امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Bring

brɪŋ brɪŋ
آخرین به‌روزرسانی:
|

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adverb A2
آوردن، رساندن به، موجب شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- Come and bring the book too.
- بیا و کتاب را هم بیاور.
- His story brought tears to my eyes.
- داستانش اشک در چشمانم جاری کرد.
- Money does not bring happiness.
- پول، خوشی نمی‌آورد.
- War brought death and famine.
- جنگ مرگ و قحطی آورد.
- Rest brings health.
- استراحت سلامتی می‌آورد.
- He didn't bring anything but shame on his family.
- او برای خانواده‌اش چیزی جز شرم به بار نیاورد.
- His generosity brought applause from the boys.
- سخاوت او تحسین پسران را برانگیخت.
- Today eggs bring a high price.
- امروزه تخم‌مرغ خوب به فروش می‌رسد (بازار گرمی دارد).
- to bring charges against someone
- علیه کسی اقامه‌ی دعوی کردن
- He brought his brother along.
- او برادرش را همراه خود آورد.
- The meeting was brought forward to Monday.
- گردهمایی را به دوشنبه جلو انداختند.
- A well-brought-up child.
- بچه‌ای که خوب بار آمده است.
- He didn't bring up the subject of money.
- حرف پول را نزد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد bring

  1. verb transport or accompany
    Synonyms:
    attend back bear buck carry chaperon companion conduct consort convey deliver escort fetch gather guide gun heel import lead lug pack pick up piggyback ride schlepp shoulder take take along tote transfer transport truck usher
    Antonyms:
    drop leave quit refuse shun take
  1. verb cause; influence
    Synonyms:
    begin compel contribute to convert convince create dispose effect engender force induce inflict lead make move occasion persuade prevail on prevail upon produce prompt result in sway wreak
    Antonyms:
    avoid back out desist give up hold back pass up
  1. verb command a price
    Synonyms:
    afford bring in draw earn fetch gross net produce return sell for take yield
  1. verb file charges in court
    Synonyms:
    appeal arraign cite declare indict initiate legal action institute prefer serve sue summon take to court

Phrasal verbs

  • bring about

    موجب شدن، سبب شدن، باعث شدن، سبب وقوع امری شدن، محقق کردن

  • bring along

    به همراه آوردن

    کمک به رشد کسی کردن

  • bring back

    برگرداندن

    به یاد کسی آوردن

  • bring down

    غمگین کردن، ناراحت کردن

    به زمین انداختن

    قدرت را از دست یک فرمانروایی مشروع درآوردن

    کاهش دادن قیمت، ارزان کردن

  • bring forth

    ثمر آوردن، خلق کردن، تولید کردن

    سبب شدن، موجب شدن

    نمایاندن، نشان دادن

  • bring forward

    جلو انداختن، تاریخ وقوع چیزی را جلو آوردن

  • bring in

    کسب کردن، به دست آوردن، عاید کردن

  • bring off

    موفق شدن در کاری که قبلاً بسیار سخت به نظر می‌رسیده، به‌ نتیجه‌ی موفقیت‌آمیزی رسیدن

  • bring on

    (بیماری و سرفه و تب) موجب شدن، سبب شدن

  • bring out

    آشکار کردن، پدیدار کردن

    باعث رشد و توسعه شدن، پرورش دادن، باعث بالندگی شدن، شکوفا کردن

    تولید و عرضه کردن، ایجاد کردن، به ظهور رساندن

    بیان کردن، فاش کردن، ذکر کردن، به زبان آوردن

  • bring to

    (کشتی) لنگر انداختن

    به‌ هوش آوردن

  • bring up

    (بچه) بزرگ کردن، بار آوردن، پروراندن

    مطرح کردن، اشاره کردن، ذکر کردن

    (روی صفحه‌ی موبایل یا کامپیوتر و غیره) نمایش دادن

Collocations

Idioms

  • bring down the house

    موجب خنده‌ی شدید یا کف زدن حضار شدن

    (عامیانه) مورد تشویق و کف زدن حضار قرار گرفتن

  • bring home the bacon

    (عامیانه) 1- نان‌آور خانواده بودن 2- موفق شدن

    1- نان‌آور خانواده بودن 2- موفق شدن

  • bring to light

    آشکار کردن، پرده برداشتن، افشا کردن

    آشکار کردن، افشا کردن، نمایاندن

  • bring up the rear

    در عقب صف حرکت کردن، آخر از همه آمدن

    (به‌ویژه در رژه و غیره) در عقب حرکت کردن، آخر (صف یا قطار اتومبیل‌ها و غیره) بودن

ارجاع به لغت bring

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «bring» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۷ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/bring

لغات نزدیک bring

پیشنهاد بهبود معانی