امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Strike

straɪk straɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    struck
  • شکل سوم:

    struck
  • سوم‌شخص مفرد:

    strikes
  • وجه وصفی حال:

    striking
  • شکل جمع:

    strikes

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive B2
اعتصاب کردن، دست از کار کشیدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- If we don't get a raise, we will strike.
- اگر اضافه دستمزد نگیریم اعتصاب خواهیم کرد.
- The workers decided to strike after their demands for higher wages were ignored.
- کارگران پس از نادیده گرفته شدن درخواست‌هایشان برای افزایش دستمزد تصمیم گرفتند دست از کار بکشند.
verb - intransitive verb - transitive C2
روی دادن، اتفاق افتادن، حادث شدن (فاجعه و حادثه و غیره)
- The tornado struck the small coastal town with devastating force.
- گردباد با نیروی ویرانگر در شهر کوچک ساحلی روی داد.
- The earthquake struck the coastal town.
- زمین‌لرزه در شهر ساحلی حادث شد.
verb - intransitive verb - transitive B1
زدن، ضربه زدن، کوبیدن، خوردن
- The boxer attempted to strike his opponent with a powerful uppercut.
- بوکسور سعی کرد با یک آپرکات قوی به حریف خود ضربه بزند.
- My struck an oncoming vehicle.
- ماشین من به خودروی روبه‌رو خورد.
verb - intransitive verb - transitive B1
ورزش شوت کردن (محکم)
- Lionel Messi struck the ball.
- لیونل مسی توپ را شوت کرد.
- He struck the ball with precision.
- توپ را با دقت شوت کرد.
verb - intransitive verb - transitive
زنگ خوردن، زنگ زدن، به صدا درآمدن (ساعت)
- The church bell strikes every hour.
- ناقوس کلیسا هرساعت به صدا درمی‌آید.
- The clock will strike at midnight.
- ساعت در نیمه‌شب زنگ می‌خورد.
verb - intransitive
زنگ ... به صدا درآمدن، ساعت ... را نشان دادن (وقت)
- When the clock strikes 6 o'clock, it's time for dinner.
- وقتی زنگ ساعت 6 به صدا درمی‌آید، وقت شام است.
- The clock struck 3, signaling the end of the school day.
- ساعت 3 را نشان داد که نشان‌دهنده‌ی پایان روز مدرسه بود.
verb - transitive C2
روشن کردن (کبریت)
- The man attempted to strike a match, but it broke in his hand.
- مرد سعی کرد کبریت را روشن کند اما در دستش شکست.
- He struck a match and held it up to the old lantern.
- کبریت را روشن و آن را به فانوس قدیمی نزدیک کرد.
verb - transitive formal
حذف کردن (از سند و لیست و غیره)
- The board of directors agreed to strike that clause from the contract.
- هیئت‌مدیره با حذف آن بند از قرارداد موافقت کرد.
- The editor decided to strike the misleading information from the article.
- سردبیر تصمیم گرفت اطلاعات گمراه‌کننده‌ی مقاله را حذف کند.
verb - transitive C2
کشف کردن، رسیدن به (منبع نفت و گاز و طلا و غیره)
- The exploration team finally struck natural gas after months of searching.
- تیم اکتشاف سرانجام پس از ماه‌ها جست‌وجو گاز طبیعی را کشف کرد.
- The miners struck a vein of valuable minerals.
- معدنچیان به رگه‌ای از مواد معدنی ارزشمند رسیدند.
verb - transitive
رسیدن (به توافق و غیره)
- The union hoped to strike a deal with management.
- اتحادیه امیدوار بود که با مدیریت به توافق برسد.
- The negotiators were able to strike an agreement on a new contract.
- مذاکره‌کنندگان توانستند بر سر قرارداد جدید به توافق برسند.
verb - transitive B2
ایجاد کردن (احساس یا عقیده در مورد چیزی)
- Her words struck fear into his heart.
- سخنان او ترس را در دل او ایجاد کرد.
- The beautiful sunset struck a sense of awe in the onlookers.
- غروب زیبا حس حیرت را در بینندگان ایجاد کرد.
verb - transitive B2
به فکر ... خطور کردن، به خاطر ... رسیدن
- The notion of starting a new business struck me.
- ایده‌ی شروع یک کسب‌وکار جدید به فکرم خطور کرد.
- An idea struck me.
- اندیشه‌ای به فکرم رسید.
verb - transitive
زدن، ضرب کردن (سکه)
- The company will strike a new series of collectible coins for the upcoming event.
- این شرکت سری جدیدی از سکه‌های کلکسیونی را برای رویداد آتی خواهد زد.
- The machine can strike up to 500 coins per minute.
- این دستگاه می‌تواند تا ۵۰۰ سکه در دقیقه ضرب کند.
verb - transitive
جمع کردن، برچیدن (چادر و غیره)
- They worked together to strike the tents.
- آن‌ها با هم کار کردند تا چادرها را جمع کنند.
- We will need to strike the tents quickly if we want to make it back before dark.
- اگر می‌خواهیم پیش از تاریکی هوا برگردیم، باید به‌سرعت چادرها را جمع کنیم.
noun countable
اعتصاب
- The workers went on strike to demand higher wages and better working conditions.
- کارگران برای افزایش دستمزد و شرایط کاری بهتر دست به اعتصاب زدند.
- The strike had a significant impact on the company's production and profits.
- این اعتصاب تأثیر قابل توجهی بر تولید و سود شرکت داشت.
noun countable
ضربه
- The boxer unleashed a powerful strike to his opponent's chin.
- بوکسور ضربه‌ای قدرتمند به چانه‌ی حریفش زد.
- The boxer delivered a strike to his opponent's jaw.
- بوکسور ضربه‌ای به فک حریفش زد.
noun countable
ورزش شوت (محکم)
- He delivered a powerful strike to the ball.
- او شوت قدرتمندی به توپ زد.
- The goalkeeper leaped to block the striker's powerful strike.
- دروازه‌بان پرید تا جلو شوت قوی مهاجم را بگیرد.
noun countable
(نظامی) حمله (کوتاه و ناگهانی) (به‌ویژه توسط هواپیما یا موشک)
- The air strike decimated the enemy's defenses.
- حمله‌ی هوایی پدافند دشمن را نابود کرد.
- The missile strike leveled the enemy stronghold.
- حمله‌ی موشکی استحکامات دشمن را با خاک یکسان کرد.
noun countable
اکتشاف، کشف (نفت و گاز و طلا و غیره)
- The unexpected strike of rare minerals caught the attention of investors worldwide.
- اکتشاف غیرمنتظره‌ی مواد معدنی کمیاب توجه سرمایه‌گذاران در سراسر جهان را به خود جلب کرد.
- The unexpected strike of oil in the remote valley changed the local economy.
- کشف غیرمنتظره‌ی نفت در دره‌ی دورافتاده اقتصاد محلی را متحول کرد.
noun countable
ورزش زدن تمام بطری‌ها، استرایک (بولینگ)
- It was the first strike of the game.
- این اولین زدن تمام بطری‌ها در این بازی بود.
- The crowd erupted in cheers after the strike.
- پس از استرایک، جمعیت به شادی پرداختند.
verb - intransitive verb - transitive
پایین کشیدن، پایین آوردن، پایین آمدن (پرچم یا بادبان کشتی) (به نشانه‌ی اعتراض یا تسلیم)
- The soldiers were forced to strike their flag.
- سربازان مجبور شدند پرچم خود را پایین بیاورند.
- As the enemy approached, the captain ordered his crew to strike the flag.
- با نزدیک شدن دشمن، کاپیتان به خدمه‌ی خود دستور داد که پرچم را پایین بکشند.
verb - intransitive verb - transitive
دچار کردن، دچار شدن (به‌طور ناگهانی)
- This disease strikes all, young and old.
- این بیماری همه را دچار می‌کند چه پیر و چه جوان.
- The family was struck by another tragedy.
- خانواده دچار یک مصیبت دیگر شد.
verb - intransitive verb - transitive
حمله کردن، هجوم آوردن
- The enemy struck after midnight.
- دشمن پس از نیمه‌شب حمله کرد.
- The tiger crouched ready to strike.
- پلنگ خف کرد و آماده‌ی حمله شد.
verb - intransitive
رسیدن به، پیدا کردن (راه و مسیر)، راه باز کردن
- The bus struck the main road.
- اتوبوس به جاده‌ی اصلی رسید.
- They are trying to strike a path through the forest.
- می‌کوشند که در جنگل راهی را پیدا کنند.
verb - transitive
گیاه‌شناسی قرار دادن (قلمه و گیاه نورسته) (در محیطی برای رشد و ریشه‌زایی)
- The botanist instructed me to strike the cutting in a glass of water first.
- گیاه‌شناس به من توصیه کرد که ابتدا قلمه را در یک لیوان آب بدوانم.
- Before planting, make sure to strike the stem into the soil at a 45-degree angle.
- پیش از کاشت، ساقه را با زاویه‌ی چهل‌وپنج درجه در خاک قرار دهید.
verb - transitive
به گوش رسیدن (صدا)
- A strange sound struck his ears.
- صدای عجیب‌وغریبی به گوشش رسید.
- The car horn struck loudly in the quiet street.
- بوق ماشین با صدای بلند در خیابان خلوت به گوش رسید.
verb - transitive
موسیقی زدن
- She struck a beautiful melody on the piano.
- ملودی زیبایی را روی پیانو زد.
- He strikes the keys with precision and speed.
- با دقت و سرعت کلیدها را می‌زند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد strike

  1. verb hit hard
    Synonyms: bang, bash, beat, boff, bonk, box, buffet, bump into, chastise, clash, clobber, clout, collide, conk, crash, cuff, drive, force, hammer, impel, knock, percuss, plant, pop, pound, pummel, punch, punish, run into, slap, slug, smack, smash into, sock, swat, thrust, thump, touch, wallop, whop
    Antonyms: tap
  2. verb make an impact
    Synonyms: affect, be plausible, carry, come to mind, dawn on, get, have semblance, hit, impress, influence, inspire, look, move, occur to, reach, register, seem, sway, touch
  3. verb find, discover
    Synonyms: achieve, arrive at, attain, catch, chance upon, come across, come upon, dig up, effect, encounter, happen upon, hit upon, lay bare, light upon, open up, reach, seize, stumble across, take, turn up, uncover, unearth
    Antonyms: lose, miss
  4. verb devastate, affect
    Synonyms: afflict, aggress, assail, assault, attack, beset, deal a blow, excruciate, fall upon, harrow, hit, invade, martyr, rack, set upon, smite, storm, torment, torture, try, wring
    Antonyms: not touch, pass up
  5. verb walk out of job in protest
    Synonyms: arbitrate, be on strike, boycott, go on strike, hit the bricks, hold out, mediate, mutiny, negotiate, picket, quit, refuse to work, resist, revolt, sit down, sit in, slow down, stick out, stop, tie up

Phrasal verbs

  • strike down

    1- (با ضربه و غیره) برزمین افکندن، فرو افکندن، نقش بر زمین کردن 2- از میان برداشتن 3- (بیماری) از پای انداختن، از پا درآوردن

  • strike off

    جدا کردن، حذف کردن، پاک کردن، قطع کردن

    بی‌زحمت ایجاد شدن، بی‌زحمت درست کردن

  • strike out

    مستقل شدن، روی پای خود ایستادن، به خود متکی شدن

    شکست خوردن، موفق نشدن، بد آوردن

    حمله کردن، حمله‌ور شدن، هجوم بردن

    (بیس‌بال) از بازی حذف شدن

    حذف کردن، قلم گرفتن، خط زدن

  • strike up

    (آواز یا مکالمه یا بازی و غیره) آغاز کردن، شروع کردن

Collocations

Idioms

  • be struck on (or with) somebody

    (عامیانه) از کسی خوش آمدن، نسبت به کسی نظر خوب داشتن

  • have two strikes against one

    (امریکا - عامیانه) در موقعیت بدی بودن، در مخمصه بودن

  • strike dumb

    هاج‌و‌واج کردن، شگفت‌زده کردن

  • strike hands

    1- کف زدن، موافقت کردن 2- قرارداد بستن، قرار گذاشتن، (درباره‌ی چیزی) دست دادن

  • strike home

    1- به هدف زدن، موفق شدن 2- تحت‌تأثیر قرار دادن، به دل نشستن

    1- ضربه‌ی کاری زدن، ضربه‌ی جانانه زدن 2- به اثر مطلوب رسیدن

  • strike it rich

    1- منابع غنی معدنی کشف کردن 2- (ناگهان) به پول یا کامیابی رسیدن

  • strike while the iron is hot

    از فرصت استفاده کردن، تا تنور داغ است نان را چسباندن

    تا تنور داغ است نان را چسباندن، تا آهن داغ است چکش کاری کردن، تا فرصت باقی است کاری را انجام دادن

  • strike (or make) a bargain with someone

    با کسی به توافق رسیدن، معامله کردن

  • strike (or sound) a false note

    اشتباهی عمل کردن، بیجا حرف زدن، غلطی گفتن (یا کردن)

  • strike the right note

    جان کلام را ادا کردن، درست نوشتن یا گفتن یا انجام دادن

  • strike oil

    (امریکا) 1- نفت کشف کردن و استخراج کردن 2- ناگهان موفق یا پول‌دار شدن

  • go through (or hit or strike, etc.) a bad patch

    دوران بدی را گذراندن

لغات هم‌خانواده strike

ارجاع به لغت strike

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «strike» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/strike

پیشنهاد بهبود معانی