امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Lead

liːd led liːd led
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    led
  • شکل سوم:

    led
  • سوم‌شخص مفرد:

    leads
  • وجه وصفی حال:

    leading
  • شکل جمع:

    leads

توضیحات

در معنی این لغت به‌عنوان «عنصر شیمیایی»:

نماد: Pb

عدد اتمی: 87

جرم اتمی: 207.2

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B2
فرماندهی کردن، سرپرستی کردن، رهبر بودن، سرکردگی کردن، سالاری کردن، پیشوایی کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- Our symphony orchestra will be led by Ricardo Muti.
- ارکستر سمفونیک ما توسط ریکاردو موتی رهبری می‌شود.
- We are waiting for the conductor to give us a lead.
- منتظر رهبر ارکستر هستم که ما را رهبری کند.
- he lead violinist of the group
- سر ویولونیست گروه
verb - transitive
(از نظر سیاسی یا فکری و...) رهبری کردن، راه را نشان دادن، جلو رفتن، پیشگام شدن، بردن، در جلو (صف و...) حرکت کردن
- He led his nation to victory.
- او ملت خود را به سوی پیروزی رهبری کرد.
- He is leading the strike.
- او دارد اعتصاب را رهبری می‌کند.
- He led the troops in the parade.
- در رژه او جلو قشون حرکت می‌کرد.
verb - transitive
(سبک خاصی) زندگی کردن
- They used to lead a life of luxury.
- آنان زندگی پر تجملی داشتند.
- He leads a hard life.
- او زندگی سختی را می‌گذراند.
verb - intransitive
(مشت بازی) حمله یا بازی را آغاز کردن، ضربه‌ی نخست را زدن
- to lead with a jab to the opponent's jaw
- با مشت کوتاهی به آرواره‌ی حریف (مسابقه را) آغاز کردن
verb - intransitive
هدایت کردن، راهنمایی کردن، سوق دادن
- She led us through the hall and into the room.
- او ما را در سرتاسر راهرو و به درون اتاق راهنمایی کرد.
- I led the guests into their rooms.
- مهمانان را به اطاق‌هایشان راهنمایی کردم.
- There are signs and lights that will lead you there.
- نشان‌ها و چراغ‌ها شما را به آنجا راهنمایی خواهند کرد.
- I took the blind man's hand and led him across the road.
- دست مرد کور را گرفتم و او را از جاده رد کردم.
- to lead astray
- گمراه کردن
verb - intransitive
(در بازی ورق) آغاز کردن، دست را شروع کردن، کارت اول را انداختن یا برداشتن، بازی اول
- Whose lead is it?
- نوبت بازی کیست؟
verb - intransitive
منجر شدن، موجب شدن، سبب بودن یا شدن
- What led you to this decision?
- چه چیزی موجب این تصمیم شما شد؟
- Overspending will lead to bankruptcy.
- ولخرجی به ورشکستگی منجر خواهد شد.
- A cold can lead to pneumonia.
- سرماخوردگی ممکن است منجر به سینه پهلو بشود.
- One thing led to another.
- یک چیز منجر به چیز دیگری شد.
- This work seems to be leading nowhere.
- ظاهراً این کار به جایی نخواهد رسید.
- Problems that led her to suicide.
- مسائلی که کار او را به خودکشی رساند.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
در صدر قرار داشتن، (از همه) جلو بودن، اول بودن (در مسابقه، رقابت و...)
- They lead the world in cancer research.
- آنان از نظر پژوهش سرطان در دنیا اول هستند.
- Our team leads (them) by five points.
- تیم ما پنج امتیاز (از آن‌ها) جلو است.
- He leads his class in grades.
- او از نظر نمره در کلاس شاگرد اول است.
verb - transitive
(آب یا بخار یا طناب و غیره را در لوله یا مسیر خاصی) راندن، رساندن
- The steam is led out of the building through this pipe.
- با این لوله، بخار به خارج ساختمان برده می‌شود.
- This door leads into the garden.
- این در به باغ باز می‌شود.
- This road leads to Natanz.
- این راه به نطنز می‌رود.
noun countable
رهبر، پیشوا، راهنما، جلودار
- to take the lead in a project
- رهبری (انجام) طرحی را عهده‌دار شدن
- Follow his lead.
- از او پیروی کن (هر کاری او می‌کند تو هم بکن).
noun countable
(تئاتر و سینما و غیره) نقش اصلی، بازیگر اصلی، نقش اول
- He has played the lead role in several plays.
- او در چند نمایش نقش اول را به‌ عهده داشته است.
noun
جلو، تقدم، سبقت، پیش، پیشگامی، پیشتازی، مقام اول، پیش‌افت
- to take the lead
- جلو زدن، پیشی گرفتن
- to lose the lead
- عقب افتادن
- We have the lead in computer technology.
- ما در فن کامپیوتر پیش هستیم.
- the horse in the lead
- اسب حائز مقام اول، اسب جلوتر از همه
- He holds a wide lead over the others.
- او خیلی از سایرین جلوتر است.
- the lead horse
- اسب جلو
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
انگلیسی بریتانیایی (با گرفتن دست یا افسار و غیره) بردن، لگام، افسار، قلاده، مهار، کشاندن، (انگلیسی امریکایی) رجوع شود به: leash
- You must keep your dog on a lead in the park.
- در پارک باید سگ خود را مهار کنید.
- She leads her husband by the nose.
- او کاملاً بر شوهرش سوار است.
- to lead a horse by the bridle
- با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن
noun countable
(هر چیزی که موجب کمک و راهنمایی شود) اشاره، کلید، سرنخ
- The detective is investigating an important new lead.
- کارآگاه سرنخ تازه و مهمی را مورد بررسی قرار می‌د‌هد.
noun countable
(در روزنامه یا بخش خبر از رادیو و تلویزیون و غیره) مهمترین (خبر یا رویداد)، داستان روز
- today's lead story
- مهمترین خبر (داستان) امروز
noun uncountable
شیمی عنصر شیمیایی سرب، عنصر سرب، فلز سرب link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی شیمی

مشاهده
- The pipes in our old house were made of lead.
- لوله‌های خانه‌ی قدیمی ما از سرب ساخته شده بودند.
- Lead is a dense metal often used in batteries.
- سرب فلزی چگال است که اغلب در باتری‌ها استفاده می‌شود.
- He wore gloves while handling the lead sheets.
- او هنگام دست زدن به ورقه‌های سربی دستکش پوشید.
noun countable
سابقه، مدرک
noun countable
شاقول گلوله
adjective
ایفای نقش یا خدمت به عنوان رهبر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد lead

  1. noun first place, supremacy
    Synonyms:
    advance advantage ahead bulge cutting edge direction edge example facade front rank guidance head heavy leadership margin model over pilot point precedence primacy principal priority protagonist spark star start title role top top spot vanguard
    Antonyms:
    last
  1. noun clue
    Synonyms:
    evidence guide hint indication proof sign suggestion tip trace
  1. verb guide physically
    Synonyms:
    accompany attend be responsible for chaperone coerce compel conduct convey convoy direct drive escort find a way force get go along with guard impel induce manage pass along persuade pilot point out point the way precede prevail protect quarterback route safeguard see shepherd show show around show in show the way span squire steer traverse usher watch over
    Antonyms:
    follow
  1. verb guide mentally; influence
    Synonyms:
    affect bring bring on call the shots cause command conduce contribute convert direct dispose draw get the jump on go out in front govern head helm incline induce introduce manage motivate move persuade preside over prevail produce prompt quarterback result in run things serve shepherd spearhead spur supervise tend trail-blaze
    Antonyms:
    comply consent follow obey
  1. verb surpass
    Synonyms:
    be ahead blaze a trail come first exceed excel outdo outstrip precede preface transcend usher
    Antonyms:
    fall behind lose

Phrasal verbs

  • lead into

    کار را رساندن به، منجر کردن به

  • lead off

    (در فعالیت‌های گروهی) آغازکننده بودن، آغاز کردن، شروع کردن

  • lead on

    فریفتن، گول زدن، فریب دادن

  • lead up to

    1- راه را برای چیزی یا کاری آماده کردن 2- به‌طور غیر مستقیم اقدام کردن، با زرنگی پرداختن به

Collocations

Idioms

  • lead by the nose

    مجبور به پیروی یا اطاعت بی‌چون و چرا کردن

    (کسی را) کاملاً زیر مهار‌کشیدن، کاملاً مسلط‌بودن (بر کسی)

  • lead with one's chin

    (عامیانه) با بی‌احتیاطی و به‌طور خطرناک عمل کردن، خود را به خطر انداختن

لغات هم‌خانواده lead

  • verb - transitive
    lead

ارجاع به لغت lead

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «lead» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/lead

لغات نزدیک lead

پیشنهاد بهبود معانی