آخرین به‌روزرسانی:

Match

mætʃ mætʃ

گذشته‌ی ساده:

matched

شکل سوم:

matched

سوم‌شخص مفرد:

matches

وجه وصفی حال:

matching

شکل جمع:

matches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2

مسابقه، رقابت

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح متوسط

مشاهده

The tennis match was postponed due to rain.

مسابقه‌ی تنیس به دلیل بارندگی به تعویق افتاد.

The boxing match was scheduled for Saturday night.

قرار بود مسابقه‌ی بوکس شنبه‌ شب برگزار شود.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

Many spectators gathered at the stadium to watch the cricket match.

تماشاگران زیادی برای تماشای رقابت کریکت در ورزشگاه جمع شده بودند.

noun countable B2

کبریت

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری

He used a match to start the campfire.

از کبریت برای روشن کردن آتش استفاده کرد.

He placed the used match in the ashtray.

کبریت استفاده‌شده را در زیرسیگاری گذاشت.

noun singular

همانند، نظیر (شخص یا چیزی که از نظر قدرت و سرعت و غیره با شخص یا چیز دیگری برابر است)

Their courage has no match in history.

دلاوری آن‌ها در تاریخ نظیر ندارد.

Her kindness has no match.

مهربانی او همانند ندارد.

noun singular C2

جور، مناسب (چیزی که شبیه یا ترکیب خوبی با چیز دیگری است)

The red and blue curtains are a perfect match for the striped couch.

پرده‌های قرمز و آبی با کاناپه‌های راه‌راه جور هستند.

A purse and shoes that are a good match.

کیف زنانه و کفش که خوب به هم می‌خورند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

This blouse is a match for your skirt.

این بلوز به دامنت می‌خورد.

Her green scarf was the perfect match for her blue coat.

روسری سبز او با کت آبی او کاملاً جور بود.

noun singular

آدم مناسب، مورد (خوب) (برای ازدواج)، همسر آینده (احتمالی)

She would make a good match for my son.

او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.

After years of searching, she finally found her match.

پس از سال‌ها جست‌وجو، سرانجام آدم مناسب خود را پیدا کرد.

verb - transitive C1

برابری کردن با، برابر بودن با، مشابه بودن، همانند بودن

It's difficult to find a product that can match the quality of this one.

پیدا کردن محصولی که بتواند با کیفیت این محصول برابری کند، دشوار است.

No one can match his talent for playing the guitar.

هیچ‌کس نمی‌تواند با استعداد او در نواختن گیتار برابری کند.

verb - intransitive verb - transitive B1

با ... جور کردن، با ... جور بودن، به ... آمدن، با ... خواندن، به ... خوردن، با ... مطابقت داشتن، با هم جور بودن، به هم خوردن، به هم آمدن، با هم خواندن، با هم مطابقت داشتن

He matched the color of his tie and his shirt.

رنگ کراواتش را با پیراهنش جور کرد.

His shoes and pants don't match.

کفش و شلوار او به هم نمی‌خورند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

His looks match his character.

قیافه‌اش به شخصیتش می‌خورد.

These two accounts don't match up.

این دو حساب با هم نمی‌خوانند.

noun

حریف، هماورد، رقیب

He is no match for her in tennis.

در تنیس حریف ندارد.

A wrestler who finally found his match.

کشتی‌گیری که بالأخره حریف خود را پیدا کرد.

noun

همتا، لنگه (کامل)

This is the match of that rug.

این لنگه‌ی آن قالیچه است.

This is the match of that box.

این همتای آن جعبه است.

noun

ازدواج

His daughter made a good match.

دخترش ازدواج خوبی کرد.

Their match was the talk of the town.

ازدواج آن‌ها ورد زبان شهر بود.

verb - transitive

حریف ... بودن، رقابت کردن با، زورآزمایی کردن

Soldiers that nobody could match in battle.

سربازانی که در جنگ هیچ‌کس حریف آن‌ها نبود.

They were matching their strength against the enemy's.

آن‌ها با دشمن زورآزمایی می‌کردند.

verb - transitive

ترتیب ازدواج (کسی با کسی) را دادن، وصلت دادن، به ازدواج هم درآوردن، به ازدواج هم درآمدن، زن دادن، شوهر کردن، شوهر دادن، همسر یافتن (برای کسی)

She hoped to match her son with the rich widow.

او امیدوار بود که ترتیب ازدواج پسرش را با بیوه‌ی پول‌دار بدهد.

The couple decided to match their daughter with a suitable man.

این زوج تصمیم گرفتند دخترشان را به ازدواج مرد مناسبی درآورند.

verb - transitive

شیر یا خط کردن

The siblings always match to decide which movie to watch.

خواهر و برادر همیشه برای تصمیم‌گیری در مورد اینکه کدام فیلم را ببینند، شیر یا خط می‌کنند.

They matched a couple of dimes to see who would pay for dinner.

آن‌ها با دو سکه‌ی ده سنتی سر پول شام شیر یا خط کردند.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد match

  1. noun competition
    Synonyms:
    game contest sport race rivalry event meet test engagement bout trial
  1. noun counterpart, equal
    Synonyms:
    equal mate peer like copy double twin equivalent analogue parallel replica approximation complement lookalike ringer spitting image dead ringer companion opponent rival competitor antagonist correlate countertype adversary
    Antonyms:
    difference imbalance clash
  1. noun couple
    Synonyms:
    pair duet partnership union combination marriage pairing alliance mating espousal affiliation
    Antonyms:
    mismatch

Phrasal verbs

match something against (or with) something

چیزی را با چیز دیگر به رقابت یا زورآزمایی درآوردن

match up

(با هم) جور در آمدن، با هم خواندن

match up to (or with) something

طبق انتظار بودن، مطابق میل بودن

Collocations

well (or ill) matched

جور (ناجور)

test match

مسابقه آزمایشی

mix and match

ست کردن اجزای مختلف با یکدیگر، ترکیب و هماهنگ کردن اجزای مختلف با هم

Idioms

mix and match

ست کردن اجزای مختلف با یکدیگر، ترکیب و هماهنگ کردن اجزای مختلف با هم

لغات هم‌خانواده match

  • noun
    match
  • verb - transitive
    match

ارجاع به لغت match

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «match» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/match

لغات نزدیک match

پیشنهاد بهبود معانی