Occasion

əˈkeɪʒn əˈkeɪʒn
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    occasioned
  • شکل سوم:

    occasioned
  • سوم‌شخص مفرد:

    occasions
  • وجه وصفی حال:

    occasioning
  • شکل جمع:

    occasions

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B2
فرصت، مورد، موقع، وهله، فرصت مناسب

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- on the next occasion
- در فرصت بعدی
- He used the occasion to express his criticisms.
- او از فرصت استفاده کرد و انتقادات خود را بیان کرد.
- I never had the occasion to meet him.
- هرگز فرصت ملاقات او دست نداد.
- He wears a tie only on special occasions.
- او فقط در مواقع به‌ خصوصی کراوات می‌زند.
- I would like to take the occasion to thank my kind hosts.
- می‌خواهم از فرصت استفاده کرده و از میزبانان مهربانم سپاس‌گزاری کنم.
noun uncountable
تصادف، سبب، علت، موجب، دلیل، باعث، رخداد، اتفاق، واقعه
- A chance meeting was the occasion of the renewal of their friendship.
- یک ملاقات تصادفی موجب تجدید دوستی آن‌ها شد.
- The storm occasioned another delay in our plans.
- طوفان موجب تأخیر دیگری در برنامه‌های ما شد.
- An inspiring teacher was the occasion for her great achievements in science.
- یک معلم الهام‌گر سبب دستیابی‌های عظیم او در علوم شد.
- What's the occasion for this banquet?
- این سور برای چه داده می‌شود؟
noun countable
وقت به‌خصوص، هنگام رویداد، زمان رخداد چیزی، موقعیت، مناسبت، رویداد، جشن
- a happy occasion
- رویداد مسرت‌انگیز
- This is not an occasion for joking.
- حالا وقت شوخی نیست.
- on the occasion of his daughter's wedding
- به مناسبت ازدواج دخترش
verb - transitive
موجب شدن، باعث شدن، انگیختن
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد occasion

  1. noun chance
    Synonyms: break, convenience, demand, excuse, incident, instant, moment, need, occurrence, opening, opportunity, possibility, season, shot, show, time, use
  2. noun reason, cause
    Synonyms: antecedent, basis, call, circumstance, determinant, excuse, foundation, ground, grounds, incident, inducement, influence, justification, motivation, motive, necessity, obligation, prompting, provocation, purpose, right, warrant
  3. noun event, happening
    Synonyms: affair, celebration, circumstance, episode, experience, go, goings-on, happening, incident, instant, milepost, milestone, moment, occurrence, scene, thing, time, while
  4. verb make happen, bring about
    Synonyms: breed, cause, create, do, effect, elicit, engender, evoke, generate, give rise to, hatch, induce, influence, inspire, lead to, move, muster, originate, persuade, produce, prompt, provoke, work up

Collocations

  • on occasion

    گاه و بیگاه، گهگاه، بعضی اوقات، چند وقت یکبار

  • on the occasion of

    به مناسبت، به‌خاطر، در هنگام (روی دادن چیزی)

  • take the occasion

    از فرصت استفاده کردن

Idioms

  • if the occasion arises

    اگر موقعیت ایجاب کند (فرصتی پدیدار شود)

    اگر فرصتی دست بدهد

    اگر فرصت دست بدهد

  • be equal to the occasion

    از فرصت استفاده کردن، از عهده بر آمدن

  • rise to the occasion

    از فرصت استفاده کردن، حق چیزی را ادا کردن، خوب از عهده برآمدن

    کار خود را خوب انجام دادن، از عهده‌ی برخورد با چیزی بر آمدن

لغات هم‌خانواده occasion

ارجاع به لغت occasion

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «occasion» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/occasion

لغات نزدیک occasion

پیشنهاد بهبود معانی