- اتومبیلی که می‌تواند به سرعت 200 مایل در ساعت برسد
verb - intransitive
بردن، برنده شدن (در بخت آزمایی و غیره)
- She hit first prize.
- او جایزه‌ی اول را برد.
noun countable
خوش شانسی، بخت خوب، (کتاب و فیلم و آواز و غیره) پر موفقیت، موفق، کامیاب
- His book was a hit.
- کتاب او بازار داغی پیدا کرد.
- So far, she has had three hit songs.
- تاکنون سه ترانه‌ی بسیار موفق داشته است.
- She answered all of the questions correctly by a series of lucky hits.
- خوش‌شانسی پشت سر هم موجب شد که همه‌ی پرسش‌ها را درست پاسخ بدهد.
noun countable
اصابت، تصادف، ضربت، ضرب
- The car hit the tree.
- ماشین به درخت خورد.
noun countable
(سخن) حرف نیشدار، سخن طنز، شوخی دلچسب، اظهار مزاح انگیز
verb - intransitive countable
(بیس بال) بیس هیت زدن
- to hit a double
- دوتا «بیس هیت» زدن
noun countable
یک بست تریاک (یا سایر مواد مخدر)، یک چتور (مشروب)، یک گیلاس (مشروب)
- I am hitting the sack.
- من دارم به بستر می‌روم.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد hit

  1. noun strike, bump
    Synonyms:
    blow hit knock punch tap smack clip slap clout sock impact collision shot bump stroke box bat buffet rap bonk paste whop wallop belt bang chop smash butt clash glance spank swing swat swipe lick plunk cuff sock whammy uppercut fisticuff one-two punch bell-ringer roundhouse zap zinger
  1. noun entertainment success
    Synonyms:
    success triumph winner achievement sensation smash knockout favorite bang click wow sellout SRO masterstroke
    Antonyms:
    failure loss flop
  1. verb strike
    Synonyms:
    hit beat knock smack thump pound tap bang bat slap clip cuff box punch sock wallop whack bash clout thwack hammer jab rap pop ding bump buffet batter flog thrash pelt blast stone club nail lob swat crack lace brain KO uppercut larrup lambaste blitz flail trash cudgel percuss pellet let fly let have it ride roughshod lather give a black eye knock around knock out dab flax hook whang
  1. verb collide, bump into
    Synonyms:
    run into bump into meet knock crash smash clash thump bang into jostle glance scrape tap pat light carom stumble sideswipe meet head-on rap butt buffet thud
  1. verb accomplish
    Synonyms:
    achieve attain reach secure gain affect influence strike touch arrive at leave a mark occur overwhelm
    Antonyms:
    fail lose

Phrasal verbs

  • hit back

    ضربه‌ی متقابل زدن، پس زدن، تلافی کردن

  • hit on

    کشف کردن، (ناگهان مشکل یا مسئله‌ای را) حل کردن، به فکر افتادن

    مخ زدن، لاس زدن

  • hit out (at someone)

    1- ضربه‌ی متقابل زدن 2- مورد نکوهش قرار دادن، انتقاد کردن، کوبیدن (دشمنان)

Collocations

  • hit the headlines

    1- سرمقاله‌ی روزنامه‌ها را به‌خود اختصاص دادن 2- ورد زبان‌ها شدن، موضوع داغ روز شدن

Idioms

  • hit a man when he is down

    (عامیانه) حمله‌ی ناجوانمردانه کردن، به آدم ذلیل حمله یا جور کردن، آدم افتاده را زدن

  • hit it off

    (عامیانه) مجذوب یکدیگر شدن، با هم اخت شدن، از هم خوش آمدن

  • hit home

    (سخن) بردل نشستن، اثر کردن، تحت‌تأثیر قرار دادن

  • hit (someone) over the head

    1- بر سر کسی کوفتن 2- (با اصرار یا تکرار) در مغز کسی چپاندن، شیرفهم کردن

  • hit the bottle

    (امریکا - عامیانه) در خوردن مشروب الکلی زیاده روی کردن، حسابی دم به خمره زدن

    (عامیانه) به بطری (مشروب) پناه بردن، مشروب زیاد خوردن

  • hit the fan

    (عامیانه) گند بالا آوردن، موجب آبروریزی شدن، اثر بسیار بد داشتن

  • hit the headlines

    1- سرمقاله‌ی روزنامه‌ها را به‌خود اختصاص دادن 2- ورد زبان‌ها شدن، موضوع داغ روز شدن

  • hit the brick

    (امریکا - عامیانه) اعتصاب کردن

  • hit the ceiling

    (عامیانه) از جا در رفتن، آتشی شدن

  • hit the deck

    (امریکا - عامیانه) 1- (از بستر) برخاستن 2- آماده‌ی عمل شدن 3- (در زلزله یا انفجار و غیره) خود را بر زمین افکندن 4- (در اثرضربه و غیره) نقش بر زمین شدن

  • hit the dirt

    (عامیانه) خود را به زمین افکندن (مثلاً برای احتراز از تیر خوردن)، (روی زمین) ولو شدن

  • hit the jackpot

    1- (همه‌ی پول‌های انباشته‌شده را) بردن 2- بسیار موفق شدن، بالاترین جایزه (و غیره) را به دست آوردن

  • hit the mark

    1- به هدف زدن 2- کامیاب شدن، موفق شدن 3- حق داشتن، محق بودن، درست درآمدن

  • hit the nail on the head

    گل گفتی، زدی تو خال (حق مطلب را به درستی ادا کردن) ( وضعیت مشکلی را به‌صورت دقیق شرح دادن)

  • hit the pay dirt

    (عامیانه) ممر درآمد یا ثروت یا موفقیت را کشف کردن، کامیاب شدن

  • hit the sack

    خوابیدن، کپه‌ی مرگ گذاشتن، کپیدن، به رختخواب رفتن، به بستر رفتن

  • hit the silk

    (عامیانه) با چتر نجات (از هواپیما) پریدن

  • hit the high spots

    (عامیانه) به رئوس مطالب پرداختن، مطالب عمده را مورد بحث قرار دادن

  • hit the spot

    (عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته‌ی شدیدی را اقناع کردن، برآوردن، به هدف خوردن

  • hit one's stride

    به‌سرعت یا فعالیت یا کارایی معمولی خود رسیدن

  • hit the road

    رفتن، به راه افتادن، سفر کردن، به جاده زدن، به دل جاده زدن

  • hit a home run

    بسیار موفق عمل کردن، گل کاشتن، ترکاندن، موفقیت‌آمیز بودن

ارجاع به لغت hit

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «hit» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/hit

لغات نزدیک hit

پیشنهاد بهبود معانی