امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Break

breɪk breɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    broke
  • شکل سوم:

    broken
  • سوم‌شخص مفرد:

    breaks
  • وجه وصفی حال:

    breaking
  • شکل جمع:

    breaks

توضیحات

در معنای بیست‌و‌دوم همچنین می‌توان از break time به‌جای break استفاده کرد.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive verb - transitive A2
شکستن، تکه‌تکه شدن، پاره کردن، متلاشی کردن، خرد شدن، خراب کردن، از کار افتادن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- The child broke the cup.
- کودک فنجان را شکست.
- The strong wind can easily break branches from the trees.
- باد قوی می‌تواند به‌راحتی شاخه‌های درختان را بشکند.
- The mechanic warned that the engine could break under too much pressure.
- مکانیک هشدار داد که موتور می‌تواند تحت‌فشار بیش از حد خراب شود.
- I couldn't see any skin broken.
- پوستش پارگی نشان نمی‌داد.
- The clouds broke and the sun began to shine.
- ابرها شکافته شد و خورشید شروع به درخشیدن کرد.
verb - intransitive verb - transitive B2
پایان دادن، قطع‌کردن (یک چرخه)، جلوگیری کردن، شکستن
- The prisoner finally broke his silence.
- زندانی بالأخره سکوت خود را شکست.
- Our radio contact with them was broken.
- تماس رادیویی ما با آن‌ها قطع شد.
- She decided to break their agreement after the disagreement.
- او تصمیم گرفت پس از اختلاف‌نظر به توافق خود پایان دهد.
verb - transitive B2
قانون‌شکنی‌کردن، زیرپا گذاشتن، شکستن (قانون، قول و...)، تخلف‌کردن، خلف وعده کردن
- You have broken the law.
- شما قانون را زیر پا گذاشته‌اید (شکسته‌اید).
- I will not break my promise to you.
- قولی که به شما دادم را نخواهم شکست.
verb - intransitive verb - transitive
تجزیه کردن (شدن)، تکه‌تکه کردن (شدن)، جدا کردن (شدن)، شکستن (به بخش‌های کوچک‌تر)
- She decided to break the chocolate bar into smaller pieces.
- او تصمیم گرفت شکلات تخته‌ای را به قطعات کوچک‌تر بشکند.
- The ice began to break under the weight of the skater.
- یخ شروع به تکه‌تکه شدن زیر وزن اسکیت‌باز کرد.
- The manager decided to break the report into sections for clarity.
- مدیر تصمیم گرفت تا گزارش را برای وضوح بیشتر به چند بخش جدا کند.
- The enzymes break during the digestion process.
- آنزیم‌ها طی فرآیند هضم تجزیه می‌شوند.
verb - intransitive B1
تنفس دادن، دست از کار کشیدن (برای استراحت کوتاه)، قطع کردن، متوقف کردن (برای مدت کوتاه)
- She decided to break the meeting for a quick coffee.
- او تصمیم گرفت جلسه را برای نوشیدن سریع قهوه متوقف کند.
- We usually break twice a day.
- ما معمولاً روزی دو بار برای استراحت دست از کار میکشیم.
- The loud noise broke my concentration during the meeting.
- سروصدای بلند تمرکز من را در طول جلسه قطع کرد.
verb - intransitive verb - transitive C2
به‌زور وارد جایی شدن، به‌زور کاری کردن
- The thief planned to break in and steal the jewelry.
- دزد قصد داشت به‌زور وارد شود و جواهرات را به سرقت ببرد.
- The dog managed to break free from its leash during the walk.
- سگ در طول پیاده‌روی موفق شد به‌زور از قلاده‌ی خود خلاص شود.
- He had to break down the door to rescue the trapped cat.
- او برای نجات گربه‌ی به‌دام‌افتاده مجبور شد در را به‌زور بشکند.
verb - intransitive verb - transitive
شکست خوردن (روحی)، از دست دادن اعتمادبه‌نفس، شکستن (از لحاظ روحی و ارادی)، کسی را خورد کردن، از دست دادن کنترل
- The constant setbacks made him break emotionally.
- مشکلات مداوم باعث شد که او از نظر عاطفی شکسته شود.
- his bad situation caused him to break and seek help.
- وضعیت بد او باعث شد که کنترلش را از دست بدهد و به‌دنبال کمک باشد.
- Your harsh words were enough to break her confidence.
- سخنان تند تو برای خورد کردن اعتمادبه‌نفس او کافی بود.
- The unexpected loss may break even the strongest individuals.
- از دست دادن غیرمنتظره‌ی کسی ممکن است حتی قوی‌ترین افراد را بشکند.
verb - intransitive verb - transitive C2
(اخبار) افشا کردن (شدن)، برملا کردن (شدن)، شایع شدن (خبر)، خبر دادن
- The news broke in Paris that Kennedy had been shot.
- خبر تیر خوردن کندی در پاریس انتشار یافت.
- Ali broke the news to me.
- علی مرا از خبر آگاه کرد.
verb - intransitive
شکستن موج (بر ساحل)، برخورد موج (به صخره)
- A line of white foam where the waves broke on the beach
- خطی از کف سفید در آنجایی که امواج به ساحل می‌خوردند
- The waves break against the rocky shore with a thunderous roar.
- امواج مقابل ساحل صخره‌ای با صدای غرش رعدو‌برق مانندی می‌شکنند.
verb - intransitive
آب‌و‌هوا ناگهان تغییرکردن link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی آب‌و‌هوا

مشاهده
- The sunny skies began to break, hinting at an impending storm.
- آسمان آفتابی شروع به تغییر کرد و نشانی از طوفانی قریب الوقوع می‌داد.
- The pleasant afternoon was ruined as the weather broke and fierce winds picked up.
- بعدازظهر دلپذیر به‌محض تغییر ناگهانی هوا و وزش باد شدید از بین رفت.
verb - intransitive C2
شروع شدن ناگهانی (طوفان)
- The thunder roared as the storm began to break.
- با شروع طوفان، رعدوبرق غرش کرد.
- Dark clouds gathered, and the storm finally chose to break.
- ابرهای تاریک جمع شدند و سرانجام طوفان شروع شد.
verb - intransitive
طلوع کردن، روشن‌شدن هوا (dawn/day breaks)
- The sky began to lighten as day breaks over the horizon.
- با طلوع آفتاب در افق، آسمان شروع به روشن شدن کرد.
- The day was about to break when we left.
- وقتی عزیمت کردیم بامداد داشت فرا می‌رسید (روز در شرف آغاز بود).
verb - intransitive
دورگه شدن صدا (در زمان بلوغ)، مرتعش‌شدن صدا، لرزیدن صدا (از احساساتی شدن)
- Normally a boy's voice breaks at fifteen.
- معمولاً در پانزده سالگی صدای پسران دورگه می‌شود.
- Her voice broke.
- صدایش به لزره درآمد.
verb - transitive verb - intransitive
(تنیس) امتیاز گرفتن (زمانی که حریف سرویس می‌زند)، برنده شدن (در برابر سرویس حریف)
- She managed to break the opponent's serve in the final set.
- او موفق شد از سرو حریف در ست نهایی امتیاز بگیرد.
- She was able to break and take the lead in the tournament.
- او توانست در این مسابقات برنده شود و صدرنشینی را به دست آورد.
verb - intransitive
ورزش ضدحمله زدن، حمله کردن سریع (زمانی که تیمی توپ را در زمین خودی می‌گیرد و به‌سرعت به سمت تیم حریف حمله می‌کند)
- The players decided to break as soon as they regained possession.
- بازیکنان تصمیم گرفتند به‌محض به‌دست آوردن مالکیت توپ، حمله کنند.
- The coach shouted for them to break and push forward.
- مربی فریاد زد که آن‌ها ضدحمله بزنند و روبه‌جلو حرکت کنند.
verb - intransitive
ورزش زدن توپ سفید (در شروع بازی اسنوکر یا بیلیارد)
- He decided to break with a powerful shot.
- او تصمیم گرفت که ضربه‌ای قدرتمند به توپ سفید بزند.
- It's crucial to focus when you break.
- تمرکز هنگام زدن توپ سفید بسیار مهم است.
verb - intransitive
ورزش خم شدن توپ، انحراف پیدا کردن توپ
- The ball broke sharply to the left on the final roll.
- توپ در قسمت انتهایی به‌شدت به‌سمت چپ انحراف پیدا کرد.
- The soccer ball broke away from the intended path, curving into the net.
- توپ فوتبال از مسیر موردنظر دور شد و به‌درون دروازه خم شد.
verb - transitive
رام کردن اسب
- The trainer will break the wild stallion before selling it.
- آموزش‌دهنده قبل از فروش اسب نر وحشی، آن را رام می‌کند.
- She plans to break the young mare gently to ensure trust.
- او قصد دارد مادیان جوان را به‌آرامی رام کند تا اعتماد برقرار کند.
noun countable
قطع، وقفه، توقف
- The unexpected break in the presentation caught everyone off guard.
- وقفه‌ی غیرمنتظره بین ارائه، همه را شکه کرد.
- She called for a break in the discussion to gather her thoughts.
- او خواستار توقف بحث شد تا افکار خود را جمع کند.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی پیام بازرگانی، تبلیغ بازرگانی
- Don't forget to grab a snack during the break for ads.
- فراموش نکن که در حین تبلیغات بازرگانی، خوراکی بگیری.
- Viewers often complain about the lengthy break for this program.
- بینندگان غالباً از تبلیغات بازرگانی طولانی این برنامه شاکی‌اند.
noun countable A2
استراحت کوتاه (معمولاً برای خوردن یا نوشیدن)، زمان استراحت
- Let's take a break for some coffee and snacks.
- بیا کمی استراحت کنیم و قهوه و میان‌وعده بخوریم.
- She enjoyed a quick break between meetings.
- او از زمان استراحت کوتاه بین جلسات لذت می‌برد.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی زنگ تفریح
- The teachers supervise the students during their lunch break.
- معلمان در هنگام زنگ تفریح برای ناهار، دانش‌آموزان را نظارت می‌کنند.
- The students eagerly awaited the bell to signal their break.
- دانش‌آموزان مشتاقانه منتظر زنگ بودند تا زنگ تفریح شروع شود.
noun countable B1
استراحت، مرخصی، تعطیلات
- We planned a weekend break to the mountains.
- ما برای تعطیلات آخرهفته برای رفتن به کوهستان برنامه چیدیم.
- She took a much-needed break to recharge her energy.
- او برای تجدید انرژی خود، مرخصی‌ای که بسیار نیاز داشت را گرفت.
noun countable C2
فرصت (غیرمنتظره یا ناگهانی برای بهبود اوضاع یا موفقیت در کاری)
- She finally got her big break when the director noticed her talent.
- سرانجام وقتی کارگردان متوجه استعدادش شد، او فرصت بزرگی به‌دست آورد.
- His promotion was the break he needed to advance his career.
- ارتقاء او فرصتی برای پیشرفت در حرفه‌اش بود.
noun countable C1
شکستگی، ترک، انفصال، خرابی
- The engineers discovered a break in the cable during their inspection.
- مهندسان هنگام بازرسی، انفصالی را در کابل پیدا کردند.
- A break in the roof caused water to leak into the attic.
- شکستگی در پشت‌بام باعث نشت آب به اتاق زیرشیروانی شد.
noun countable
قطع رابطه، جدایی، توقف، پایان (روند یا ارتباط)
- Their break came as a surprise to all their friends.
- جدایی آن‌ها برای همه‌ی دوستانشان جای تعجب داشت.
- The break in their partnership was difficult but necessary.
- پایان رابطه‌ی آن‌ها دشوار اما لازم بود.
- The sudden break in their routine disrupted the entire schedule.
- توقف ناگهانی در کارهای روزمره‌ی آن‌ها، کل برنامه را مختل کرد.
noun countable
ورزش (تنیس) برد (در بازی‌ای که حریف سرو زده)
- She scored a crucial break in the second set.
- او در ست دوم بردی مهم به‌درست آورد.
- The player celebrated his first break of the match.
- بازیکن برای اولین برد خود در بازی خوشحالی کرد.
noun countable
ورزش بریک (تعداد توپ‌هایی که یک بازیکن در یک نوبت از بازی اسنوکر یا بیلیارد پاکت می‌کند)
- Her break was enough to secure her victory in the tournament.
- بریک او برای تضمین پیروزی‌اش در این مسابقات کافی بود.
- After his break, he felt confident about winning the game.
- پس از بریک، او نسبت به پیروزی در بازی احساس اطمینان کرد.
noun countable
ورزش ضربه به توپ سفید (در شروع نوبت در بازی اسنوکر و بیلیارد)
- After a perfect break, the balls scattered across the table.
- پس از ضربه‌ای بی‌نقص، توپ‌ها در سراسر میز پراکنده شدند.
- She always practices her break to improve her game.
- او همیشه برای بهبود بازی خود، برای ضربه زدن تمرین می‌کند.
noun countable
ورزش ضدحمله، حمله‌ی سریع (زمانی که تیمی توپ را در زمین خودی می‌گیرد و به‌سرعت به سمت تیم حریف حمله می‌کند)
- After a swift break, the team scored within seconds.
- بعد از حمله‌ی سریع، تیم در عرض چند ثانیه گل زد.
- During the match, their quick break led to an unexpected goal.
- در طول مسابقه، ضدحمله‌ی سریع آن‌ها منجر به گلی غیرمنتظره شد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد break

  1. noun fissure, opening
    Synonyms:
    hole gap opening crack split division breach rift tear fracture rupture cleft gash discontinuity fissure disjunction schism
    Antonyms:
    combination association attachment binding juncture fastening
  1. noun interruption of activity
    Synonyms:
    pause rest break interval recess intermission hiatus lull letup respite downtime time off time out halt suspension cutoff layoff interlude breather breathing space ten coffee break caesura blow lacuna
    Antonyms:
    continuity continuation
  1. noun change from friendly to unfriendly relationship
    Synonyms:
    split separation breach rift dispute fight misunderstanding altercation trouble estrangement clash divergence alienation difference of opinion rupture schism
  1. noun lucky happening
    Synonyms:
    luck fortune chance advantage opportunity good luck occasion time accident opening shot favorable circumstances stroke of luck show
    Antonyms:
    misfortune bad luck
  1. verb destroy; make whole into pieces
    Synonyms:
    damage split smash tear crash bust destroy crush shatter break fracture separate divide disintegrate demolish trash batter rend sever fragment splinter annihilate eradicate total pull to pieces burst snap finish off bust up make hash of make mincemeat of torpedo
    Antonyms:
    join fix attach secure mend put together
  1. verb violate law
    Synonyms:
    violate disobey offend breach transgress infringe disregard contravene infract renege on
    Antonyms:
    obey agree
  1. verb weaken, cause instability
    Synonyms:
    weaken impair undermine cripple ruin enfeeble degrade demoralize reduce incapacitate enervate bust bankrupt impoverish cow subdue tame humiliate demote declass disprove refute disconfirm rebut controvert confute disspirit confound pauperize demerit
    Antonyms:
    strengthen stabilize
  1. verb stop an action
    Synonyms:
    stop interrupt pause discontinue suspend give up cut abandon
    Antonyms:
    cause allow
  1. verb tell news
    Synonyms:
    tell inform communicate announce reveal disclose make public convey impart pass on transmit proclaim divulge let out come out
    Antonyms:
    hide keep quiet secret
  1. verb better a performance
    Synonyms:
    beat exceed top surpass outdo excel outstrip go beyond cap
  1. verb emerge, happen
    Synonyms:
    happen occur appear develop emerge go chance come to pass come off erupt come forth befall transpire betide burst out
  1. verb run away
    Synonyms:
    escape flee run away get away get out dash fly clear out decamp cut and run abscond bust out
    Antonyms:
    wait stay
  1. verb cushion something’s effect
    Synonyms:
    reduce lessen weaken soften diminish moderate lighten

Phrasal verbs

  • break apart

    متلاشی شدن، وا رفتن، از هم جدا شدن یا کردن، فرو پاشیدن، فرو ریختن

  • break down

    (بحث یا مذاکره) بی‌نتیجه به پایان رسیدن

    زیر گریه زدن، گریه کردن

    از کار ایستادن، توقف در عمل کردن

    به بخش‌های کوچکتر تقسیم کردن

  • break in

    به‌ زور یا خلاف مقررات وارد جایی شدن، شکستن و به‌ زور داخل شدن

    وارد کاری شدن، کاری را شروع کردن

    مختل کردن، اختلال ایجاد کردن، مداخله کردن، در حرف کسی پریدن، در گفت‌وگوی کسی پریدن

    عادت دادن، عادت کردن (کفش و غیره)

  • break in on (or upon)

    1- مخل شدن، مزاحم شدن، سرزده وارد شدن 2- کلام کسی را قطع کردن

  • break it up

    (ماشین‌آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه‌تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن

  • break off

    تکه‌ای از چیزی را جدا کردن

    به رابطه‌ای پایان دادن، قطع ارتباط کردن

  • break out

    ناگهان آغاز کردن یا شدن

    (از روی اجبار یا مخالفت) فرار کردن

  • break with

    ترک دوستی یا همبستگی کردن، (از حزب و غیره) انشعاب کردن، (از سنت و غیره) عدول کردن

Collocations

  • break camp

    اردوگاه را ترک کردن

    اردوگاه یا خیمه‌گاه را بر چیدن و رفتن

  • break ground

    1- (بنای جدید و غیره) پی‌کنی کردن، اولین کلنگ حفاری را زدن

  • breaking up

    فروشکافی، به‌هم‌خوردگی (رابطه‌ی اشخاص و غیره)

Idioms

  • break a leg

    (به‌ویژه قبل‌از اجرای نمایش و تئاتر) موفق باشی!، بترکونی!

  • break a tie

    (در مسابقات و غیره) مسابقه یا امتیاز مساوی را به نفع خود تغییر دادن، برابری را به سود خود به هم زدن

  • break bread

    نان و نمک خوردن (با کسی)، هم‌سفره شدن

  • break even

    یربه‌یر شدن، سربه‌سر شدن (سود و زیان)

    مساوی کردن، برابر شدن (مسابقه و غیره)

  • break free

    فرار کردن، گریختن (از بند یا زندان و غیره)، آزاد شدن

  • break ground

    2- کار یا کشفیات تازه‌ای را شروع کردن، مفتاح بودن

    1- حفرکردن، کندن 2- شخم زدن 3- پی‌ریزی کردن، شروع به ساختمان کردن

  • break one's neck

    نهایت سعی خود را کردن

    (عامیانه) سخت کوشیدن، جان کندن

  • break the back (of)

    کمر (کسی یا چیزی را) شکستن، از پای در آوردن

  • break the bank

    (انگلیس - عامیانه - در قمار) تمام پول بانک را بردن

  • break one's pace (or step)

    (در راه رفتن) گام خود را عوض کردن، جور دیگری راه رفتن یا گام برداشتن

  • break wind

    گوزیدن، چسیدن، ضرطه در کردن

    گوزیدن، چسیدن، گوز دادن، ضرطه دادن

لغات هم‌خانواده break

  • verb - transitive
    break

ارجاع به لغت break

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «break» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/break

لغات نزدیک break

پیشنهاد بهبود معانی