با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Manage

ˈmænɪdʒ ˈmænɪdʒ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    managed
  • شکل سوم:

    managed
  • سوم‌شخص مفرد:

    manages
  • وجه وصفی حال:

    managing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive B1
اداره کردن، گرداندن، سرپرستی کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- to manage a household
- خانواده‌ای را اداره کردن
- He managed the school while his father was away.
- در غیاب پدرش مدرسه را اداره می‌کرد.
- My wife manages our income very well.
- زن من درآمد ما را خوب اداره می‌کند.
- She managed her husband without his being aware of it.
- آن زن بدون اینکه شوهرش متوجه باشد او را اداره می‌کرد.
- Properly managed, we have enough food to last us two months.
- اگر مدیریت صحیح به کار بریم، غذا برای دو ماه کافی خواهد بود.
- He managed to offend everyone.
- به هرطریق ممکن همه را از خود می‌رنجاند.
- managing director
- مدیر عامل
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
از پیش بردن، سامان گری کردن، مهارکردن، (حرکت چیزی را) کنترل کردن
- The teacher could not manage those unruly students.
- معلم قادر به مهار کردن آن شاگردان بی‌انضباط نبود.
verb - transitive
(در اصل) اسب را آموخته کردن، (اسب را) تعلیم دادن
verb - intransitive
(به انجام کاری) موفق شدن، انجام دادن، از عهده برآمدن
- Despite their insults, he managed to stay calm.
- علیرغم توهین‌های آن‌ها، او موفق شد خونسردی خود را حفظ کند.
- The suitcases are heavy but I can manage by myself.
- چمدان‌ها سنگین هستند، ولی به‌تنهایی از عهده‌ی آن‌ها برمی‌آیم.
noun
اسب اموخته
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد manage

  1. verb be in charge, control
    Synonyms: administer, advocate, boss, call the shots, call upon, captain, care for, carry on, command, concert, conduct, counsel, designate, direct, disburse, dominate, engage in, engineer, execute, govern, guide, handle, head, hold down, influence, instruct, maintain, manipulate, minister, officiate, operate, oversee, pilot, ply, preside, regulate, request, rule, run, run the show, steer, superintend, supervise, take care of, take over, take the helm, train, use, watch, watch over, wield
    Antonyms: bumble, mismanage
  2. verb accomplish
    Synonyms: achieve, arrange, bring about, bring off, carry out, con, contrive, cook, cope with, deal with, doctor, effect, engineer, execute, finagle, fix, jockey, plant, play games, pull strings, push around, put one over, rig, scam, succeed, swing, upstage, wangle, work
    Antonyms: fail
  3. verb survive, get by
    Synonyms: bear up, carry on, cope, endure, fare, get along, get on, make do, make out, muddle, scrape by, shift, stagger

لغات هم‌خانواده manage

ارجاع به لغت manage

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «manage» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/manage

لغات نزدیک manage

پیشنهاد بهبود معانی