امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Lead

liːd led liːd led
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    led
  • شکل سوم:

    led
  • سوم‌شخص مفرد:

    leads
  • وجه وصفی حال:

    leading
  • شکل جمع:

    leads

توضیحات

در معنای سیزدهم در انگلیسی بریتانیایی به‌جای lead از flex نیز استفاده می‌شود.

در معنای سیزدهم در انگلیسی آمریکایی به‌جای lead از cord نیز استفاده می‌شود.

در معنای چهاردهم در انگلیسی آمریکایی به‌جای lead از leash نیز استفاده می‌شود.

در معنی این لغت به‌عنوان «عنصر شیمیایی»:

نماد: Pb

عدد اتمی: 87

جرم اتمی: 207.2

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive B2
فرماندهی کردن، سرپرستی کردن، رهبری کردن، سرکردگی کردن، کنترل کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- Our symphony orchestra will be led by Ricardo Muti.
- ارکستر سمفونیک ما توسط ریکاردو موتی رهبری می‌شود.
- The mayor aims to lead the city towards sustainable development.
- شهردار قصد دارد شهر را به سمت توسعه پایدار رهبری کند.
- The teacher tried to lead the students in discussion.
- معلم سعی کرد دانش آموزان را در بحث سرپرستی کند.
verb - intransitive verb - transitive B2
ورزش جلو بودن، برنده بودن، اول بودن، پیروز شدن
- His impressive performance allowed him to lead the competition.
- عملکرد چشمگیر او اجازه داد تا در این رقابت پیروز شود.
- Our team leads (them) by five points.
- تیم ما پنج امتیاز (از آن‌ها) جلو است.
- They worked hard to lead the standings throughout the season.
- آن‌ها برای اول بودن در جدول رده‌بندی در طول فصل سخت تلاش کردند.
verb - intransitive C2
منجر شدن، موجب شدن، سبب بودن یا شدن، باعث شدن (معمولاً اتفاقی بد)
- What led you to this decision?
- چه چیزی موجب این تصمیم شما شد؟
- Overspending will lead to bankruptcy.
- ولخرجی به ورشکستگی منجر خواهد شد.
- A cold can lead to pneumonia.
- سرماخوردگی ممکن است منجر به سینه پهلو بشود.
- One thing led to another.
- یک چیز منجر به چیز دیگری شد.
- This work seems to be leading nowhere.
- ظاهراً این کار به جایی نخواهد رسید.
- Problems that led her to suicide.
- مشکلاتی که باعث خودکشی کردن او شدند.
- to lead astray
- گمراه کردن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive verb - transitive B1
هدایت کردن، راهنمایی کردن، سوق دادن
- She led us through the hall and into the room.
- او ما را در سرتاسر راهرو و به درون اتاق راهنمایی کرد.
- I led the guests into their rooms.
- مهمانان را به اطاق‌هایشان هدایت کردم.
- There are signs and lights that will lead you there.
- نشان‌ها و چراغ‌ها شما را به آنجا راهنمایی خواهند کرد.
- I took the blind man's hand and led him across the road.
- دست مرد کور را گرفتم و او را از جاده رد کردم.
verb - transitive B2
(سبک خاصی) زندگی کردن
- They used to lead a life of luxury.
- آنان زندگی پر تجملی داشتند.
- He leads a hard life.
- او زندگی سختی را می‌گذراند.
verb - intransitive
ورزش (بوکس) اولین مشت را زدن
- He decided to lead with his right hand in the match.
- او تصمیم گرفت با دست راست خود اولین مشت را در مسابقه بزند.
- In the opening round, he chose to lead aggressively.
- در دور افتتاحیه ، وی تصمیم گرفت اولین مشت را به‌صورت تهاجمی بزند.
verb - intransitive
در صدر قرار داشتن، (از همه) جلو بودن
- They lead the world in cancer research.
- آنان از نظر پژوهش سرطان در دنیا اول هستند.
- He leads his class in grades.
- او از نظر نمره در کلاس شاگرد اول است.
verb - intransitive
(در بازی ورق) آغاز کردن، دست را شروع کردن، کارت اول را انداختن یا برداشتن، بازی اول
- Whose lead is it?
- نوبت بازی کیست؟
verb - transitive
(آب یا بخار یا طناب و غیره را در لوله یا مسیر خاصی) راندن، رساندن
- The steam is led out of the building through this pipe.
- با این لوله، بخار به خارج ساختمان برده می‌شود.
- This door leads into the garden.
- این در به باغ باز می‌شود.
- This road leads to Natanz.
- این راه به نطنز می‌رود.
noun singular B2
جلو، تقدم، سبقت، پیش، پیشگامی، پیشتازی، مقام اول، پیش‌افت
- to take the lead
- جلو زدن، پیشی گرفتن
- to lose the lead
- مقام اول را از دست دادن
- We have the lead in computer technology.
- ما در فن کامپیوتر پیش هستیم.
- the horse in the lead
- اسب حائز مقام اول، اسب جلوتر از همه
- He holds a wide lead over the others.
- او خیلی از سایرین جلوتر است.
noun singular C2
رهبر، پیشوا، راهنما، جلودار
- to take the lead in a project
- رهبری (انجام) طرحی را عهده‌دار شدن
- Follow his lead.
- از او پیروی کن (هر کاری او می‌کند تو هم بکن).
noun countable
اشاره، کلید، سرنخ، اطلاعات (هر چیزی که موجب کمک و راهنمایی شود)
- The detective is investigating an important new lead.
- کارآگاه سرنخ تازه و مهمی را مورد بررسی قرار می‌د‌هد.
- The journalist received a lead that could uncover a major scandal.
- روزنامه‌نگار اطلاعاتی را دریافت کرد که می‌توانست رسوایی بزرگی را افشا کند.
noun countable
سیم
- The electrician replaced the faulty lead to ensure proper connection.
- برق‌کار برای اطمینان از اتصال مناسب، سیم معیوب را تعویض کرد.
- I need a longer lead to reach the power outlet.
- من برای رسیدن به پریز برق به سیم طولانی‌تری نیاز دارم.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی (با گرفتن دست یا افسار و غیره) بردن، لگام، افسار، قلاده، مهار، کشاندن، (انگلیسی امریکایی) رجوع شود به: leash
- You must keep your dog on a lead in the park.
- در پارک باید سگ خود را مهار کنید.
- to lead a horse by the bridle
- با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن
noun singular
ورزش (بوکس) اولین مشت
- She established an early lead by landing a swift left hook.
- او با زدن یک هوک چپ سریع، اولین مشت را وارد کرد.
- His quick lead caught the opponent off guard.
- مشت اول سریع او، حریف را غافل‌گیر کرد.
adjective B1
(تئاتر و سینما و...) نقش اصلی، بازیگر اصلی، نقش اول
- He has played the lead role in several plays.
- او در چند نمایش نقش اول را به‌ عهده داشته است.
- His charisma made him the lead actor for the film.
- کاریزمایش او را به بازیگر نقش اصلی فیلم تبدیل کرد.
adjective
(در روزنامه یا بخش خبر از رادیو و تلویزیون و غیره) مهمترین (خبر یا رویداد)، داستان روز
- today's lead story
- مهمترین خبر (داستان) امروز
- Her article featured a lead piece that captured the public's attention.
- مقاله وی بخش خبری مهمی داشت که توجه مردم را به خود جلب می‌کرد.
noun uncountable
شیمی عنصر شیمیایی سرب، عنصر سرب، فلز سرب link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی شیمی

مشاهده
- The pipes in our old house were made of lead.
- لوله‌های خانه‌ی قدیمی ما از سرب ساخته شده بودند.
- Lead is a dense metal often used in batteries.
- سرب فلزی چگال است که اغلب در باتری‌ها استفاده می‌شود.
- He wore gloves while handling the lead sheets.
- او هنگام دست زدن به ورقه‌های سربی دستکش پوشید.
noun countable uncountable
نوک (مداد)
- The pencil's lead broke during the test.
- نوک مداد در طول امتحان شکست.
- The artist preferred using a softer lead for shading.
- این هنرمند نوک نرم‌تری را برای سایه‌زنی ترجیح داد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد lead

  1. noun first place, supremacy
    Synonyms:
    advantage edge head top priority precedence leadership guidance example model star direction start point margin over ahead advance top spot heavy principal primacy protagonist vanguard cutting edge title role front rank facade spark bulge pilot
    Antonyms:
    last
  1. noun clue
    Synonyms:
    hint sign tip suggestion indication guide evidence proof trace
  1. verb guide physically
    Synonyms:
    show guide escort conduct lead direct accompany convey convoy manage protect guard shepherd pilot drive steer usher attend see show around show the way point out point the way precede watch over be responsible for go along with traverse span pass along get find a way induce persuade coerce compel force prevail quarterback route safeguard impel squire show in
    Antonyms:
    follow
  1. verb guide mentally; influence
    Synonyms:
    affect cause induce produce motivate manage direct govern preside over supervise command dispose move persuade contribute result in introduce bring prompt incline shepherd serve conduce prevail run things helm draw spur tend convert quarterback bring on call the shots go out in front get the jump on spearhead trail-blaze
    Antonyms:
    follow obey comply consent
  1. verb surpass
    Synonyms:
    exceed outdo excel transcend outstrip be ahead come first precede usher blaze a trail
    Antonyms:
    lose fall behind

Phrasal verbs

  • lead into

    کار را رساندن به، منجر کردن به

  • lead off

    (در فعالیت‌های گروهی) آغازکننده بودن، آغاز کردن، شروع کردن

  • lead on

    فریفتن، گول زدن، فریب دادن

  • lead up to

    1- راه را برای چیزی یا کاری آماده کردن 2- به‌طور غیر مستقیم اقدام کردن، با زرنگی پرداختن به

Collocations

Idioms

  • lead by the nose

    مجبور به پیروی یا اطاعت بی‌چون و چرا کردن

    (کسی را) کاملاً زیر مهار‌کشیدن، کاملاً مسلط‌بودن (بر کسی)

  • lead with one's chin

    (عامیانه) با بی‌احتیاطی و به‌طور خطرناک عمل کردن، خود را به خطر انداختن

لغات هم‌خانواده lead

  • verb - transitive
    lead

ارجاع به لغت lead

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «lead» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/lead

لغات نزدیک lead

پیشنهاد بهبود معانی