امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Run

rʌn rʌn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    ran
  • شکل سوم:

    run
  • سوم‌شخص مفرد:

    runs
  • وجه وصفی حال:

    running
  • شکل جمع:

    runs

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A1
دویدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- The children ran through the park.
- بچه‌ها در پارک دویدند.
- He can run a mile in five minutes.
- او می‌تواند یک مایل را در پنج دقیقه بدود.
verb - transitive
شرکت دادن، دواندن (سگ و اسب و غیره) (در مسابقه)
- The trainer decided to run her horse in the upcoming derby.
- این مربی تصمیم گرفت اسب خود را در مسابقه‌ی اسب‌دوانی پیش‌رو شرکت دهد.
- The dog owner decided to run his pet in the local race.
- صاحب سگ تصمیم گرفت حیوان خانگی خود را در مسابقه‌ی محلی بدواند.
verb - intransitive
با شتاب رفتن، با عجله رفتن، شتافتن، عجله کردن
- The child ran to her mother.
- کودک به سوی مادرش شتافت.
- She had to run to catch the bus before it drove away.
- باید با عجله می‌رفت تا قبل از حرکت اتوبوس به آن برسد.
verb - intransitive
ورزش حمل کردن توپ به سوی دروازه‌ی حریف (فوتبال آمریکایی)
- The quarterback decided to run the ball instead of passing it to a teammate.
- کوارتربک تصمیم گرفت به جای پاس دادن به هم‌تیمی، توپ را سوی دروازه‌ی حریف حمل کند.
- I ran the ball.
- توپ را به سوی دروازه‌ی حریف حمل کردم.
verb - intransitive verb - transitive
حرکت کردن، در آمدوشد بودن، رفت‌وآمد کردن (قطار و اتوبوس و غیره)، حرکت دادن
- This train runs between Tehran and Ghom and each run takes two hours.
- این قطار بین تهران -قم در رفت‌و‌آمد است و هر سفر دو ساعت طول می‌کشد.
- This railway runs through a forest.
- این راه‌آهن از میان جنگل می‌گذرد.
verb - intransitive verb - transitive
اجرا کردن، کار کردن، اجرا شدن
- Let the engine run for five minutes so that it warms up.
- بگذار موتور پنج دقیقه در جا کار کند تا گرم شود.
- a machine that is running
- موتوری که دارد کار می‌کند
verb - transitive
اداره کردن، گرداندن، چرخاندن
- They ran the country on a tight budget.
- آن‌ها کشور را با بودجه‌ی محدودی اداره کردند.
- The manager runs the project efficiently.
- مدیر پروژه را به نحو احسن می‌گرداند.
- to run a household
- خانواده‌ای را چرخاندن
verb - intransitive verb - transitive
جاری بودن، جریان داشتن، جاری شدن، روان شدن (مایعات)
- Let the water run through the pipe.
- بگذار آب در لوله جاری شود.
- The tears ran down her cheeks as she listened to the sad news.
- وقتی به این خبر غم انگیز گوش می‌داد، اشک روی گونه‌هایش روان شد.
- gutters running blood
- جوی‌هایی که خون در آن جاری است
verb - intransitive
پخش شدن، رفتن (رنگ لباس)
- colors guaranteed not to run
- رنگ‌هایی که تضمین شده است پخش نمی‌شوند
- Be careful when washing this shirt, as the colors may run.
- هنگام شستن این پیراهن مراقب باشید زیرا ممکن است رنگ‌ها بروند.
verb - intransitive
آب شدن، ذوب شدن
- The vax ran.
- موم آب شد و جاری شد.
- The butter was beginning to run.
- کره داشت آب می‌شد.
دستور زبان است، بودن، شدن، گشتن، گردیدن، شود، باشد، باد، هست، نیست و غیره (فعل ربط)
- My patience ran out.
- صبرم تمام شد.
- boots that run $40
- پوتین‌هایی که 40 دلار قیمت دارند
- Apples running 7 to a kilo.
- هر 7 تا سیب یک کیلو وزن دارد.
- Prices are running high.
- قیمت‌ها بالا هستند.
- the story runs like this
- داستان بدین قرار است
verb - intransitive
نخ‌کش شدن (جوراب‌شلواری و غیره)
- Be careful when washing your tights, as they can easily run if not handled gently.
- هنگام شستن جوراب‌شلواری مراقب باشید؛ زیرا اگر به‌آرامی با آن‌ها برخورد نکنید، می‌توانند به‌راحتی نخ‌کش شوند.
- Her tights have run!
- جوراب‌شلواری‌اش نخ‌کش شده است!
verb - transitive
منتشر کردن، پخش کردن، نمایش دادن (در روزنامه یا مجله یا تلویزیون و غیره)
- The radio station will run an interview with the famous author tomorrow.
- ایستگاه رایدویی فردا مصاحبه با این نویسنده‌ی معروف را پخش خواهد کرد.
- The newspaper ran a story about the recent political scandal.
- این روزنامه مطلبی در مورد رسوایی سیاسی اخیر منتشر کرد.
verb - intransitive
سیاست کاندیدا شدن، کاندیدای انتخابات شدن، کاندیدا بودن، شرکت کردن
- She announced her intention to run for city council.
- او اعلام کرد که قصد دارد در انتخابات شورای شهر شرکت کند.
- Sarah decided to run for congress.
- سارا تصمیم گرفت برای کنگره کاندیدا شود.
verb - transitive
قاچاقی وارد کردن، قاچاقی رد کردن، رد کردن، قاچاق (چیزی را) کردن
- Our ships run passengers as well as cargo.
- کشتی‌های ما هم مسافر و هم محموله رد می‌کنند.
- to run whiskey
- ویسکی قاچاق کردن
noun countable
دو (عمل دویدن)
- I went for a run this morning to boost my energy levels.
- امروز صبح دویدم تا میزان انرژی‌ام را افزایش دهم.
- He set a new personal record in the 10k run at the marathon.
- او در دو ۱۰۰۰۰ متر در ماراتن رکورد شخصی جدیدی را ثبت کرد.
noun countable
سفر گردش، گشت، دور، چرخ، سفر (کوتاه)
- We took a run to the beach to escape the city hustle.
- برای فرار از هیاهوی شهر، در ساحل گردش کردم.
- I'm planning a run to visit my family in another state.
- در حال برنامه‌ریزی برای سفر به یک ایالت دیگر برای دیدن خانواده‌ام هستم.
noun countable
سینما و تئاتر دوره‌ی اجرا
- The theater was packed every night during the run of the play.
- در طول اجرای نمایش هر شب سالن تئاتر مملو از جمعیت بود.
- The run of the play was extended.
- اجرای نمایش تمدید شد.
noun countable
حمله، یورش، هجوم، تقاضای بی‌سابقه (برای خرید یا فروش و غیره)
- The release of the new iPhone caused a run on the stores.
- عرضه‌ی آیفون جدید باعث هجوم به فروشگاه‌ها شد.
- The introduction of a new gaming console caused a run.
- معرفی کنسول بازی جدید تقاضای بی‌سابقه‌ای را به دنیال داشت.
- The sudden increase in demand for hand sanitizer during the COVID-19 pandemic led to a run on stores, with shelves quickly emptying.
- افزایش ناگهانی تقاضا برای ضدعفونی‌کننده‌ی دست در طول همه‌گیری کووید-19 منجر به یورش به فروشگاه‌ها شد و قفسه‌ها به‌سرعت خالی شدند.
noun countable
-دانی (در ترکیب)، محوطه (منطقه‌ای از زمین با اندازه‌ی محدود برای نگهداری حیوانات)
- hen run
- مرغ‌دانی
- The rabbit hopped out of its run.
- خرگوش از محوطه‌اش بیرون پرید.
noun countable
ورزش امتیاز (در بازی کریکت و بیسبال)
- The team needed just one more run to win the match.
- این تیم برای پیروزی در مسابقه فقط به یک امتیاز دیگر نیاز داشت.
- I hope to score a run for my team.
- امیدوارم بتوانم یک امتیاز برای تیمم کسب کنم.
noun countable
دررفتگی، نخ‌کش (جوراب‌شلواری و جوراب ساق‌بلند)
- She tried to hide the run in her tights.
- سعی کرد دررفتگی‌ جوراب‌شلواری‌اش را پنهان کند.
- She was embarrassed when she discovered a run in her tights during the important meeting.
- وقتی در جلسه‌ی مهم در جوراب‌ ساق‌بلندش دررفتگی پیدا کرد، خجالت کشید.
noun informal
اسهال، شکم‌روش (در جمع)
- I experienced a bout of the runs that lasted for hours.
- اسهالی را تجربه کردم که ساعت‌ها به طول انجامید.
- The hiker had to find a bathroom quickly as he felt a sudden onset of the runs.
- کوهنورد مجبور شد به‌سرعت دستشویی پیدا کند زیرا شروع ناگهانی شکم‌روش را احساس کرد.
adjective
آب‌شده، ذوب‌شده، مذاب
- run chocolate
- شکلات آب‌شده
- run iron
- آهن‌ ذوب‌شده
adjective
خسته، ازنفس‌افتاده (بر اثر دویدن)
- After completing the marathon, I felt completely run.
- پس از اتمام ماراتن، احساس کردم که کاملاً خسته‌ام.
- The runner collapsed on the ground, completely run and unable to continue.
- دونده بر زمین افاد کرد، کاملاً ازنفس‌افتاده بود و نتوانست ادامه دهد.
noun countable
ورزش مسیر، پیست (اسکی و سورتمه‌سری و غیره)
- We decided to take the blue ski run as it was more suitable for our skill level.
- تصمیم گرفتیم مسیر اسکی آبی‌رنگ را انتخاب کنیم زیرا برای سطح مهارت ما مناسب‌تر بود.
- The bobsleigh run was closed for maintenance.
- پیست سورتمه‌سری به دلیل تعمیر و نگهداری بسته شد.
noun countable
مسیر، راه (که حیوانات در آن تردد می‌کنند)
- The hunters set up a blind near a run for deer.
- شکارچیان مخفی‌گاهی در نزدیکی مسیر آهو برپا کردند.
- The predator patiently waited near the run, anticipating the arrival of its prey.
- شکارچی با صبر و حوصله در نزدیکی راه منتظر ماند و انتظار آمدن طعمه‌ی خود را داشت.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد run

  1. noun fast moving on foot
    Synonyms: amble, bound, break, canter, dart, dash, drop, escape, fall, flight, gallop, jog, lope, pace, race, rush, scamper, scuttle, spring, sprint, spurt, tear, trot, whisk
    Antonyms: standing, walking
  2. noun journey
    Synonyms: drive, excursion, jaunt, joy ride, lift, outing, ride, round, spin, tour, travel, trip
  3. noun sequence, course
    Synonyms: bearing, chain, continuance, continuation, continuity, current, cycle, drift, duration, endurance, field, flow, line, motion, movement, passage, path, period, persistence, progress, prolongation, round, route, season, series, spell, streak, stream, stretch, string, succession, swing, tendency, tenor, tide, trend, way
  4. verb move fast on foot
    Synonyms: abscond, amble, barrel, beat it, bolt, bound, bustle, canter, career, clear out, course, cut and run, dart, dash, decamp, depart, dog it, escape, flee, flit, fly, gallop, go like lightning, hasten, hie, hotfoot, hurry, hustle, jog, leg it, light out, lope, make a break, make off, make tracks, pace, race, rush, scamper, scoot, scorch, scramble, scud, scurry, shag, shoot, skedaddle, skip, skitter, smoke, speed, spring, sprint, spurt, take flight, take off, tear, tear out, travel, trot, whisk
    Antonyms: stand, walk
  5. verb move rapidly, flowingly
    Synonyms: bleed, cascade, course, deliquesce, diffuse, discharge, dissolve, drop, fall, flow, flux, fuse, glide, go, go soft, gush, issue, leak, leap, liquefy, melt, pass, pour, proceed, roll, sail, scud, skim, slide, spill, spin, spout, spread, stream, thaw, tumble, turn to liquid, whirl, whiz
    Antonyms: cease, halt, stop
  6. verb operate, drive
    Synonyms: act, bear, carry, command, control, convey, go, govern, handle, manage, maneuver, move, perform, ply, propel, tick, transport, use, work
  7. verb manage, supervise
    Synonyms: administer, be in charge, be in driver’s seat, be in saddle, boss, carry on, conduct, control, coordinate, direct, head, head up, helm, keep, lead, look after, operate, ordain, oversee, own, pull the strings, regulate, ride herd on, superintend, take care of
    Antonyms: obey, serve
  8. verb continue, range
    Synonyms: be current, circulate, cover, encompass, extend, go, go around, go on, last, lie, move past, persevere, proceed, reach, spread, stretch, trail, vary
    Antonyms: cease, halt, stop
  9. verb attempt to be elected to public office
    Synonyms: be a candidate, challenge, compete, contend, contest, hit the campaign trail, kiss babies, oppose, politick, race, ring doorbells, shake hands, stand, stump, whistlestop

Phrasal verbs

  • run across

    (اتفاقا به کسی یا چیزی) برخوردن، تصادفا پیدا کردن

  • run after

    تعقیب کردن، دنبال کردن

    (مسائل احساسی و جنسی) برای جلب توجه کسی تلاش کردن

  • run along

    رفتن، عزیمت کردن

  • run around with

    با کسی دیگر رابطه داشتن یا معاشر بودن

  • run away

    فرار کردن، گریختن

    (خانواده یا وطن را) ترک کردن

  • run away with

    کسی یا جایی را ترک کردن و رفتن (به قصد ایجاد رابطه با شخصی دیگر)

    دزدیدن و با خود بردن

    (نسبت به دیگران) برجسته و ممتاز بودن

    فراتر رفتن، از کنترل خارج شدن

  • run back

    (کسی را با ماشین) به خانه رساندن

    (فیلم یا کاست را) به عقب برگرداندن

  • run down

    (به‌خاطر کمبود سوخت یا برق و غیره) از کار ایستادن، خراب یا خسته یا بی‌انرژی شدن

    با وسیله‌ی نقلیه به کسی زدن

    بی‌قدر کردن، کم گرفتن، پست کردن، خراب کردن

    با ماشین به کسی یا چیزی زدن

  • run in

    (به‌ عنوان چیز اضافی) افزودن، شامل کردن، گنجاندن

    توقف کوتاه کردن

    بازداشت کردن

  • run into

    خوردن به، تصادف کردن، برخورد کردن، زدن به

    (به‌طور تصادفی و اتفاقی) کسی را دیدن، به کسی برخوردن، با کسی روبه‌رو شدن

    (با مشکلی) برخورد کردن، مواجه شدن

    رسیدن به (هزینه، قیمت و تعداد)

  • run off

    تکثیر کردن، چاپ کردن

    دور کردن

    گریختن، به‌ سرعت رفتن

    به خارج جاری شدن، ریختن

  • run on

    بی‌وقفه حرف زدن

    ادامه دادن

    به آخر چیزی اضافه کردن

    دنباله‌ی سخنی را در شعر یا بیت بعدی ادامه دادن

  • run out

    منقضی شدن، تمام شدن، باطل شدن، از درجه‌ی اعتبار ساقط شدن (مدرک و قرارداد و غیره)

    تمام شدن، ته‌ کشیدن (موادغذایی و بنزین و غیره)

    تمام کردن، به پایان رساندن

    بیرون کردن، اخراج کردن، بیرون راندن، بیرون انداختن

    (کریکت) بیرون‌ راندن، سوزاندن (چوب‌زن)

  • run out on

    ول کردن، ترک کردن، رها کردن (کسی یا چیزی) (به‌طور ناگهانی که معمولاً سبب بروز مشکل می‌شود)

  • run over

    لبریز شدن

    (با اتومبیل و غیره) زیر گرفتن

    طول کشیدن، فراتر رفتن، از حد انتظار بیشتر شدن

    (به سرعت) بررسی کردن، دوره کردن

  • run through

    (به‌سرعت) بررسی کردن، دوره‌ کردن، خواندن، مرور کردن

    جریان داشتن، جاری بودن، پخش شدن

    (با بی‌فکری یا به‌سرعت) خرج کردن، مصرف کردن، تمام کردن

    (با شمشیر یا تفنگ) از بین بردن، کشتن، زخمی کردن

  • run up

    سریع رشد کردن

    (در حراج یا مزایده) قیمت بیشتری پیشنهاد کردن، روی دست دیگری رفتن

    به‌ سرعت به‌ هم دوختن

    به سرعت ساختن

    بدهی بالا آوردن

  • run for it

    گریختن، در رفتن

Collocations

  • in the long run

    در درازمدت، در طی زمان

  • run idle

    (موتور اتومبیل و غیره) خلاص کار کردن، هرزکارکردن، درجا کار کردن

Idioms

  • a run for one's money

    رقابت شدید

    بهره وری (از سرمایه‌گذاری یا صرف وقت و غیره)

  • in the long run

    بالأخره، در دراز مدت، نتیجه‌ی نهایی

  • in the short run

    در آغاز، در ابتدا، در کوتاه مدت

  • on the run

    درحال دویدن

    در تکاپو، سخت مشغول

    درحال فرار، درحال عقب نشینی

  • run out the clock

    (فوتبال و بسکتبال و غیره - در اواخر مسابقه) توپ را کنترل کردن، وقت کشی کردن

  • run scared

    (عامیانه) از خطر یا احتمال شکست ترسیدن، روش ترس‌آمیز داشتن

لغات هم‌خانواده run

ارجاع به لغت run

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «run» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/run

لغات نزدیک run

پیشنهاد بهبود معانی