امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Head

hed hed
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    headed
  • شکل سوم:

    headed
  • سوم‌شخص مفرد:

    heads
  • وجه وصفی حال:

    heading
  • شکل جمع:

    heads

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A1
سر، کله، رأس، دماغه، ابتدا،(اشیا) سر، هریک از دو سر، (جوش صورت و دمل و کورک و غیره) سر، سرچشمه، آغازگاه (رودخانه و غیره)، مدیر، سرپرست، سردسته، رئیس مدرسه، نوک، رئیس

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- a head waiter
- سرپیش‌خدمت
- the head of a tree
- سردرخت
- the head of a hammer
- سرچکش (در برابر دسته‌ی آن)
- the head of a river
- سرچشمه‌ی رود
- She is the head of our office.
- او رئیس اداره‌ی ماست.
- Two students wanted to see the head.
- دو دانش‌آموز می‌خواستند رئیس مدرسه را ببینند.
- a meeting of the heads of several governments
- ملاقات سران چندین دولت
- Each page is headed by the writer's name and the page number.
- در بالای هر صفحه نام نویسنده و شماره‌ی صفحه قرار دارد.
- He has shaven his head.
- او سرش را تراشیده است.
- all the crowned heads of Europe
- همه‌ی تاجداران (شاهان) اروپا
- The boil is coming to a head.
- کورک دارد سر باز می‌کند.
- The ball hit him on the head.
- توپ خورد به سرش.
- the head cook
- سرآشپز
- the head of the bed
- بالا سر تختخواب
- He took one head and I the other and we lifted it.
- او یک سرش را گرفت و من سر دیگر را و آن را بلند کردیم.
- the head of a nail
- سرمیخ
- He has a big head.
- کله‌ی او بزرگ است.
- the head of the class
- شاگرد اول
- I've got a terrible head tonight.
- امشب سرم خیلی درد می‌کند.
- He ordered their heads to be cut off.
- دستور داد سرهایشان را ببرند.
- His name heads the list.
- نام او در بالای فهرست قرار دارد.
- Don't move your head!
- سرت را تکان نده!
- Nosrat-allah Khan became the head of the family.
- نصرت الله خان، بزرگ خاندان شد.
- She talked my head off!
- از بس حرف زد سرم را برد!
- My grandfather sat at the head of the table.
- پدربزرگم در صدر میز نشست.
- An essay arranged under three heads.
- مقاله‌ای که دارای سه بخش اصلی است.
- the head of a column
- سرستون
- He was marching at the head of the line.
- او در سر صف حرکت می‌کرد.
- She stood at the head of the stairs.
- او بالای پلکان ایستاد.
- he struck the Turk's head with his mace
- (فردوسی) یکی گرز زد ترک را بر هباک
- the title at the head of the page
- عنوان بالای صفحه
- the head of a chapter
- سرفصل
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
گیاه‌شناسی کلاپرک، کپه، نهنج، چغند، سنبله، (کلم و کاهو و غیره) عدد، نوک درخت، بالاترین بخش گیاه، سرشاخه
- three heads of lettuce and two heads of cabbage
- سه عدد کاهو و دو تا کلم
noun countable
(سربه عنوان مرکز عقل و تفکر) فکر، هوش، کیاست، استعداد، ذکاوت، مغز، ذهن، شعور، فهم
- He has a head for mathematics.
- او استعداد ریاضی دارد.
- Use your head!
- فکرت را به کار بینداز!
- Drink has gone to his head.
- مشروب به سرش اثر کرده است.
- Success has gone to his head.
- موفقیت او را غره کرده است.
- Let's put our heads together.
- بیا با هم مشورت و هم‌فکری کنیم.
- Tirdad was in love head over heels.
- تیرداد به‌شدت عاشق شده بود.
- Are you out of your head?
- مگر دیوانه‌شده‌ای؟
- The thought didn't enter my head.
- آن اندیشه به فکرم خطور نکرد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
(سر به عنوان همه ی شخص) نفر، هر نفر، هریک، کس، (در شمارش چارپایان) راس
- ninety head of cattle
- نود رأس گاو
- dinner at five dollars a head
- شام نفری پنج دلار
noun countable
شیر(روی سکه)
- Heads or tails?
- شیر یا خط؟
noun countable
نیرو، قدرت، نقطه بحرانی
noun countable
سرشیر، خامه
adjective
فوقانی، بزرگتر، اصلی، بزرگ، عمده، عنوان، (بخش بالایی هر چیز) بالا، فراز، (بخش جلویی هر چیز) جلو، پیش، پیشاپیش، بالاسر، صدر، ارشد، مرشد،، زعیم، سرور
- head sails
- بادبان های جلو
- Our head office is in Tehran.
- اداره‌ی مرکزی ما در تهران است.
- head winds
- بادهای مخالف
verb - intransitive
میوه دادن
verb - transitive
(میخ و غیره) دارای نوک تیز کردن
- to head an arrow
- سر پیکان را تیز کردن
verb - transitive
(چیزی مانند توپ فوتبال) ضربه زدن و به جلو راندن
verb - intransitive
رفتن(به سوی چیزی)
- They headed for the mountains.
- آنان به سوی کوهستان رفتند.
- The dog headed for the woods.
- سگ به سوی بیشه رفت.
- I am heading home.
- من عازم منزل هستم.
- to head eastward
- به سوی خاور رفتن
verb - transitive
سرپرستی کردن، ریاست کردن، در بالا یا آغاز قرار داشتن، در صدر بودن
- He heads the group.
- او ریاست گروه را به عهده دارد.
- He headed the revolt.
- او شورش را رهبری کرد.
verb - transitive
(نادر) سر (انسان یا حیوان) را قطع کردن، سر بریدن
verb - transitive
جلو بودن، پیشاپیش رفتن
- They haven't made any head in controlling inflation.
- هنوز در مهار کردن تورم پیشرفتی نکرده‌اند.
- He heads all his election rivals.
- او از همه‌ی رقبای انتخاباتی خود جلو است.
- The pimple headed.
- جوش سرباز کرد.
- He is heading for trouble.
- به اشکال بر خواهد خورد.
- an acidhead
- معتاد به ال‌اس‌دی
- taller by a head
- یک سروگردن بلندتر
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد head

  1. adjective most important; chief
    Synonyms: arch, champion, first, foremost, front, highest, leading, main, pioneer, preeminent, premier, prime, principal, stellar, supreme, topmost
    Antonyms: auxiliary, inferior, lower, second, secondary, trivial, unimportant
  2. noun top part of an animate body
    Synonyms: attic, belfry, brain, coconut, cranium, crown, dome, gray matter, noggin, noodle, pate, scalp, skull, thinker, think tank, top story, upper story, upstairs
    Antonyms: foot
  3. noun leader
    Synonyms: boss, captain, chief, chieftain, commander, commanding officer, director, dominator, executive, honcho, lead-off person, manager, officer, president, principal, superintendent, supervisor, top dog
    Antonyms: follower
  4. noun top part
    Synonyms: apex, banner, beak, bill, cap, cork, crest, crown, heading, headline, height, peak, pitch, point, promontory, streamer, summit, tip, vertex
    Antonyms: bottom, end, rear
  5. noun front, beginning
    Synonyms: commencement, first place, fore, forefront, fountainhead, origin, rise, source, start, van, vanguard
    Antonyms: conclusion, end, ending, finish
  6. noun ability, intelligence
    Synonyms: aptitude, aptness, bent, brains, capacity, faculty, flair, genius, gift, intellect, knack, mentality, mind, talent, thought, turn, understanding
    Antonyms: ignorance, inability, stupidity
  7. noun turning point
    Synonyms: acme, climax, conclusion, crisis, culmination, end
  8. verb manage, oversee
    Synonyms: address, be first, be in charge, command, control, direct, dominate, go first, govern, guide, hold sway over, lead, lead the way, pioneer, precede, rule, run, supervise
    Antonyms: follow, obey

Phrasal verbs

  • head for

    (به‌سمت چیزی یا جایی) رفتن، رهسپار شدن، پیش رفتن

  • head off

    جلوی کسی را گرفتن

    جلوگیری کردن

    دور شدن، رفتن

Idioms

  • by a head

    (در اندازه‌گیری درازا) یک سر و گردن

  • by (or down by) the head

    (کشتی‌رانی) درحالی‌که سینه‌ی کشتی بیشتر در آب فرورفته است تا عقب آن

  • come to a head

    1- (کورک و دمل و غیره) سرباز کردن 2- به اوج رسیدن، بحرانی شدن

  • get it through one's head

    فهمیدن، درک کردن، فهماندن

  • give (someone) head

    (عامیانه - ناپسند) آلت جنسی دیگری را به دهان گرفتن

  • go to one's head

    1- مغرور کردن یا شدن، غره کردن

    2- مست کردن، تحت‌تأثیر قرار دادن، گیج کردن

  • hang (or hide) one's head

    (از شرم) سربه‌زیر شدن، چهره‌ی خود را پنهان کردن

  • head and shoulders above

    کاملاً بهتر (یا بلندتر یا والاتر و غیره)

  • heads up!

    (عامیانه) بپا!، مواظب باش، هشدار!

  • keep one's head

    خونسردی خود را حفظ کردن، دستپاچه نشدن

    خونسردی خود را حفظ کردن، خود را نباختن

  • keep one's head above water

    (با وجود خطر، گرفتاری مالی و...) خود را سر پا نگه داشتن، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن

  • lose one's head

    خونسردی خود را از دست دادن، دستپاچه شدن

    خود را باختن، خونسردی خود را از دست دادن، غیرعاقلانه رفتار کردن، گیج شدن

  • make head

    جلو رفتن، پیشرفت کردن (علی‌رغم دشواری و مشکلات)

  • (not) make heads or tails of something

    فهمیدن، درک کردن، سر درآوردن از چیزی (معمولاً به‌صورت منفی می‌آید)

  • on (or upon) one's head

    به مسئولیت کسی، جزو وظایف یا گرفتاری‌های کسی

  • one's head off

    (بعد از فعل می‌آید) سرکسی را خوردن (یا بردن)

  • out of (or off) one's head

    (عامیانه) دیوانه، خل، یاوه‌سرا

  • over one's head

    1- مشکل، خارج از فهم کسی 2- بدون رعایت سلسله مراتب (به مقامات بالاتر مراجعه کردن)

  • put (or lay) heads together

    مشورت کردن، هم‌اندیشی کردن

  • take into one's head

    در سر پروراندن (طرح یا اندیشه و غیره)

  • turn one's head

    1- گیج کردن، تحت‌تأثیر (الکل و غیره) قرار دادن 2- مغرور کردن، غره کردن

  • hit the nail on the head

    گل گفتی، زدی تو خال (حق مطلب را به درستی ادا کردن) ( وضعیت مشکلی را به‌صورت دقیق شرح دادن)

  • use your head

    مغزتو به کار بنداز، از اون کله‌ی پوکت استفاده کن، مختو به کار بنداز

لغات هم‌خانواده head

ارجاع به لغت head

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «head» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/head

لغات نزدیک head

پیشنهاد بهبود معانی