فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Own

oʊn əʊn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    owned
  • شکل سوم:

    owned
  • سوم شخص مفرد:

    owns
  • وجه وصفی حال:

    owning

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • adjective A2
    خود، خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان
    • - my own book
    • - کتاب خودم
    • - your own money
    • - پول خودت
    • - his own life
    • - زندگی خودش
    • - our own country
    • - کشور خودمان
    • - heir own house
    • - خانه‌ی خودشان
    • - in her own house
    • - در خانه‌ی خود او
    • - "clean your own rifles," I told the soldiers
    • - به سربازان گفتم: «تفنگ‌های خودتان را تمیز کنید.»
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - transitive
    داشتن، دارا بودن، مال خود دانستن، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن
    • - He owns two horses.
    • - او دو تا اسب دارد.
    • - He lost everything he owned.
    • - او تمام مایملک خود را از دست داد.
    • - Who owns this house?
    • - صاحب این خانه کیست؟
    • - This is my house; I own it.
    • - این خانه‌ی خود من است و من مالک آن هستم.
    • - state-owned factories
    • - کارخانه‌های دولتی
    • - you must own to its existence
    • - (فردوسی) به هستیش باید که خستو شوی
    • - A college president must be his own man.
    • - یک رئیس دانشگاه بایستی از هیچ‌کس حساب نبرد.
    • - Iraj Mirza's fame will finally come into its own.
    • - بالأخره ایرج میرزا به شهرتی که در خور او است، خواهد رسید.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - intransitive
    اذعان کردن، اقرار کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن
    • - to own one's mistake
    • - اشتباه خود را تصدیق کردن
    • - They owned him to be their leader.
    • - او را به رهبری پذیرفتند.
  • adjective
    خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون
    • - an own brother
    • - برادر هم‌خون (نه برادر خوانده)
  • pronoun
    مال خودم، شخصی
    • - The bicycle is his own.
    • - دوچرخه مال خودش است.
    • - She longed to have a room of her own.
    • - او از ته دل آرزو می‌کرد یک اتاق که فقط مال خودش باشد، داشته باشد.
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد own

  1. adjective belonging to individual
    Synonyms: endemic, hers, his, individual, inherent, intrinsic, its, mine, owned, particular, peculiar, personal, private, resident, theirs, very own, yours
  2. verb possess; be responsible for
    Synonyms: be in possession of, be possessed of, boast, control, dominate, enjoy, fall heir to, have, have in hand, have rights, have title, hold, inherit, keep, occupy, reserve, retain
    Antonyms: dispossess, lack, lose, need, not have, sell
  3. verb acknowledge, admit
    Synonyms: allow, assent to, avow, come clean, concede, confess, declare, disclose, grant, let on, make clean breast of, own up, recognize, tell the truth
    Antonyms: deny, disavow, reject

Phrasal verbs

Collocations

Idioms

  • be one's own man

    1- آزاد و مستقل بودن 2- هشیار و آگاه بودن، مشاعر خود را در اختیار داشتن

    ارباب خود بودن، زیر نفوذ کسی نبودن، خود استوار بودن

  • come into one's own

    (به‌ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن، مقام سزاواری را به دست آوردن

  • get one's own back

    (انگلیس- عامیانه) انتقام گرفتن، به حساب کسی رسیدن

  • on one's own

    (عامیانه) 1- با کوشش یا ابتکار خود شخص 2- شخصاً، بدون کمک دیگری

لغات هم‌خانواده own

ارجاع به لغت own

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «own» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/own

لغات نزدیک own

پیشنهاد بهبود معانی