با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Break

breɪk breɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    broke
  • شکل سوم:

    broken
  • سوم شخص مفرد:

    breaks
  • وجه وصفی حال:

    breaking
  • شکل جمع:

    breaks

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive A2
    (اشیا و هرچیز شکستنی) شکستن، (چیزی را) به دو نیم‌کردن، تکه‌تکه شدن، پاره کردن، متلاشی کردن، متلاشی شدن، خرد شدن (چیزی)
    • - The child broke the cup.
    • - کودک فنجان را شکست.
    • - The (tree) branch broke.
    • - شاخه‌ی درخت شکست.
    • - the sound of breaking china
    • - صدای شکستن چینی
    • - a break in the pipe
    • - شکستگی (یا ترک) در لوله
    • - I couldn't see any skin broken.
    • - پوستش پارگی نشان نمی‌داد.
    • - The clouds broke and the sun began to shine.
    • - ابرها شکافته شد و خورشید شروع به درخشیدن کرد.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • verb - transitive
    (استخوان) شکستن، دچار شکستگی‌شدن، دچار شکستگی‌کردن
    • - She broke a bone and it looks like a nasty break.
    • - استخوانش شکست و شکستگی آن به نظر وخیم می‌آید.
  • verb - transitive verb - intransitive
    (ماشین‌آلات) از کار افتادن، درست‌کارنکردن، خراب‌شدن، اختلال در عملکرد عادی ماشین‌آلات، خراب‌کردن، از کار انداختن
    • - The car broke down twice.
    • - اتومبیل دوبار خراب شد.
    • - Don't play with the radio; you'll break it!
    • - با رادیو بازی نکن؛ خرابش می‌کنی!
    • - a broken television set
    • - دستگاه تلویزیون خراب
  • verb - transitive
    حقوق قانون‌شکنی‌کردن، زیرپا گذاشتن قانون، تخلف‌کردن، نقض قانون‌کردن
    • - You have broken the law.
    • - شما قانون را زیر پا گذاشته‌اید (شکسته‌اید).
  • verb - transitive
    (وعده، قول و توافق) عهدشکنی کردن، به وعده عمل‌نکردن، قطع همکاری کردن، (رابطه) قطع کردن، به عهد و پیمان وفانکردن، خلف وعده کردن
    • - I will not break my promise to you.
    • - به وعده‌ی خود وفا خواهم کرد، قولی را که به شما دادم نخواهم شکست.
    • - the break in the two country's diplomatic relations
    • - قطع روابط سیاسی دو کشور
  • verb - intransitive
    (توقف کوتاه در انجام دادن فعالیتی برای میان‌وعده خوردن یا استراحت کردن) زنگ تفریح‌دادن، تنفس دادن، دست از کار کشیدن (برای استراحت کوتاه)
    • - He worked all night without a break.
    • - تمام شب بدون وقفه کار کرد.
    • - I chatted with him during the break (between classes).
    • - در تنفس بین دو کلاس (زنگ تفریح) با او حرف زدم.
    • - I'll take a break for a few minutes.
    • - برای چند دقیقه از کار دست خواهم کشید (استراحت خواهم کرد).
    • - I took a short nap during the lunch break.
    • - هنگام تعطیل برای نهار، چرت کوتاهی زدم.
    • - Our spring break is nine days long.
    • - تعطیلات بهاره‌ی ما نه روز است.
  • verb - transitive
    (پایان‌دادن به چیزی یا فعالیتی) قطع کردن (فعالیت یا عادت)، قطع‌کردن (یک چرخه)، جلوگیری از ادامه‌ی کاری، شکستن سکوت یا یکنواختی
    • - He broke with his former partners.
    • - با شرکای سابقش به هم زد.
    • - The prisoner finally broke his silence.
    • - زندانی بالأخره سکوت خود را شکست.
    • - Our radio contact with them was broken.
    • - تماس رادیویی ما با آن‌ها قطع شد.
    • - It is difficult to break a habit.
    • - ترک عادت مشکل است.
  • verb - transitive
    (از بین بردن قدرت یا نابود کردن یک سازمان یا تشکلیلات) نابود کردن یک جنبش، صدمه‌ی جدی واردکردن به یک تشکل، شکستن اعتصاب
    • - They were hired to break strikes.
    • - اجیر شده بودند که اعتصابات را بشکنند.
    • - to break the back of enemy resistance
    • - مقاومت دشمن را در هم شکستن
  • verb - intransitive
    غذا و آشپزی خرد کردن (چیزی)، تکه‌تکه کردن
  • verb - intransitive
    (روز) سپیده‌دم، طلوع، روشن‌شدن هوا، سحر، پگاه، صبح زود
    • - The troops broke camp early in the morning.
    • - لشکریان صبح زود ارودگاه را ترک کردند.
    • - the break of day
    • - پگاه، صبح زود
    • - The day was about to break when we left.
    • - وقتی عزیمت کردیم بامداد داشت فرا می‌رسید (روز در شرف آغاز بود).
  • verb - intransitive
    آب و هوا ناگهان تغییرکردن
  • verb - intransitive
    (امواج دریا) شکستن موج بر ساحل، شکستن موج و برخورد آن به صخره
    • - A line of white foam where the waves broke on the beach.
    • - خطی از کف سفید در آنجایی که امواج به ساحل می‌خوردند.
  • verb - intransitive
    ناگهانی ‌شروع‌شدن، به یکباره آغاز کردن
    • - In the middle of the show, a fire broke out!
    • - در اواسط نمایش غفلتاً آتش‌سوزی شروع شد!
    • - His research broke new ground in the study of child growth.
    • - پژوهش او فصل تازه‌ای را در مطالعه‌ی رشد کودکان آغاز کرد.
    • - She broke into singing.
    • - زد زیر آواز (خواندن).
  • verb - intransitive
    دورگه شدن صدا (در زمان بلوغ)، مرتعش‌شدن صدا، لرزیدن صدا (از احساساتی شدن)
    • - Normally a boy's voice breaks at fifteen.
    • - معمولاً در پانزده سالگی صدای پسران دورگه می‌شود.
    • - Her voice broke.
    • - صدایش به لزره درآمد.
  • verb - transitive verb - intransitive
    (اخبار) افشا کردن، افشا شدن، برملا کردن، برملا شدن، شایع شدن (خبر)، خبر ناخوشایندی را پخش کردن، خبر ناخوشایندی را به کسی رساندن
    • - The news broke in Paris that Kennedy had been shot.
    • - خبر تیر خوردن کندی در پاریس انتشار یافت.
    • - Ali broke the news to me.
    • - علی مرا از خبر آگاه کرد.
  • verb - transitive verb - intransitive
    (تنیس) امتیاز گرفتن (زمانی که حریف سرویس می‌زند)، برنده شدن (در برابر سرویس حریف)
  • noun
    انفصال، شکستگی
  • verb - transitive verb - intransitive
    (روحیه و اراده) شکست خوردن (روحی)، اعتماد به نفس خود را از دست دادن، شکستن (از لحاظ روحی و ارادی)، کسی را خورد کردن
  • noun verb - transitive verb - intransitive
    شکستن، خرد کردن، نقض کردن، شکاف، وقفه، طلوع، مهلت، شکست، از هم باز کردن
    • - The rope broke and Hassan fell down.
    • - طناب پاره شد و حسن افتاد.
    • - The seals of the packet had been broken.
    • - مهر و موم مرسوله باز شده بود.
    • - The tree branch broke her fall.
    • - شاخه‌ی درخت، شدت سقوط او را کم کرد.
    • - breaking public trust in the T.V. news
    • - از بین بردن اعتماد مردم به اخبار تلویزیونی
    • - The torturers tried to break her will.
    • - شکنجه‌گران کوشیدند اراده‌ی او را درهم بشکنند.
    • - I finally reached my breaking point.
    • - بالأخره از جا در رفتم.
    • - The committee can save him or break him.
    • - کمیته می‌تواند او را نجات بدهد یا بدبخت کند.
    • - Alcoholism broke his marriage.
    • - اعتیاد به الکل ازدواجش را تباه کرد.
    • - To break the monotony of his life, he tried to find new friends.
    • - برای تغییر یکنواختی زندگی‌اش کوشید دوستان جدیدی بیابد.
    • - Namjoo broke the weight lifting record.
    • - نامجو رکورد وزنه‌برداری را شکست.
    • - The British finally broke the German military code.
    • - انگلیس‌ها بالأخره رمز نظامی آلمان‌ها را کشف کردند.
    • - He broke the cash box open with a knife.
    • - صندوق پول را با چاقو باز کرد.
    • - break and entry
    • - (حقوق) شکستن (مدخل) و داخل شدن
    • - to break prison
    • - از زندان فرار کردن
    • - She broke down mentally.
    • - او از نظر روانی بیمار شد.
    • - When the river tide rose, the jammed logs broke free (or broke loose) toward the sea.
    • - وقتی آب روخانه بالا آمد الوار به هم گیر کرده به سوی دریا روان شدند.
    • - breaking ground for the new school
    • - اولین کلنگ بنای مدرسه‌ی جدید را زدن
    • - I tried to break up their fight.
    • - کوشیدم دعوای آن‌ها را متوقف کنم.
    • - Every time she has cheese, she breaks out all over her body.
    • - هر وقت پنیر می‌خورد بدنش پر از جوش می‌شود.
    • - Give him a break; he is a beginner.
    • - به او سخت‌گیری نکن؛ تازه‌کار است.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد break

  1. noun fissure, opening
    Synonyms: breach, cleft, crack, discontinuity, disjunction, division, fracture, gap, gash, hole, rent, rift, rupture, schism, split, tear
    Antonyms: association, attachment, binding, combination, fastening, juncture
  2. noun interruption of activity
    Synonyms: blow, breather, breathing space, caesura, coffee break, cutoff, downtime, halt, hiatus, interlude, intermission, interval, lacuna, layoff, letup, lull, pause, recess, respite, rest, suspension, ten, time off, time out
    Antonyms: continuation, continuity
  3. noun change from friendly to unfriendly relationship
    Synonyms: alienation, altercation, breach, clash, difference of opinion, disaffection, dispute, divergence, estrangement, fight, misunderstanding, rift, rupture, schism, separation, split, trouble
  4. noun lucky happening
    Synonyms: accident, advantage, chance, favorable circumstances, fortune, good luck, luck, occasion, opening, opportunity, shot, show, stroke of luck, time
    Antonyms: bad luck, misfortune
  5. verb destroy; make whole into pieces
    Synonyms: annihilate, batter, burst, bust, bust up, crack, crash, crush, damage, demolish, disintegrate, divide, eradicate, finish off, fracture, fragment, make hash of, make mincemeat of, part, pull to pieces, rend, separate, sever, shatter, shiver, smash, snap, splinter, split, tear, torpedo, total, trash
    Antonyms: attach, fasten, fix, join, mend, put together, secure
  6. verb violate law
    Synonyms: breach, contravene, disobey, disregard, infract, infringe, offend, renege on, transgress, violate
    Antonyms: agree, obey
  7. verb weaken, cause instability
    Synonyms: bankrupt, bust, confound, confute, controvert, cow, cripple, declass, degrade, demerit, demoralize, demote, disconfirm, dispirit, disprove, downgrade, enervate, enfeeble, humiliate, impair, impoverish, incapacitate, pauperize, rebut, reduce, refute, ruin, subdue, tame, undermine
    Antonyms: stabilize, strengthen
  8. verb stop an action
    Synonyms: abandon, cut, discontinue, give up, interrupt, pause, rest, suspend
    Antonyms: allow, cause
  9. verb tell news
    Synonyms: announce, come out, communicate, convey, disclose, divulge, impart, inform, let out, make public, pass on, proclaim, reveal, tell, transmit
    Antonyms: hide, keep quiet, secret
  10. verb better a performance
    Synonyms: beat, cap, exceed, excel, go beyond, outdo, outstrip, surpass, top
  11. verb emerge, happen
    Synonyms: appear, befall, betide, burst out, chance, come forth, come off, come to pass, develop, erupt, go, occur, transpire
  12. verb run away
    Synonyms: abscond, bust out, clear out, cut and run, dash, decamp, escape, flee, fly, get away, get out
    Antonyms: stay, wait
  13. verb cushion something’s effect
    Synonyms: diminish, lessen, lighten, moderate, reduce, soften, weaken

Phrasal verbs

  • break apart

    متلاشی شدن، وا رفتن، از هم جدا شدن یا کردن، فرو پاشیدن، فرو ریختن

  • break down

    (بحث یا مذاکره) بی‌نتیجه به پایان رسیدن

    زیر گریه زدن، گریه کردن

    از کار ایستادن، توقف در عمل کردن

    به بخش‌های کوچکتر تقسیم کردن

  • break even

    مربوط به زمانی که دخل و خرج برابر شود، برابر، سربه‌سر، برابری هزینه و درآمد

    مربوط به زمانی که دخل و خرج برابر شود، برابر، سربه‌سر، برابری هزینه و درآمد

  • break in

    به‌ زور یا خلاف مقررات وارد جایی شدن، شکستن و به‌ زور داخل شدن

    ورود به عنف، ورود غیرقانونی (به‌زور یا با شکستن در یا قفل و غیره)

    وارد کاری شدن، کاری را شروع کردن

    وارد کاری شدن، کاری را شروع کردن

    مختل کردن، اختلال ایجاد کردن، مداخله کردن، در حرف کسی پریدن، در گفت‌وگوی کسی پریدن

    مختل کردن، اختلال ایجاد کردن، مداخله کردن، در حرف کسی پریدن، در گفت‌وگوی کسی پریدن

    عادت دادن، عادت کردن (کفش و غیره)

    عادت دادن، عادت کردن (کفش و غیره)

  • break in on (or upon)

    1- مخل شدن، مزاحم شدن، سرزده وارد شدن 2- کلام کسی را قطع کردن

  • break it up

    (ماشین‌آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه‌تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن

  • break off

    تکه‌ای از چیزی را جدا کردن

    به رابطه‌ای پایان دادن، قطع ارتباط کردن

  • break out

    ناگهان آغاز کردن یا شدن

    (از روی اجبار یا مخالفت) فرار کردن

  • break with

    ترک دوستی یا همبستگی کردن، (از حزب و غیره) انشعاب کردن، (از سنت و غیره) عدول کردن

Collocations

  • break camp

    اردوگاه را ترک کردن

    اردوگاه یا خیمه‌گاه را بر چیدن و رفتن

  • break ground

    1- (بنای جدید و غیره) پی‌کنی کردن، اولین کلنگ حفاری را زدن

  • breaking up

    فروشکافی، به‌هم‌خوردگی (رابطه‌ی اشخاص و غیره)

Idioms

  • break a leg!

    خدا به همراه!، به امید خدا ! (عبارتی که برای تشویق به هنرپیشگان و غیره قبل از شروع برنامه‌ی آنها می‌گویند)، موفق باشی!

  • break a tie

    (در مسابقات و غیره) مسابقه یا امتیاز مساوی را به نفع خود تغییر دادن، برابری را به سود خود به هم زدن

  • break bread

    نان و نمک خوردن (با کسی)، هم‌سفره شدن

  • break even

    یربه‌یر شدن، سربه‌سر شدن (سود و زیان)

    مساوی کردن، برابر شدن (مسابقه و غیره)

  • break free

    فرار کردن، گریختن (از بند یا زندان و غیره)، آزاد شدن

  • break ground

    2- کار یا کشفیات تازه‌ای را شروع کردن، مفتاح بودن

    1- حفرکردن، کندن 2- شخم زدن 3- پی‌ریزی کردن، شروع به ساختمان کردن

  • break one's neck

    نهایت سعی خود را کردن

    (عامیانه) سخت کوشیدن، جان کندن

  • break the back (of)

    کمر (کسی یا چیزی را) شکستن، از پای در آوردن

  • break the bank

    (انگلیس - عامیانه - در قمار) تمام پول بانک را بردن

  • break one's pace (or step)

    (در راه رفتن) گام خود را عوض کردن، جور دیگری راه رفتن یا گام برداشتن

  • break wind

    گوزیدن، چسیدن، ضرطه در کردن

    گوزیدن، چسیدن، گوز دادن، ضرطه دادن

  • give someone a break

    (عامیانه) سخت نگرفتن، ارفاق کردن

  • make a break (from)

    فرار کردن از زندان، گریختن

لغات هم‌خانواده break

ارجاع به لغت break

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «break» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/break

پیشنهاد بهبود معانی