آیکن بنر

تا 40% تخفیف یلدایی

تا 40% تخفیف یلدایی

خرید یا تمدید
Fast Dictionary - فست دیکشنری
حالت روز
حالت خودکار
حالت شب
خرید اشتراک
  • ورود یا ثبت‌نام
  • دیکشنری
  • مترجم
  • نرم‌افزار‌ها
    نرم‌افزار اندروید مشاهده
    نرم‌افزار اندروید
    نرم‌افزار آی‌او‌اس مشاهده
    نرم‌افزار آی او اس
    افزونه‌ی کروم مشاهده
    افزونه‌ی کروم
  • وبلاگ
  • پشتیبانی
  • خرید اشتراک
  • لغات من
    • معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها
    • انگلیسی به انگلیسی
    • مترادف و متضاد
    • Phrasal verbs
    • Collocations
    • Idioms
    • سوال‌های رایج
    • ارجاع
    آخرین به‌روزرسانی: ۱۳ آذر ۱۴۰۴

    Set

    set set

    گذشته‌ی ساده:

    set

    شکل سوم:

    set

    سوم‌شخص مفرد:

    sets

    وجه وصفی حال:

    setting

    شکل جمع:

    sets

    معنی set | جمله با set

    verb - transitive B2

    قرار دادن، گذاشتن، چیدن، نهادن

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی کاربردی فوق متوسط

    مشاهده

    The small village is set at the foot of the mountains.

    روستای کوچک در کوهپایه قرار گرفته است.

    He set the table for dinner.

    او میز را برای شام چید.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    The current set them eastward.

    جریان آب آنان را به سوی شرق راند.

    to set sentries at a gate

    جلو در نگهبان مستقر کردن

    go set this trap for another bird

    برو این دام بر مرغ دگر نه

    to set a book on the table

    کتابی را روی میز گذاشتن

    to set foot on land

    بر خشکی گام نهادن

    to set the ladder against the wall

    نردبان را بر دیوار قرار دادن

    to set a stone on a grave

    سنگ روی قبر گذاشتن

    to set pen to paper

    قلم بر کاغذ نهادن

    to set a dish before a guest

    بشقاب جلو مهمان گذاشتن

    Various hardships have set their marks on him.

    سختی‌های گوناگون بر او اثر گذاشته‌اند.

    to set a wheel on an axle

    چرخ را بر محور نصب کردن

    to set a child on horseback

    کودک را بر پشت اسب نشاندن

    to set the dinner table

    میز شام را چیدن

    verb - transitive B1

    جریان داشتن، رخ دادن، اتفاق افتادن، واقع شدن

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    هوش مصنوعی فست دیکشنری

    The story is set in the distant future.

    داستان در آینده‌ای دور واقع شده است.

    The play is set in a café in Paris.

    نمایشنامه در کافه‌ای در پاریس رخ می‌دهد.

    verb - transitive B2

    باعث شدن، در وضعیتی قرار دادن

    He accidentally set his hair on fire while lighting the candle.

    او به‌طور تصادفی هنگام روشن کردن شمع، موهایش را آتش زد.

    The speech set the audience in a state of excitement.

    سخنرانی مخاطبان را در حالت هیجان قرار داد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    Old age sets him apart from others.

    سالخوردگی او را از دیگران جدا می‌کند.

    Bad management set the company back by ten years.

    سوء‌ مدیریت شرکت را ده سال عقب انداخت.

    to set to work

    به کار پرداختن

    to set two brothers against each other

    دو برادر را با هم بد کردن

    to set a king on the throne

    پادشاه را بر تخت نشاندن

    to set fire to something

    چیزی را آتش زدن

    to burn a paper by setting a match to it

    کاغذی را با کبریت زدن به آن سوزاندن

    to set a boat afloat

    قایق را شناور کردن

    when the slaves were set free

    وقتی که بردگان آزاد شدند

    to set the door ajar

    در را باز گذاشتن

    to set the bells a-ringing

    زنگ‌ها را به صدا درآوردن

    She set the dog on the strangers.

    سگ را به غریبه‌ها کیش کرد.

    Rustam set spurs to his horse.

    رستم به اسبش مهمیز زد.

    verb - transitive B2

    تعیین کردن، مقرر کردن، وضع کردن، بنا نهادن، مشخص کردن

    The new manager set a strict schedule for all employees.

    مدیر جدید، برنامه‌‌ی زمانی سخت‌گیرانه‌ای برای همه‌ی کارمندان مقرر کرد.

    The company set a target of doubling its sales this year.

    شرکت، هدفی برای دو برابر کردن فروش خود در سال جاری مشخص کرد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    You can't set a price on good health.

    برای سلامتی نمی‌توان قیمت معلوم کرد.

    to set bounds to ambition

    برای جاه‌طلبی حدودی معلوم کردن

    to set certain conditions as part of the contract

    برخی شرایط را به عنوان بخشی از قرارداد تعیین کردن

    to set a record for the half mile

    رکورد مسابقه‌ی نیم مایلی را شکستن

    to set a new record for government spending

    هزینه‌ی دولت را به حد بی‌سابقه‌ای رساندن

    to set an example of generosity

    نمونه‌ی سخاوت شدن

    to set one's face toward home

    صورت خود را به سوی منزلگاه چرخاندن

    verb - transitive B2

    تنظیم کردن، راه‌اندازی کردن، آماده کردن، برقرار کردن، نصب کردن (آماده‌ی استفاده کردن)

    The lights are set to turn on automatically at sunset.

    چراغ‌ها طوری تنظیم شده‌اند که هنگام غروب به‌صورت خودکار روشن شوند.

    We set up the tent before it got dark.

    قبل‌از تاریک شدن هوا چادر را برپا کردیم.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    I have to set my watch.

    باید ساعتم را تنظیم کنم.

    to set a thermostat

    ترموستات را میزان کردن

    verb - transitive

    سینما و تئاتر صحنه‌آرایی کردن، دکور چیدن، صحنه را آماده کردن

    The film crew set the house interior to look like a 1950s kitchen.

    گروه فیلم‌برداری داخل خانه را طوری چید که شبیه آشپزخانه‌ای در دهه‌ی ۱۹۵۰ باشد.

    The set designer spent hours setting the scene for the play.

    طراح صحنه، ساعت‌ها برای آماده‌سازی صحنه‌ی نمایش وقت گذاشت.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    to set a scene

    صحنه را آراستن

    verb - transitive B1

    تعیین کردن، مشخص کردن، ثابت کردن، مقرر کردن

    Interest rates were set by the central bank.

    نرخ‌های بهره توسط بانک مرکزی مقرر شدند.

    The company set the deadline for next Friday.

    شرکت مهلت نهایی را برای جمعه‌ی آینده مشخص کرد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    to set a wedding day

    روز عروسی را معین کردن

    verb - transitive

    پزشکی جا انداختن، در جای خود قرار دادن

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی پزشکی

    مشاهده

    If the bone isn’t set properly, it may heal in the wrong position.

    اگر استخوان به‌درستی جا انداخته نشود، ممکن است در موقعیت اشتباه جوش بخورد.

    The nurse helped the doctor set the patient’s leg.

    پرستار به دکتر کمک کرد تا پای بیمار را جا بیندازد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    to set a broken finger

    انگشت شکسته را جا انداختن

    verb - intransitive

    پزشکی جوش خوردن، ترمیم شدن (استخوان)

    After a few weeks, the broken leg finally set and felt strong again.

    پس‌از چند هفته، پای شکسته بالاخره جوش خورد و دوباره قوی شد.

    Make sure the arm doesn’t move while the bone is setting.

    مطمئن شوید که دست هنگام جوش خوردن استخوان تکان نخورد.

    verb - transitive

    آرایش و پیرایش حالت دادن، فرم دادن، درست کردن (مو)

    My mother used to have her hair set every Friday.

    مادرم هر جمعه موهایش را فرم می‌داد.

    She had her hair set at the salon before the party.

    قبل‌از مهمانی، در آرایشگاه موهایش را حالت داد.

    verb - transitive

    منقبض کردن، سفت کردن، حالتی به خود گرفتن، جمع کردن (عضله)

    She set her shoulders and prepared to face the challenge.

    شانه‌هایش را سفت کرد و آماده‌ی رویارویی با چالش شد.

    His face was set in determination as he entered the ring.

    چهره‌اش هنگام ورود به رینگ حالتی مصمم به خود گرفته بود.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    He set his mouth in a firm line and nodded silently.

    دهانش را محکم جمع کرد و بی‌صدا سر تکان داد.

    to set one's jaw

    فک خود را محکم بستن

    verb - intransitive

    سفت شدن، محکم شدن، بسته شدن، جامد شدن، خودش را گرفتن (مایع)

    This cement sets quickly.

    این سیمان زود سفت می‌شود.

    The glue will set in about ten minutes.

    چسب حدود ده دقیقه‌ی دیگر خودش را می‌گیرد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    Pectin sets jelly.

    پکتین ژله را می‌ماساند.

    verb - transitive B2

    انگلیسی بریتانیایی تکلیف دادن، تکلیف محول کردن، تمرین دادن

    در انگلیسی آمریکایی از assign استفاده می‌شود.

    What assignments have been set for this semester?

    چه تکالیفی برای این ترم تعیین شده است؟

    He always sets too much homework before the exams.

    او همیشه قبل‌از امتحان‌ها تکالیف زیادی می‌دهد.

    verb - transitive

    مأمور کردن، موظف کردن، کار دادن به کسی، وظیفه محول کردن

    He set his assistant the job of organizing the files.

    او از دستیارش خواست تا پرونده‌ها را مرتب کند.

    We set the children the task of cleaning their rooms.

    بچه‌ها را موظف کردیم اتاق‌هایشان را تمیز کنند.

    verb - transitive

    موسیقی آهنگ‌سازی کردن، به موسیقی درآوردن، با موسیقی همراه کردن، موسیقی گذاشتن روی شعری

    The national anthem’s words were set to music by a celebrated composer.

    کلمات سرود ملی توسط آهنگ‌سازی نامدار به موسیقی درآمد.

    The play was set to music and performed as a musical drama.

    نمایش با موسیقی همراه شد و به‌صورت درام موزیکال اجرا گردید.

    verb - intransitive B1

    غروب کردن، پایین رفتن (خورشید و ماه)

    The sun sets at six o'clock.

    خورشید ساعت شش غروب می‌کند.

    We sat on the beach and watched the sun set.

    ما روی ساحل نشستیم و غروب خورشید را تماشا کردیم.

    noun countable A2

    مجموعه، دست، سِت، سری

    My grandmother has a lovely set of antique tea cups.

    مادربزرگم ست زیبایی از فنجان‌های چای عتیقه دارد.

    The dentist gave me a set of instructions to follow after the surgery.

    دندان‌پزشک یک سری دستورالعمل به من داد تا بعداز عمل رعایت کنم.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    a wireless set

    دستگاه بی‌سیم

    a television set

    دستگاه تلویزیون

    a set of china dishes

    یک دست ظرف چینی

    a set of false teeth

    یک دست دندان عاریه

    a set of magazines

    یک دوره مجله

    noun countable A2

    ست، مجموعه

    I need a complete painting set to finish my artwork.

    من برای تکمیل نقاشی‌ام به مجموعه‌ی کامل نقاشی نیاز دارم.

    He brought his camping set, including a tent and sleeping bag.

    او ست طبیعت‌گردی خود را آورد که شامل چادر و کیسه‌ی خواب بود.

    noun countable

    ورزش ست (حرکات تکراری حین تمرین فیزیکی)

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی ورزش

    مشاهده

    My trainer asked me to increase the sets for my leg exercises.

    مربی‌ام از من خواست که تعداد ست‌های تمرینات پا را افزایش دهم.

    He rested for one minute between each set of pull-ups.

    او بین هر ست بارفیکس یک دقیقه استراحت کرد.

    noun countable

    ریاضی مجموعه

    The set of all even numbers is infinite.

    مجموعه‌ی تمام اعداد زوج بی‌نهایت است.

    The teacher asked us to find the intersection of two sets.

    معلم از ما خواست اشتراک دو مجموعه را پیدا کنیم.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    set function

    تابع مجموعه‌ای

    set theory

    نظریه‌ی مجموعه‌ها

    noun countable

    گروه، دسته، جمعیت (گروهی از مردم با علایق و سبک زندگی مشترک)

    Joining that set changed her lifestyle completely.

    پیوستن به آن دسته‌ی خاص، سبک زندگی او را کاملاً تغییر داد.

    They belong to a very exclusive set of art collectors.

    آن‌ها به جمعیتی بسیار محدود از کلکسیونرهای هنر تعلق دارند.

    noun countable B2

    سینما و تئاتر ست، صحنه، دکور (فیلم‌برداری)

    Filming on an outdoor set can be challenging due to the weather.

    فیلم‌برداری در ست فضای باز می‌تواند به‌دلیل شرایط جوی چالش‌برانگیز باشد.

    The set was decorated with antique furniture to match the period.

    صحنه با مبلمان عتیقه چیده شده بود تا با دوره‌ی تاریخی مطابقت داشته باشد.

    noun countable B2

    والیبال ورزش ست (دور بازی)

    They played three sets before the rain interrupted the match.

    قبل‌از اینکه باران مسابقه را متوقف کند، آن‌ها سه ست بازی کردند.

    The volleyball team lost the second set but won the match.

    تیم والیبال ست دوم را باخت اما بازی را برد.

    noun countable C2

    موسیقی ست (بخش اجرا)

    Fans cheered loudly at the band’s final set.

    طرف‌داران در ست پایانی گروه با صدای بلند تشویق کردند.

    The singer performed three sets throughout the evening.

    خواننده درطول شب سه ست اجرا کرد.

    noun countable

    آرایش و پیرایش حالت‌دهی، فرم‌دهی، مدل دادن (به مو)

    After a set, her hair stayed perfectly in place all day.

    بعداز حالت‌دهی، موهایش تمام روز بی‌نقص باقی ماند.

    The stylist gave her a beautiful set for the party.

    آرایشگر برای مهمانی، مدلی زیبا به موی او داد.

    noun countable

    قدیمی تلویزیون، رادیو (ابزاری که سیگنال دریافت می‌کند)

    This TV set has a built-in DVD player.

    این تلویزیون دارای پخش‌کننده‌ی DVD داخلی است.

    The family gathered around the TV set to watch the news.

    خانواده دور تلویزیون جمع شدند تا اخبار را تماشا کنند.

    adjective C1

    آماده، حاضر، مهیا، مصمم

    I am all set to go.

    من کاملاً مصمم به رفتن هستم.

    He checked the documents to make sure everything was all set.

    او مدارک را بررسی کرد تا مطمئن شود که همه چیز آماده است.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    We're all set.

    ما آماده‌ایم.

    She is set upon buying that house.

    او مصمم است آن خانه را بخرد.

    adjective

    مستعد، در موقعیت مناسب، در شرایط مناسب، آماده

    With these preparations, the students are set to perform well in the exam.

    با این آمادگی‌ها، دانش‌آموزان در مسیر موفقیت در امتحان هستند.

    He looks set to become the next CEO of the company.

    به نظر می‌رسد او در شرایط مناسب برای تبدیل شدن به مدیرعامل بعدی شرکت باشد.

    adjective C2

    ثابت، معین، مشخص، ازپیش‌تعیین‌شده، یکسان

    The teacher gave us a set number of questions to answer.

    معلم تعداد معینی سوال برای پاسخ دادن به ما داد.

    The rules of the game are set and cannot be changed.

    قوانین بازی ثابت هستند و نمی‌توان آن‌ها را تغییر داد.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    We followed a set procedure for handling the documents.

    ما روندی ازپیش‌تعیین‌شده برای رسیدگی به مدارک دنبال کردیم.

    a set wage

    مزد ثابت

    at a set time

    در وقت معین

    get set to run

    آماده‌ی دویدن شدن

    a set speech

    نطقی که از قبل تهیه شده است

    adjective

    انگلیسی بریتانیایی اجباری، مرجع (کتاب یا نویسنده‌ای که در دوره‌ای خاص تدریس می‌شود)

    Teachers recommend reading other works by the same set author.

    معلمان توصیه می‌کنند که آثار دیگری از همان نویسنده‌ی مرجع را بخوانند.

    Each student must buy all the set books listed for the course.

    هر دانشجو باید تمام کتاب‌های اجباری برای دوره را تهیه کند.

    noun

    والیبال ورزش پاس دادن (ارسال توپ برای مهاجم)

    پیشنهاد بهبود معانی

    انگلیسی به انگلیسی | مترادف و متضاد set

    1. adjective decided
      Synonyms:
      determined resolved certain definite settled fixed established arranged agreed decisive appointed stated specified scheduled intent firm concluded confirmed usual customary predetermined prescribed regular immovable obstinate stubborn resolute rigid inflexible ironclad dead set on rooted entrenched prearranged pat invieterate unflappable solid as a rock stipulated locked in set in stone hanging tough pigheaded well-set stiff-necked
      Antonyms:
      undecided indefinite unfixed
    1. adjective firm, hardened; inflexible
      Synonyms:
      fixed immovable rigid hard stable settled solid stiff strict stubborn unyielding hidebound entrenched situated located placed positioned sited situate jelled hard and fast
      Antonyms:
      soft flexible movable unfixed
    1. noun physical bearing
      Synonyms:
      air attitude presence demeanor posture carriage address mien port comportment deportment position inclination turn fit hang
    1. noun stage setting
      Synonyms:
      scene scenery setting stage set mise en scène flats
    1. noun group, assortment
      Synonyms:
      collection bunch lot pack band company organization body series class cluster crowd mob gang assortment kit batch circle clump crew faction clique outfit sect gaggle assemblage coterie bundle clutch array compendium camp rat pack push
      Antonyms:
      single individual
    1. verb position, place
      Synonyms:
      put place lay fix establish locate install fasten arrange plant lodge stick insert mount post deposit direct apply settle situate rest point aim prepare train introduce affix cast bestow level park seat anchor plunk plop make ready make fast head turn lock spread zero in embed station ensconce wedge
      Antonyms:
      remove displace
    1. verb decide upon
      Synonyms:
      determine resolve fix establish settle arrange designate appoint name assign allocate allot decree ordain direct instruct dictate impose prescribe regulate specify stipulate conclude agree upon make schedule estimate value rate price fix price lay down
    1. verb harden
      Synonyms:
      thicken stiffen solidify fix become firm condense gel jell coagulate congeal clot cake gelatinize jellify jelly gelate crystallize
      Antonyms:
      soften liquefy
    1. verb decline
      Synonyms:
      drop go down sink descend disappear vanish dip subside
      Antonyms:
      rise go up ascend
    1. verb start, incite
      Synonyms:
      begin commence initiate provoke instigate stir up foment abet whip up put in motion set on raise
      Antonyms:
      end finish halt discourage hinder dissuade

    Phrasal verbs

    set about

    آغاز کردن، شروع کردن (به کاری)

    set against

    1- موازنه کردن، ترازبندی کردن 2- مقایسه کردن 3- دشمنی کردن (با کسی)

    set apart

    1- جدا کردن، سوا کردن 2- (برای کاری) نگه‌داشتن، کنار گذاشتن

    set aside

    رد کردن، مردود شمردن، کنار زدن

    کنار گذاشتن، ذخیره کردن

    فسخ کردن، باطل کردن

    set back

    (ساعت را) عقب کشیدن

    عقب انداختن

    خرج برداشتن

    Phrasal verbs بیشتر

    set down

    قرار دادن، کار گذاشتن

    زمین گذاشتن

    (هواپیما) نشاندن، فرود آوردن

    یادداشت کردن، نوشتن، ضبط کردن

    وابسته دانستن (به چیزی)، نسبت دادن

    (قانون و مقررات) برقرار کردن

    set forth

    گفتن، بیان کردن

    عازم شدن

    set in

    گنجاندن، جا دادن

    تثبیت شدن

    set off

    موجب شدن، باعث شدن، برانگیختن، جرقه زدن، شعله‌ور کردن، به راه انداختن

    منفجر کردن، به صدا درآوردن، روشن کردن، فعال کردن، به کار انداختن (آژیر، زنگ، بمب و...)

    نمایان کردن، برجسته کردن، جلوه دادن (در اثر مقایسه)

    برانگیختن، باعث شروع شدن، موجب شدن، تحریک کردن (رفتار یا واکنش)

    راه افتادن، حرکت کردن، عازم شدن، روانه شدن، به سفر رفتن

    set on

    حمله کردن، یورش بردن

    (سگ را) به حمله یا خشونت ترغیب کردن، واداشتن

    تحریک کردن، برافروختن

    پیش رفتن، ترقی یافتن

    set out

    (به‌منظور دستیابی به هدف خاصی) شروع به‌ کار کردن، وارد عمل شدن، قدم در مسیر کاری نهادن، اقدام کردن

    مسافرتی را شروع کردن، ترتیب سفر دادن، (سفر) عازم شدن، راهی شدن، عزیمت کردن، رهسپار شدن

    (set something out) (به‌ویژه در نوشتار) به‌تفصیل شرح دادن، با جزئیات بیان کردن، تبیین کردن، تشریح کردن

    (set something out) سازماندهی کردن، تنظیم کردن، مرتب کردن، ترتیب‌بندی کردن، منظم ساختن

    set to

    آغاز کردن، شروع به کار کردن

    شروع به جنگ کردن

    set up

    راه‌اندازی کردن، دایر کردن، تأسیس کردن، ایجاد کردن، تشکیل دادن، برپا کردن

    تنظیم کردن، ترتیب دادن، برنامه‌ریزی کردن، برپا کردن، برگزار کردن، هماهنگ کردن، سازماندهی کردن

    در کاری مستقر کردن، راه‌اندازی کردن برای کسی، برای کسی کسب‌وکار فراهم کردن، به قدرت رساندن

    سرمایه دادن، تأمین مالی کردن

    انرژی دادن، آماده کردن، سلامتی دادن

    به دام انداختن، فریب دادن، گمراه کردن، حقه زدن

    تأمین کردن، مجهز کردن، فراهم کردن، آماده کردن

    سر هم کردن، نصب کردن تجهیزات، آماده کردن، برپا کردن، راه‌اندازی کردن

    set upon

    با خشونت حمله کردن

    Collocations

    set sail

    (برای عزیمت) بادبان‌ها را گستردن، (سفر دریایی) آغاز کردن

    (کشتی) حرکت کردن، بادبان گشودن

    (سفر دریایی) آغاز کردن

    empty set

    (ریاضی) مجموعه‌ی تهی

    turn (or set or put) the clock back

    1- (عقربه‌ی) ساعت را به عقب کشیدن 2- به زمان گذشته بازگشتن، به قهقرا رفتن

    a complete set

    (در مورد قاشق و چنگال و چینی و ابزار و غیره) یک دست کامل

    set one's teeth on edge

    1- دندان‌های کسی را کند کردن

    Collocations بیشتر

    set fire to

    آتش زدن، دچار حریق کردن، سوزاندن

    set free

    آزاد کردن، رها کردن، ول کردن

    set at naught

    ناچیز شمردن، تحقیر کردن، به مبارزه طلبیدن

    set in order

    منظم و مرتب کردن، سامان بخشیدن

    set a pattern for

    الگو کردن برای، سرمشق شدن برای

    of set purpose

    1- به‌منظور خاص، به هدف معین 2- به عمد، به‌طور عمدی

    set designer

    طراح صحنه، صحنه‌آرا، طراح دکور

    set a trend

    (گرایش یا مد جدیدی را) باب کردن، رواج دادن

    set the tone for something

    جو یا کیفیت چیزی را تعیین کردن، آهنگ چیزی را معین کردن

    set the scene for something

    شرح دادن صحنه‌ای که در آن چیزی در شرف وقوع است، (برای چیزی) صحنه‌چینی کردن

    set one's seal (to something)

    1- مهر کردن 2- تأیید کردن، تصدیق کردن

    set your alarm

    ساعتت را تنظیم کردن، زنگ ساعت را کوک کردن

    set high standards

    استانداردهای بالا تعیین کردن

    set up home

    تشکیل خانه و زندگی دادن

    set menu

    منوی ثابت / منوی از پیش تعیین شده

    set a new world record

    ثبت رکورد جدید جهانی

    set out an argument

    بیان کردن یک استدلال، شرح دادن یک بحث

    set targets

    تعیین اهداف

    set of beliefs

    مجموعه باورها

    set the wheels in motion

    چرخ‌ها را به حرکت درآوردن، مقدمات کاری را فراهم کردن، استارت کاری رو زدن

    set text

    متن تعیین شده / متن درسی

    set to work

    شروع به کار کردن

    set yourself clear objectives

    برای خود اهداف مشخص تعیین کردن

    Idioms

    all set

    آماده، حاضر

    set straight

    در جریان گذاشتن، مطلع کردن، روشن کردن

    set one's teeth on edge

    1- (در اثر خوردن چیز ترش و غیره) دندان را کند کردن، کند شدن دندان 2- به حالت چندش درآوردن (مثلا با کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه) 3- برانگیختن، ناراحت کردن، آزردن

    2- (بسیار) ناراحت کردن، رنجه داشتن

    put (set) aside

    کنار گذاشتن، صرف‌نظر کردن

    set one's cap for

    (برای شوهری) در نظر گرفتن، به شکار شوهر (یا معشوق) رفتن

    Idioms بیشتر

    be dead set against something (or be dead against something)

    کاملاً مخالف چیزی بودن

    set on its ear

    جنجال بر پا کردن، شلوغ پلوغ کردن، به هم ریختن

    set an example

    سرمشق بودن، الگو بودن (برای دیگران)

    lay (or set) eyes on

    دیدن، نظر افکندن

    set one's face against

    در مخالفت اصرار کردن، پافشاری کردن در برابر، لجاجت کردن

    set the world on fire

    با انجام کارهای درخشان معروف شدن

    set foot (in a place)

    گام نهادن در، قدم گذاشتن (در جایی)

    set the fox to watch the goose

    گوشت را دست گربه سپردن

    set one's heart at rest

    خیال خود را راحت کردن، غصه نخوردن، از دلواپسی درآمدن

    set one's heart on

    (دائماً) طلب کردن، از ته دل خواستن، واسرنگیدن

    set (or put) one's house in order

    سامان بخشیدن، سر و سامان دادن

    set people at loggerheads

    نفاق انداختن، میانه‌ی مردم را به‌هم زدن

    set (or turn) loose

    آزاد کردن (از اسارت یا تله یا گرفتاری و غیره)، رهایی بخشیدن

    set one's mind on

    به صرافت کاری افتادن، تصمیم (به کاری) گرفتن

    set to music

    (شعر و غیره را) دارای موسیقی کردن، به موسیقی درآوردن

    set the pace

    رهبری کردن، آهنگ حرکت (یا پیشرفت و غیره را) تعیین کردن، پیشاهنگ شدن، پیشگام شدن

    put (or set) the record straight

    رفع سوء تفاهم کردن، شرح صحیح چیزی را دادن

    set the seal on something

    (چیزی را) قطعی کردن، نهایی کردن، (به چیزی) قطعیت بخشیدن، مهر تأیید (بر چیزی) زدن

    set up shop

    دست به کاسبی زدن، مغازه باز کردن، دست‌به‌کار شدن

    set one's sights for something

    برای دستیابی به چیزی هدفگیری کردن

    set the stage for something

    زمینه را برای چیزی مهیا کردن، مقدمه‌ی چیزی بودن

    set (or put or lay) store by

    ارزش قائل بودن برای (چیزی)، اهمیت دادن

    set someone straight about something

    چیزی را برای کسی روشن و مبرهن کردن

    set one's teeth

    عزم خود را جزم کردن

    سوال‌های رایج set

    گذشته‌ی ساده set چی میشه؟

    گذشته‌ی ساده set در زبان انگلیسی set است.

    شکل سوم set چی میشه؟

    شکل سوم set در زبان انگلیسی set است.

    شکل جمع set چی میشه؟

    شکل جمع set در زبان انگلیسی sets است.

    وجه وصفی حال set چی میشه؟

    وجه وصفی حال set در زبان انگلیسی setting است.

    سوم‌شخص مفرد set چی میشه؟

    سوم‌شخص مفرد set در زبان انگلیسی sets است.

    ارجاع به لغت set

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «set» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۷ آذر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/set

    لغات نزدیک set

    • - sestina
    • - sestos
    • - set
    • - set (or put or lay) store by
    • - set (or put) one's house in order
    پیشنهاد بهبود معانی

    آخرین مطالب وبلاگ

    مشاهده‌ی همه
    تفاوت city center و downtown چیست؟

    تفاوت city center و downtown چیست؟

    تفاوت lemon و lime چیست؟

    تفاوت lemon و lime چیست؟

    لغات شب یلدا به انگلیسی

    لغات شب یلدا به انگلیسی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    garbled gastrointestinal gateway gear up gelatinous out of nowhere over the years Jul jump at jump on the bandwagon Jun juristic just then just as kinda تندیس نفت ماهی آبشش‌آبی ماهی دهان‌کاغذی ماهی گل‌خورک مزین کیقباد یاتاقان نفتالین زعفران لق لحیم میلیارد میلیاردر میلیون
    بیش از ۷ میلیون کاربر در وب‌سایت و نرم‌افزارها نماد تجارت الکترونیکی دروازه پرداخت معتبر
    فست دیکشنری
    فست دیکشنری نرم‌افزار برتر اندروید به انتخاب کافه بازار فست دیکشنری برنده‌ی جایزه‌ی کاربرد‌پذیری فست دیکشنری منتخب بهترین نرم‌افزار و وب‌سایت در جشنواره‌ی وب و موبایل ایران

    فست دیکشنری
    دیکشنری مترجم AI دریافت نرم‌افزار اندروید دریافت نرم‌افزار iOS دریافت افزونه‌ی کروم خرید اشتراک تاریخچه‌ی لغت روز
    مترجم‌ها
    ترجمه انگلیسی به فارسی ترجمه آلمانی به فارسی ترجمه فرانسوی به فارسی ترجمه اسپانیایی به فارسی ترجمه ایتالیایی به فارسی ترجمه ترکی به فارسی ترجمه عربی به فارسی ترجمه روسی به فارسی
    ابزارها
    ابزار بهبود گرامر ابزار بازنویسی ابزار توسعه ابزار خلاصه کردن ابزار تغییر لحن
    وبلاگ
    وبلاگ فست‌دیکشنری گرامر واژه‌های دسته‌بندی شده نکات کاربردی خبرهای فست دیکشنری افتخارات و جوایز
    قوانین و ارتباط با ما
    پشتیبانی درباره‌ی ما راهنما پیشنهاد افزودن لغت حریم خصوصی قوانین و مقررات
    فست دیکشنری در شبکه‌های اجتماعی
    فست دیکشنری در اینستاگرام
    فست دیکشنری در توییتر
    فست دیکشنری در تلگرام
    فست دیکشنری در یوتیوب
    فست دیکشنری در تیکتاک
    تمامی حقوق برای وب سایت و نرم افزار فست دیکشنری محفوظ است.
    © 2007 - 2025 Fast Dictionary - Fastdic All rights reserved.