آیکن بنر

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

مشاهده
Fast Dictionary - فست دیکشنری
حالت روز
حالت خودکار
حالت شب
خرید اشتراک
  • ورود یا ثبت‌نام
  • دیکشنری
  • مترجم
  • نرم‌افزار‌ها
    نرم‌افزار اندروید مشاهده
    نرم‌افزار اندروید
    نرم‌افزار آی‌او‌اس مشاهده
    نرم‌افزار آی او اس
    افزونه‌ی کروم مشاهده
    افزونه‌ی کروم
  • وبلاگ
  • پشتیبانی
  • خرید اشتراک
  • لغات من
    • معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها
    • انگلیسی به انگلیسی
    • مترادف و متضاد
    • Phrasal verbs
    • Idioms
    • لغات هم‌خانواده
    • سوال‌های رایج
    • ارجاع
    آخرین به‌روزرسانی: ۲۴ بهمن ۱۴۰۳

    Head

    hed hed

    گذشته‌ی ساده:

    headed

    شکل سوم:

    headed

    سوم‌شخص مفرد:

    heads

    وجه وصفی حال:

    heading

    شکل جمع:

    heads

    معنی head | جمله با head

    noun countable A1

    سر، کله

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی کاربردی مقدماتی

    مشاهده

    He has shaven his head.

    او سرش را تراشیده است.

    The ball hit him on the head.

    توپ به سرش خورد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    He has a big head.

    کله‌ی او بزرگ است.

    I've got a terrible head tonight.

    امشب سرم خیلی درد می‌کند.

    He ordered their heads to be cut off.

    دستور داد سرهایشان را ببرند.

    Don't move your head!

    سرت را تکان نده!

    he struck the Turk's head with his mace

    (فردوسی) یکی گرز زد ترک را بر هباک

    noun singular

    نفر، رأس (واحد شمارش انسان و حیوانات)

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    نرم افزار آی او اس فست دیکشنری

    He has a ninety head of cattle.

    او نود رأس گاو دارد.

    dinner at five dollars a head

    شام نفری پنج دلار

    noun singular

    سر، سروگردن (واحد اندازه‌گیری طول برابر با طول یک سر)

    He is taller by a head.

    او یک سروگردن بلندتر است.

    The horse finished the race just a head ahead of the competitor.

    اسب، مسابقه را فقط یک سر جلوتر از رقیب تمام کرد.

    noun countable B1

    فکر، هوش، کیاست، استعداد، ذکاوت، مغز، ذهن، فهم

    He has a head for mathematics.

    او استعداد ریاضی دارد.

    Use your head!

    فکرت را به کار بینداز!

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    Drink has gone to his head.

    مشروب به سرش اثر کرده است.

    Success has gone to his head.

    موفقیت او را غره کرده است.

    Let's put our heads together.

    بیا با هم مشورت و هم‌فکری کنیم.

    She talked my head off!

    از بس حرف زد سرم را برد!

    Are you out of your head?

    مگر دیوانه‌شده‌ای؟

    The thought didn't enter my head.

    آن اندیشه به فکرم خطور نکرد.

    noun countable B1

    سر، رأس، مدیر، سرپرست، سردسته، رئیس مدرسه، رئیس

    She is the head of our office.

    او رئیس اداره‌ی ماست.

    Two students wanted to see the head.

    دو دانش‌آموز می‌خواستند رئیس مدرسه را ببینند.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    Nosrat-allah Khan became the head of the family.

    نصرت الله خان، بزرگ خاندان شد.

    a meeting of the heads of several governments

    ملاقات سران چندین دولت

    all the crowned heads of Europe

    همه‌ی تاجداران (شاهان) اروپا

    the head cook

    سرآشپز

    a head waiter

    سرپیش‌خدمت

    the head of the class

    شاگرد اول

    Each page is headed by the writer's name and the page number.

    در بالای هر صفحه نام نویسنده و شماره‌ی صفحه قرار دارد.

    noun singular C2

    سر، عنوان، بخش بالایی، کف روی نوشیدنی، سرچشمه، جوش (پوست)

    She stood at the head of the stairs.

    او بالای پلکان ایستاد.

    He took one head and I the other and we lifted it.

    او یک سرش را گرفت و من سر دیگر را و آن را بلند کردیم.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    My grandfather sat at the head of the table.

    پدربزرگم در صدر میز نشست.

    His name heads the list.

    نام او در بالای فهرست قرار دارد.

    He was marching at the head of the line.

    او در سر صف حرکت می‌کرد.

    An essay arranged under three heads.

    مقاله‌ای که دارای سه بخش اصلی است.

    The boil is coming to a head.

    کورک دارد سر باز می‌کند.

    the head of a river

    سرچشمه‌ی رود

    the title at the head of the page

    عنوان بالای صفحه

    the head of the bed

    بالا سر تختخواب

    the head of a chapter

    سرفصل

    the head of a tree

    سردرخت

    the head of a nail

    سرمیخ

    the head of a hammer

    سرچکش (در برابر دسته‌ی آن)

    the head of a column

    سرستون

    noun countable

    هِد (در ضبط صوت یا ویدئو، هد قسمتی است که با نوار تماس پیدا می کند تا صدا یا تصویر را ضبط و پخش کند)

    The technician carefully cleaned the tape recorder's head.

    تکنسین بادقت هد ضبط صوت را تمیز کرد.

    A dirty head can cause poor sound quality when playing tapes.

    هد کثیف می‌تواند باعث کیفیت پایین صدا هنگام پخش نوار شود.

    noun countable

    دستور زبان هسته (کلمه‌ی کلیدی در هر عبارت (phrase))

    link-banner

    آموزش دستور زبان انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته

    مشاهده

    The head of the noun phrase is usually a noun or pronoun.

    هسته‌ی عبارت اسمی، معمولاً اسم یا ضمیر است.

    In the phrase 'the old red house', 'house' is the head.

    در عبارت «خانه‌ی قرمز قدیمی»، «خانه» هسته است.

    noun countable

    زمین‌شناسی دماغه (پیشروی خشکی در آب)

    The ship sailed around the rocky head.

    کشتی دور دماغه‌ی سنگی چرخید.

    Seabirds nested on the steep cliffs of the head.

    پرندگان دریایی روی صخره‌های شیب‌دار دماغه لانه کردند.

    noun countable

    شیر(روی سکه)

    Heads or tails?

    شیر یا خط؟

    The coin landed on heads.

    سکه روی شیر افتاد.

    verb - intransitive B2

    رفتن، عازم جایی بودن

    They headed for the mountains.

    آنان به سوی کوهستان رفتند.

    The dog headed for the woods.

    سگ به سوی بیشه رفت.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    I am heading home.

    من عازم منزل هستم.

    to head eastward

    به سوی خاور رفتن

    He is heading for trouble.

    به اشکال بر خواهد خورد.

    verb - transitive B2

    سرپرستی کردن، ریاست کردن

    He heads the group.

    او ریاست گروه را به عهده دارد.

    He headed the revolt.

    او شورش را رهبری کرد.

    verb - transitive C1

    جلو بودن، پیشاپیش رفتن، در بالا یا آغاز قرار داشتن، در صدر بودن

    He heads all his election rivals.

    او از همه‌ی رقبای انتخاباتی خود جلو است.

    A large banner with the company logo headed the parade float.

    بنر بزرگی با آرم شرکت در جلوی (بالای) کالسکه رژه قرار داشت.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    Her groundbreaking research headed the list of scientific achievements for the year.

    تحقیقات پیشگامانه او در صدر فهرست دستاوردهای علمی سال قرار داشت.

    They haven't made any head in controlling inflation.

    هنوز در مهار کردن تورم پیشرفتی نکرده‌اند.

    The pimple headed.

    جوش سرباز کرد.

    verb - transitive

    ورزش سر زدن (ضربه زدن به توپ با سر)

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی ورزش

    مشاهده

    He headed the ball just wide of the post.

    او توپ را با سر، کمی بیرون از تیرک دروازه زد.

    The defender headed the corner kick away from danger.

    مدافع، ضربه‌ی کرنر را با سر از محوطه‌ی خطر دور کرد.

    verb - transitive

    عنوان زدن، تیتر زدن

    The newspaper article was headed "Local Hero Saves Family."

    مقاله‌ی روزنامه با عنوان "قهرمان محلی خانواده‌ای را نجات می‌دهد" تیتر زده شده بود.

    She headed the list with the names of the top performers.

    او لیست را با نام‌های برترین اجراکنندگان، عنوان زد.

    verb - transitive

    قطع کردن سر، سر بریدن

    The executioner was ordered to head the prisoner at dawn.

    به جلاد دستور داده شد تا زندانی را در سپیده‌دم سر بزند.

    The king commanded his guards to head the captured rebel.

    پادشاه به نگهبانان خود دستور داد تا سر شورشی اسیر شده را ببرند.

    verb - transitive

    (میخ و غیره) دارای نوک تیز کردن

    to head an arrow

    سر پیکان را تیز کردن

    They needed to head the axe before they could continue chopping wood.

    آن‌ها قبل‌از اینکه بتوانند به خرد کردن چوب ادامه دهند، نیاز داشتند که تبر را تیز کنند.

    suffix

    معتاد، عشق به چیزی داشتن (head-)

    an acidhead

    معتاد به ال‌اس‌دی

    My sister is such a fashion-head; her closet is overflowing with clothes.

    خواهرم عشق مد است. کمدش پر از لباس است.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    She's a real coffee-head and can't function without her morning cup.

    او یک معتادِ واقعی قهوه است و بدون فنجان قهوه‌ی صبحش نمی تواند کار کند.

    adjective

    اصلی، بزرگ، عمده، عنوان، بالا، جلو، پیش، بالاسر، صدر، ارشد، سرور

    Our head engineer oversaw the entire bridge construction project.

    مهندس ارشد ما بر کل پروژه‌ی ساخت پل نظارت داشت.

    Our head office is in Tehran.

    اداره‌ی مرکزی ما در تهران است.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    head sails

    بادبان های جلو

    پیشنهاد بهبود معانی

    انگلیسی به انگلیسی | مترادف و متضاد head

    1. adjective most important; chief
      Synonyms:
      main leading chief prime principal first foremost highest supreme premier preeminent front champion arch topmost pioneer stellar
      Antonyms:
      unimportant inferior secondary auxiliary lower second trivial
    1. noun top part of an animate body
      Synonyms:
      brain skull cranium noggin dome thinker pate gray matter coconut scalp crown attic upper story top story noodle belfry think tank
      Antonyms:
      foot
    1. noun leader
      Synonyms:
      boss chief manager director officer supervisor commander executive president principal captain top dog commanding officer honcho dominator lead-off person chieftain
      Antonyms:
      follower
    1. noun top part
      Synonyms:
      top peak summit height crown crest cap tip point heading headline apex vertex bill beak pitch promontory banner streamer cork
      Antonyms:
      bottom end rear
    1. noun front, beginning
      Synonyms:
      start beginning source origin fore first place van rise vanguard forefront fountainhead commencement
      Antonyms:
      end ending finish conclusion
    1. noun ability, intelligence
      Synonyms:
      talent capacity intelligence faculty gift brains mind intellect aptitude understanding knack bent flair aptness turn mentality genius thought
      Antonyms:
      inability ignorance stupidity
    1. noun turning point
      Synonyms:
      end climax crisis conclusion culmination acme
    1. verb manage, oversee
      Synonyms:
      control direct lead guide supervise govern rule command run oversee dominate be in charge hold sway over precede go first lead the way address be first pioneer
      Antonyms:
      obey follow

    Phrasal verbs

    head for

    (به‌سمت چیزی یا جایی) رفتن، رهسپار شدن، پیش رفتن

    head off

    جلوی کسی را گرفتن

    جلوگیری کردن

    دور شدن، رفتن

    Idioms

    by a head

    (در اندازه‌گیری درازا) یک سر و گردن

    by (or down by) the head

    (کشتی‌رانی) درحالی‌که سینه‌ی کشتی بیشتر در آب فرورفته است تا عقب آن

    come to a head

    1- (کورک و دمل و غیره) سرباز کردن 2- به اوج رسیدن، بحرانی شدن

    get it through one's head

    فهمیدن، درک کردن، فهماندن

    give (someone) head

    (عامیانه - ناپسند) آلت جنسی دیگری را به دهان گرفتن

    Idioms بیشتر

    go to one's head

    1- مغرور کردن یا شدن، غره کردن

    2- مست کردن، تحت‌تأثیر قرار دادن، گیج کردن

    hang (or hide) one's head

    (از شرم) سربه‌زیر شدن، چهره‌ی خود را پنهان کردن

    head and shoulders above

    کاملاً بهتر (یا بلندتر یا والاتر و غیره)

    heads up!

    (عامیانه) بپا!، مواظب باش، هشدار!

    keep one's head

    خونسردی خود را حفظ کردن، دستپاچه نشدن

    خونسردی خود را حفظ کردن، خود را نباختن

    keep one's head above water

    (با وجود خطر، گرفتاری مالی و...) خود را سر پا نگه داشتن، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن

    lose one's head

    خونسردی خود را از دست دادن، دستپاچه شدن

    خود را باختن، خونسردی خود را از دست دادن، غیرعاقلانه رفتار کردن، گیج شدن

    make head

    جلو رفتن، پیشرفت کردن (علی‌رغم دشواری و مشکلات)

    (not) make heads or tails of something

    فهمیدن، درک کردن، سر درآوردن از چیزی (معمولاً به‌صورت منفی می‌آید)

    on (or upon) one's head

    به مسئولیت کسی، جزو وظایف یا گرفتاری‌های کسی

    one's head off

    (بعد از فعل می‌آید) سرکسی را خوردن (یا بردن)

    out of (or off) one's head

    (عامیانه) دیوانه، خل، یاوه‌سرا

    over one's head

    1- مشکل، خارج از فهم کسی 2- بدون رعایت سلسله مراتب (به مقامات بالاتر مراجعه کردن)

    put (or lay) heads together

    مشورت کردن، هم‌اندیشی کردن

    take into one's head

    در سر پروراندن (طرح یا اندیشه و غیره)

    turn one's head

    1- گیج کردن، تحت‌تأثیر (الکل و غیره) قرار دادن 2- مغرور کردن، غره کردن

    hit the nail on the head

    گل گفتی، زدی تو خال (حق مطلب را به درستی ادا کردن) ( وضعیت مشکلی را به‌صورت دقیق شرح دادن)

    use your head

    مغزتو به کار بنداز، از اون کله‌ی پوکت استفاده کن، مختو به کار بنداز

    لغات هم‌خانواده head

    • noun
      head, heading, overhead, header, headship
    • adjective
      overhead, heady, headless, headed
    • verb - intransitive
      head
    • verb - transitive
      behead
    • adverb
      overhead

    سوال‌های رایج head

    گذشته‌ی ساده head چی میشه؟

    گذشته‌ی ساده head در زبان انگلیسی headed است.

    شکل سوم head چی میشه؟

    شکل سوم head در زبان انگلیسی headed است.

    شکل جمع head چی میشه؟

    شکل جمع head در زبان انگلیسی heads است.

    وجه وصفی حال head چی میشه؟

    وجه وصفی حال head در زبان انگلیسی heading است.

    سوم‌شخص مفرد head چی میشه؟

    سوم‌شخص مفرد head در زبان انگلیسی heads است.

    ارجاع به لغت head

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «head» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۸ آذر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/head

    لغات نزدیک head

    • - he-bear
    • - he-man
    • - head
    • - head a team
    • - head and shoulders above
    پیشنهاد بهبود معانی

    آخرین مطالب وبلاگ

    مشاهده‌ی همه
    انواع سبزیجات به انگلیسی

    انواع سبزیجات به انگلیسی

    اسامی گل ها به انگلیسی

    اسامی گل ها به انگلیسی

    انواع درختان به انگلیسی

    انواع درختان به انگلیسی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    eventually everlasting every one every other day exchange student exercise authority let go horny matcha pollen ghee tick off sine Ju quartz سبیل زن‌ذلیل ستبر سترگ سجود اتراق کردن اولویت بالاخره انضباط محابا پلمب پلمب کردن افتادن انداختن تزیین
    بیش از ۷ میلیون کاربر در وب‌سایت و نرم‌افزارها نماد تجارت الکترونیکی دروازه پرداخت معتبر
    فست دیکشنری
    فست دیکشنری نرم‌افزار برتر اندروید به انتخاب کافه بازار فست دیکشنری برنده‌ی جایزه‌ی کاربرد‌پذیری فست دیکشنری منتخب بهترین نرم‌افزار و وب‌سایت در جشنواره‌ی وب و موبایل ایران

    فست دیکشنری
    دیکشنری مترجم AI دریافت نرم‌افزار اندروید دریافت نرم‌افزار iOS دریافت افزونه‌ی کروم خرید اشتراک تاریخچه‌ی لغت روز
    مترجم‌ها
    ترجمه انگلیسی به فارسی ترجمه آلمانی به فارسی ترجمه فرانسوی به فارسی ترجمه اسپانیایی به فارسی ترجمه ایتالیایی به فارسی ترجمه ترکی به فارسی ترجمه عربی به فارسی ترجمه روسی به فارسی
    ابزارها
    ابزار بهبود گرامر ابزار بازنویسی ابزار توسعه ابزار خلاصه کردن ابزار تغییر لحن
    وبلاگ
    وبلاگ فست‌دیکشنری گرامر واژه‌های دسته‌بندی شده نکات کاربردی خبرهای فست دیکشنری افتخارات و جوایز
    قوانین و ارتباط با ما
    پشتیبانی درباره‌ی ما راهنما پیشنهاد افزودن لغت حریم خصوصی قوانین و مقررات
    فست دیکشنری در شبکه‌های اجتماعی
    فست دیکشنری در اینستاگرام
    فست دیکشنری در توییتر
    فست دیکشنری در تلگرام
    فست دیکشنری در یوتیوب
    فست دیکشنری در تیکتاک
    تمامی حقوق برای وب سایت و نرم افزار فست دیکشنری محفوظ است.
    © 2007 - 2025 Fast Dictionary - Fastdic All rights reserved.