با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Lick

lɪk lɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    licked
  • شکل سوم:

    licked
  • سوم‌شخص مفرد:

    licks
  • وجه وصفی حال:

    licking

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B2
لیسیدن، لیس زدن، زبان کشیدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- The dog licked her face.
- سگ صورتش را لیس زد.
- I licked my own fingers.
- انگشتان خودم را لیسیدم.
verb - transitive
(عامیانه) شلاق زدن، چوب زدن، کتک زدن، (عامیانه) غلبه کردن بر، پیروز شدن، مهار کردن، فائق آمدن
- He gave the board a lick with the hammer.
- با چکش ضربه‌ی محکمی به تخته زد.
- Her father gave her a good licking.
- پدرش کتک حسابی به او زد.
- We have licked most of this project's technical problems.
- ما بر بیشتر مشکلات فنی این طرح چیره شده‌ایم.
- He licked his rivals in both elections.
- او حریفان خود را در هر دو انتخابات شکست داد.
- He was ready to take his licks like a man.
- او آماده بود که مردانه گوشمالی را تحمل کند.
verb - intransitive
به آرامی لمس کردن
- Flames were licking the logs.
- شعله‌های آتش بر هیزم‌ها زبانه می‌کشیدند.
- Waves were licking about her feet.
- موج‌ها به آهستگی به پایش می‌خوردند.
noun countable
لیسه، لیس
- He gave a quick lick at his ice-cream cone.
- او لیس سریعی به قیف بستنی خود زد.
noun countable
مقدار کم
- He can't even read a lick of this.
- او نمی‌تواند حتی یک ذره از این را بخواند.
- I am down to my last lick of paint.
- به قطره‌ی آخر رنگ رسیده‌ام.
noun countable
گام سریع، سرعت زیاد (و کوته مدت)، خیزش
noun countable
(موسیقی جاز) قطعه‌ی فی‌البداهه
noun countable
ضربت، تماس مختصر
noun countable
زمین نمک زار، چشمه آب شور
- to get one's licks in
- فرصت به‌دست آوردن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد lick

  1. noun light touch; little amount
    Synonyms: bit, brush, cast, dab, dash, hint, sample, smack, speck, stroke, suggestion, taste, tinge, trace, whiff
  2. verb touch with tongue
    Synonyms: brush, calm, caress, fondle, glance, gloss, graze, lap, lap against, move over, osculate, pass over, play, quiet, ripple, rub, soothe, stroke, sweep, taste, tongue, touch, wash
  3. verb play over with fire
    Synonyms: blaze, burn, dart, flick, flicker, fluctuate, flutter, ignite, kindle, leap, palpitate, quiver, ripple, run over, shoot, touch, tremble, vacillate, vibrate, waver
  4. verb defeat, sometimes by hitting
    Synonyms: beat, best, clobber, conquer, down, excel, flog, hit, hurdle, lambaste, master, outdo, outstrip, overcome, overwhelm, rout, slap, smear, smother, spank, strike, surmount, surpass, thrash, throw, top, trim, trounce, vanquish, wallop, whip
    Antonyms: lose

Phrasal verbs

  • lick up

    لف‌لف خوردن، (مثل سگ و گربه) بازبان خوردن

Idioms

  • lick into shape

    با کار و دقت زیاد سرو صورت دادن (به چیزی)

  • lick one's chops

    با اشتیاق چشم به‌ راه یا گوش به‌ زنگ بودن

  • lick one's wounds

    زخم‌ها یا آلام خود را التیام دادن، درد یا مسئله‌ی خود را چاره کردن

  • take one's licks

    تنبیه خود را تحمل کردن، سردوگرم روزگار را تحمل کردن

ارجاع به لغت lick

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «lick» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/lick

لغات نزدیک lick

پیشنهاد بهبود معانی