امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Manage

ˈmænɪdʒ ˈmænɪdʒ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    managed
  • شکل سوم:

    managed
  • سوم‌شخص مفرد:

    manages
  • وجه وصفی حال:

    managing

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive B1
اداره کردن، گرداندن، سرپرستی کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- to manage a household
- خانواده‌ای را اداره کردن
- He managed the school while his father was away.
- در غیاب پدرش مدرسه را اداره می‌کرد.
- My wife manages our income very well.
- زن من درآمد ما را خوب اداره می‌کند.
- She managed her husband without his being aware of it.
- آن زن بدون اینکه شوهرش متوجه باشد او را اداره می‌کرد.
- Properly managed, we have enough food to last us two months.
- اگر مدیریت صحیح به کار بریم، غذا برای دو ماه کافی خواهد بود.
- He managed to offend everyone.
- به هرطریق ممکن همه را از خود می‌رنجاند.
- managing director
- مدیر عامل
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
از پیش بردن، سامان گری کردن، مهارکردن، (حرکت چیزی را) کنترل کردن
- The teacher could not manage those unruly students.
- معلم قادر به مهار کردن آن شاگردان بی‌انضباط نبود.
verb - transitive
(در اصل) اسب را آموخته کردن، (اسب را) تعلیم دادن
verb - intransitive
(به انجام کاری) موفق شدن، انجام دادن، از عهده برآمدن
- Despite their insults, he managed to stay calm.
- علیرغم توهین‌های آن‌ها، او موفق شد خونسردی خود را حفظ کند.
- The suitcases are heavy but I can manage by myself.
- چمدان‌ها سنگین هستند، ولی به‌تنهایی از عهده‌ی آن‌ها برمی‌آیم.
noun
اسب اموخته
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد manage

  1. verb be in charge, control
    Synonyms:
    administer advocate boss call the shots call upon captain care for carry on command concert conduct counsel designate direct disburse dominate engage in engineer execute govern guide handle head hold down influence instruct maintain manipulate minister officiate operate oversee pilot ply preside regulate request rule run run the show steer superintend supervise take care of take over take the helm train use watch watch over wield
    Antonyms:
    bumble mismanage
  1. verb accomplish
    Synonyms:
    achieve arrange bring about bring off carry out con contrive cook cope with deal with doctor effect engineer execute finagle fix jockey plant play games pull strings push around put one over rig scam succeed swing upstage wangle work
    Antonyms:
    fail
  1. verb survive, get by
    Synonyms:
    bear up carry on cope endure fare get along get on make do make out muddle scrape by shift stagger

لغات هم‌خانواده manage

  • verb - intransitive
    manage

ارجاع به لغت manage

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «manage» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/manage

لغات نزدیک manage

پیشنهاد بهبود معانی