Sway

sweɪ sweɪ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    swayed
  • شکل سوم:

    swayed
  • سوم‌شخص مفرد:

    sways
  • وجه وصفی حال:

    swaying

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive adverb
این‌سو و آن‌سو جنبیدن، تاب خوردن، در نوسان بودن، تاب، نوسان، اهتزاز، سلطه حکومت کردن، متمایل شدن یا کردن و به عقیده‌ای

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- The boat swayed and tipped.
- قایق لمبر خورد و واژگون شد.
- The branches swayed gently.
- شاخه‌ها آرام تکان می‌خوردند.
- The earthquake caused the wall to sway to the right.
- زلزله موجب شد که دیوار به سمت راست خمیده شود.
- to be swayed by fashion
- تحت‌تأثیر مد قرار گرفتن
- He is eloquent and can sway voters.
- او فصیح است و می‌تواند رأی‌دهندگان را تحت‌تأثیر قرار بدهد.
- a determination from which he could not be swayed
- تصمیمی که نمی‌شد او را از آن منصرف کرد
- With a bloody hand he sways a nation.
- با دستی خونین بر ملت حکومت می‌کند.
- The sway of passion moved him to do it.
- اثر شهوات او را وادار به انجام آن کار کرد.
- He wanted to extend his sway over all of this territory.
- او می‌خواست فرمانروایی خود را بر سرتاسر این سرزمین گسترش دهد.
- That idea once held sway but is now forgotten.
- یک وقتی آن اندیشه رواج داشت ولی اکنون فراموش شده است.
- parents who kept their adult children under their sway
- والدینی که فرزندان بالغ خود را تحت سلطه‌ی خود نگه می‌دارند
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد sway

  1. noun strong influence
    Synonyms: amplitude, authority, clout, command, control, dominion, empire, expanse, government, jurisdiction, mastery, might, power, predominance, range, reach, regime, reign, rule, run, scope, sovereignty, spread, stretch, sweep
  2. verb move back and forth
    Synonyms: bend, blow hot and cold, careen, fluctuate, hem and haw, incline, lean, lurch, oscillate, pendulate, pulsate, rock, roll, stagger, swagger, swing, undulate, vibrate, wave, waver, weave, wobble, yo-yo
    Antonyms: stay, steady
  3. verb influence, affect
    Synonyms: bias, brainwash, carry, conduct, control, crack, direct, dispose, dominate, get, govern, guide, hold sway over, hook, impact on, impress, incline, induce, inspire, lead by the nose, manage, move, overrule, persuade, predispose, prevail on, put across, reign, rule, rule over, sell, soften up, strike, suck in, touch, turn one’s head, twist one’s arm, whitewash, win over, work on
    Antonyms: leave alone

Phrasal verbs

  • hold sway

    حکمروا بودن، فرمانروا بودن، چیره بودن، سلطه داشتن، رواج داشتن

Collocations

ارجاع به لغت sway

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «sway» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/sway

لغات نزدیک sway

پیشنهاد بهبود معانی