با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Go

ɡoʊ ɡəʊ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    went
  • شکل سوم:

    gone
  • سوم‌شخص مفرد:

    goes
  • وجه وصفی حال:

    going

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive A1
رفتن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- Go home!
- برو خونه!
- He goes to college.
- او دانشگاه می‌رود.
verb - intransitive
رهسپار شدن، عزیمت کردن
verb - intransitive
روانه ساختن
verb - intransitive
گذشتن، عبور کردن، کارکردن، گشتن، رواج داشتن، تمام شدن، راه رفتن، نابود شدن، روی دادن، بران بودن، درصدد بودن، راهی شدن
- If Germany does not agree, we go to war.
- اگر آلمان توافق نکند، جنگ خواهیم کرد.
- You went too far in your protests.
- شما در اعتراضات خود از حد تجاوز کردید.
- The shirts go in the top drawer.
- جای پیراهن‌ها در کشوی فوقانی است.
- They tried to make a go of their marriage.
- آن‌ها کوشیدند ازدواج موفقی داشته باشند.
- Apples went for one hundred tomans a kilo.
- سیب کیلویی صد تومان به فروش می‌رسید.
- The burglars went for the jewelry.
- دزدان رفتند سراغ جواهرات.
- from the word go
- از اول، از ابتدای کار
- The belt won't go around his waist.
- کمربند به دور کمرش نمی‌رسد.
- The lights went out.
- چراغ‌ها خاموش شدند.
- He decided to have a go at carpentry.
- او تصمیم گرفت نجاری را بیازماید.
- These pants do not go with that jacket.
- این شلوار به آن کت نمی‌خورد.
- to go 90 Kilometers an hour
- ساعتی 90 کیلومتر رفتن (راندن)
- Who goes there?
- چه کسی آنجا می‌رود؟ آنجا کیست؟
- to go mad
- دیوانه شدن
- A watch that is not going.
- ساعتی که کار نمی‌کند.
- The balloon went "pop"!
- بادکنک ترکید.
- The war went badly.
- جنگ بد پیشرفت می‌کرد.
- Go by what I say.
- آنچه را من می‌گویم، بکن.
- How is your life going?
- وضع زندگیت چطور است؟
- He goes by the name of Manoonchehr.
- او را به نام منوچهر می‌شناسند.
- He goes in rags.
- او با لباس ژنده بیرون می‌رود.
- Hossein went to Arak.
- حسین به اراک رفت.
- to go to some trouble
- به زحمت افتادن
- The facts that go to prove my claim.
- حقایقی که ادعای مرا اثبات می‌کند.
- That rule still goes.
- آن قاعده هنوز هم صادق است.
- My headache is gone.
- سردردم خوب شده است.
- The third sentence has to go.
- جمله‌ی سوم باید حذف شود.
- His hearing is going.
- شنوایی او دارد از دست می‌رود.
- The prize goes to Iraj.
- ایرج برنده‌ی جایزه است.
- The bus that goes to Ghamsar.
- اتوبوسی که به قمصر می‌رود.
- the road that goes to Niasar
- راهی که به نیاسر منتهی می‌شود (می‌رود)
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد go

  1. noun spirit, vitality
    Synonyms: activity, animation, bang, birr, drive, energy, force, get-up-and-go, hardihood, life, moxie, oomph, pep, potency, push, snap, starch, tuck, verve, vigor, vivacity, zest
  2. noun try, attempt
    Synonyms: bid, crack, effort, essay, fling, pop, shot, slap, stab, turn, whack, whirl
  3. verb advance, proceed physically
    Synonyms: abscond, approach, beat it, bug out, cruise, decamp, depart, escape, exit, fare, flee, fly, get away, get going, get lost, get off, hie, hightail, hit the road, journey, lam, leave, light out, make a break for it, make for, make one’s way, mosey, move, move out, near, pass, progress, pull out, push off, push on, quit, repair, retire, run along, run away, set off, shove off, skip out, split, take a hike, take a powder, take flight, take leave, take off, travel, vamoose, wend, withdraw
    Antonyms: stay, stop
  4. verb operate, function
    Synonyms: act, carry on, click, continue, flourish, maintain, make out, move, pan out, perform, persist, prosper, run, score, succeed, thrive, work
    Antonyms: break
  5. verb span, stretch
    Synonyms: connect, cover, extend, fit, give access, lead, make, range, reach, run, spread, vary
  6. verb contribute, work towards an end
    Synonyms: avail, befall, chance, come, concur, conduce, develop, eventuate, fall out, fare, happen, incline, lead to, occur, persevere, persist, proceed, result, serve, tend, transpire, turn, turn out, wax, work out
  7. verb agree, harmonize
    Synonyms: accord, be adapted for, be designed for, belong, blend, chime, complement, conform, correspond, dovetail, enjoy, fit, jibe, like, match, mesh, relish, set, square, suit
    Antonyms: disagree, mismatch
  8. verb die, collapse
    Synonyms: bend, break, cave, conclude, consume, crumble, decease, decline, demise, depart, deplete, devour, dissipate, drop, exhaust, expend, expire, fail, finish, fold up, fritter, give, pass away, pass on, perish, run through, spend, squander, succumb, terminate, use up, waste, weaken, worsen, yield
    Antonyms: be born, create
  9. verb elapse
    Synonyms: be spent, expire, flow, lapse, pass, pass away, slip away, transpire, waste away
  10. verb endure
    Synonyms: abide, allow, bear, brook, consent to, let, permit, put up with, stand, stomach, suffer, swallow, take, tolerate
    Antonyms: surrender

Phrasal verbs

  • go about

    درگیر انجام کاری بودن، تعهد کردن، متعهد شدن، عهده‌دار شدن، به‌ عهده گرفتن

    به دور محور گشتن، سیر کردن

  • go after

    دنبال کسی افتادن، دنبال کسی بودن، تعقیب کردن (کسی)، دنبال کاری رفتن، دنبال کاری بودن، دنبال کردن، جوییدن، پوییدن، طلبیدن، در پی بودن (هدف یا خواسته)

  • go against

    ناسازگار بودن، خلاف جریان بودن

    مخالفت کردن

    مختل کردن، نقض کردن

  • go along

    ادامه دادن

    موافق بودن، موافقت کردن

    همراهی کردن

  • go at

    حمله کردن

    رویکرد اتخاذ کردن

    (به کاری) پرداختن، بر عهده گرفتن

  • go back on

    عهدشکنی کردن، بی‌وفایی کردن، خیانت کردن، عدول کردن، خلف وعده کردن، زیر حرف زدن، زیر قول خود زدن، حرف خود را عوض کردن

  • go beyond

    تجاوز کردن از

  • go by

    سپری شدن، گذشتن (زمان)، عبور کردن، رد شدن، گذشتن (شخص و غیره)

    طبق چیزی عمل کردن، بر اساس چیزی رفتار کردن، پیروی کردن

    شناخته شدن (به نامی خاص)

    بر اساس چیزی قضاوت کردن، طبق چیزی حکم کردن، مبنا را بر چیزی قرار دادن

  • go down

    غروب کردن

    افتادن، سقوط کردن

    پایین رفتن، کاهش یافتن، نزول کردن

    غرق شدن

    پذیرفته شدن

    ثبت شدن

    دانشگاه را ترک کردن

    شکست خوردن

    اتفاق افتادن

    پایین افتادن

  • go down on

    با دهان اعمال جنسی انجام دادن، رابطه جنسی دهانی داشتن

  • go for

    به کار رفتن

    حمله کردن

    پسندیدن، پذیرفتن، دوست داشتن

    تلاش کردن برای به‌ دست آوردن چیزی

  • go in for

    دفاع کردن، طرفداری کردن

    دوست داشتن، علاقه داشتن

    امتحان دادن، وارد رقابت شدن

    انتخاب کردن شغل

  • go into

    دارا بودن، دربرداشتن، شامل بودن

    (کار یا رشته تحصیلی) وارد شدن

    بررسی کردن، تحقیق کردن

  • go in with

    وارد شدن، پیوستن، ملحق شدن

  • go off

    خاموش شدن، برق رفتن

    منفجر شدن، ترکیدن

    فاسد شدن

    به صدا در آمدن، زنگ خوردن، سروصدا کردن

    رفتن، عزیمت کردن

    پیش رفتن

    پسرفت کردن، پایین آمدن (کیفیت)

    دوست نداشتن، کمتر دوست داشتن

  • go on

    پیش رفتن، ادامه دادن

    اتفاق افتادن

    سپری شدن

  • go out

    بیرون رفتن (از اتاق یا خانه) (به‌ویژه برای تفریح یا فعالیتی خاص)

    با هم بودن (داشتن رابطه‌ی عاشقانه و معمولاً جنسی با کسی)

    پایین رفتن، عقب نشستن، پس کشیدن (جریان آب)

    خاموش شدن (آتش و چراغ و غیره)

    حذف شدن، کنار رفتن (از رقابت)

    تمام شدن، به پایان رسیدن، پایان یافتن (سال و ماه)

    استعفا کردن، کناره‌گیری کردن

    از مد افتادن، دمده شدن (لباس)

    آخرین کارت را رو کردن (در بازی)، آخرین دست را بازی کردن

    اعتصاب کردن، دست از کار کشیدن

    سقوط کردن، از قدرت افتادن (دولت و حکومت)

    نامزد شدن، داوطلب شدن، کاندیدا شدن

    منتشر شدن، پخش شدن، توزیع شدن (اعلامیه و غیره)

    پخش شدن (برنامه‌ی تلویزیونی یا رادیویی)

    بیهوش شدن، به خواب رفتن

  • go over

    پایین رفتن، پایین آمدن، فرو رفتن، پایین افتادن

    بازبینی کردن، بررسی کردن

    دوره کردن، مرور کردن

  • go through

    تصویب شدن (قانون و ...)، رسماً پذیرفته شدن، رسماً تکمیل شدن (قرارداد)، به ‌نتیجه رساندن، به انجام رساندن

    تجربه کردن (وضعیتی دشوار)، سختی کشیدن، تحمل کردن، متحمل شدن، دچار شدن، پشت سر گذاشتن

    گشتن، جست‌وجو کردن

    بررسی کردن، مرور کردن

    (بسیار) استفاده کردن، مصرف کردن

  • go through with

    به انجام رساندن

  • go together

    (رنگ) به‌ هم آمدن

    متناسب بودن، با هم آمدن، سازگاری داشتن

    (عاشقانه یا جنسی) رابطه داشتن

  • go under

    ورشکست شدن

    دچار سقوط و اضمحلال شدن

    غرق شدن، فرو ریختن

  • go up

    وارد دانشگاه شدن

    (بازیگر یا خواننده و نوازنده) فراموش کردن سطر یا قطعه

    بالا رفتن

  • go with

    به هم آمدن، هماهنگ بودن

    رابطه‌ی عاشقانه داشتن

    پذیرفتن

  • go without

    محروم بودن از، (بدون چیزی) گذران کردن

Idioms

  • go down the drain

    از بین رفتن، از مزه افتادن، هدر رفتن

  • go fly a kite

    برو دنبال کارت، برو گم شو، دست از سرم بردار، برو بابا

  • go for broke

    (عامیانه) همه چیز را قمار کردن، همه چیز خود را به مخاطره انداختن

    همه‌ی انرژی یا امکانات خود را به کار گرفتن، به سیم آخر زدن

  • go great guns

    بسیار موفق بودن

    (آمریکا - عامیانه) با سرعت و کارایی عمل کردن

  • go hang

    (عامیانه) به درک، به من چه

  • go hard with

    زحمت ایجاد کردن، مزاحم شدن

  • go it

    انجام دادن، با بی‌مبالاتی انجام دادن

  • go (a person) one better

    پیشی جستن، (از دیگری) بهتر بودن

  • go some

    (آمریکایی عامیانه) بسیار موفق بودن

  • go up in flames (or smoke)

    سوختن، ازبین رفتن

  • have a go at

    (عامیانه) امتحان کردن

  • let go

    1- آزادکردن، رهاکردن 2- چشم پوشیدن از

    رها کردن، ول کردن، دور انداختن

  • let oneself go

    عنان اختیار را ازدست دادن، خود را ول کردن

  • no the go

    (عامیانه) مدام در حرکت، پویا، فعال

  • to go

    بیرون‌بر کردن

  • what goes?

    چه خبر است؟

ارجاع به لغت go

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «go» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/go

لغات نزدیک go

پیشنهاد بهبود معانی