با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Knock

nɑːk nɒk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    knocked
  • شکل سوم:

    knocked
  • سوم شخص مفرد:

    knocks
  • وجه وصفی حال:

    knocking
  • شکل جمع:

    knocks

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive verb - intransitive B1
    کوبیدن، زدن، در زدن
    • - Who is knocking on the door?
    • - کی در می‌زنه؟
    • - Yesternight I saw angels knocking at the tavern door!
    • - دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!
    • - Before speaking, he knocked on the table and said, "quiet!"
    • - قبل از صحبت کردن بر میز کوبید و گفت: «ساکت!»
    • - He knocked the nail all the way in with one hammer blow.
    • - با یک ضربه‌ی چکش میخ را تا ته فرو کرد (کوبید).
    • - He knocked me on the chin.
    • - او توی چانه‌ام زد.
    • - I knocked him unconscious.
    • - او را با ضربه‌ای بیهوش کردم.
    • - He knocked a hole in the wall.
    • - او با ضربه دیوار را سوراخ کرد.
    • - I knocked him to the floor.
    • - او را (با ضربه) به زمین انداختم.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - intransitive
    پرسه زدن، پلکیدن، راه رفتن، ولگردی کردن
    • - We knocked about in Mashad for a few weeks.
    • - ما چند هفته‌ای در مشهد پلکیدیم.
    • - He used to knock around our neighborhood.
    • - او در محله‌ی ما ولگردی می‌کرد.
    • - He is knocking on fifty.
    • - دارد به پنجاه سالگی پا می‌گذارد.
  • verb - transitive
    به هم خوردن
    • - In the crowded street he kept knocking into other people.
    • - در خیابان شلوغ پی‌در‌پی به مردم دیگر تنه می‌زد.
    • - He was so scared that his knees were knocking together.
    • - از شدت ترس زانوهایش به هم می‌خورد.
  • verb - transitive
    بدگویی کردن، عیبجویی کردن
    • - He was always knocking the government.
    • - او دائماً از دولت انتقاد می‌کرد.
  • verb - intransitive
    تغ تغ کردن
    • - I heard him knocking around in the kitchen.
    • - صدای تلق‌تلوقی را که او در آشپزخانه راه انداخته بود، شنیدم.
  • noun countable
    مشت، ضربت، ضربه
    • - There was a knock on the window.
    • - ضربه‌ای به پنجره زده شد.
    • - There was a knock on the door and I said, "come in!"
    • - ضربه‌ای به در زده شد و گفتم: «بفرمایید تو!»
    • - He learned his lesson at life's school of hard knocks.
    • - او درس‌های خود را در مکتب رنج‌های زندگی یاد گرفت.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد knock

  1. noun pushing, striking
    Synonyms: beating, blow, box, clip, conk, cuff, hammering, hit, injury, lick, rap, slap, smack, swat, swipe, thump, whack
  2. noun strong criticism
    Synonyms: blame, censure, condemnation, defeat, failure, flak, pan, rap, rebuff, rejection, reversal, setback, stricture, swipe
    Antonyms: compliment, praise
  3. verb push over; strike
    Synonyms: abuse, bash, batter, beat, beat up, bob, bruise, buffet, clap, clout, cuff, damage, deck, drub, fell, flatten, floor, hit, hurt, KO, level, maltreat, manhandle, maul, mistreat, pound, punch, rap, roughhouse, slap, smack, tap, thrash, thump, thwack, total, wallop, whack, wound
  4. verb criticize harshly
    Synonyms: abuse, alive, belittle, blame, carp, cavil, censure, condemn, denounce, denunciate, deprecate, disparage, find fault, lambaste, reprehend, reprobate, run down, skin, slam
    Antonyms: compliment, praise

Phrasal verbs

  • knock about (or around)

    (عامیانه) 1- پرسه زدن، ولگردی کردن، پلکیدن 2- با خشونت رفتار کردن

  • knock back

    حیرت‌زده کردن

    (مشروبات الکلی) سر کشیدن، لاجرعه نوشیدن

    رد کردن، نپذیرفتن

  • knock down

    با ضربه به زمین زدن

    حراج کردن

    قطعه قطعه کردن

    به دست آوردن، کسب کردن

    پایین آوردن، کاهش دادن

  • knock off

    دست کشیدن، متوقف کردن، ادامه ندادن

    کم کردن، کسر کردن

    کشتن

    غلبه کردن، چیره شدن، پیروز شدن

    دزدیدن

    تقلید کردن

  • knock out

    ضربه فنی کردن

    بیهوش کردن

    شکست دادن، ناتوان ساختن

    حذف کردن، از بین بردن، رفع کردن

    با شتاب تکمیل کردن، با عجله انجام دادن

    خسته کردن

  • knock over

    به زمین زدن

    غرق در فکر شدن

    حذف کردن، از بین بردن، رفع کردن

    دزدیدن، چاپیدن

  • knock together

    با‌ عجله سر‌ هم کردن

  • knock up

    آبستن کردن، حامله کردن

    به هیجان آوردن، فراخواندن

Idioms

ارجاع به لغت knock

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «knock» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/knock

پیشنهاد بهبود معانی