امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Cast

kæst kɑːst
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • سوم‌شخص مفرد:

    casts
  • وجه وصفی حال:

    casting
  • شکل جمع:

    casts

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun B2
سینما و تئاتر بازیگران، هنرپیشگان

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- Members of the cast were all invited to dinner.
- بازیگران همگی به شام دعوت شدند.
- The cast of this movie are all women.
- هنرپیشگان این فیلم همه زن هستند.
noun countable
چیز قالبی
- The cast was still hot.
- این چیز قالبی هنوز داغ بود.
- She carefully removed the cast from the mold.
- او با دقت چیز قالبی را از قالب خارج کرد.
noun countable
پزشکی گچ (پوشش سختی از جنس گچ برای بی‌حرکت کردن عضو شکسته یا عمل‌شده) link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی پزشکی

مشاهده
- The cast on my arm feels heavy.
- گچ روی بازویم سنگین است.
- After wearing the cast for six weeks, his bone had healed completely.
- پس از شش هفته درون گچ بودن، استخوان او کاملاً بهبود یافته بود.
verb - transitive C2
سینما و تئاتر نقش ... را به کسی دادن، نقش ... را به عهده‌ی (کسی) گذاشتن، کسی را برای نقش ... انتخاب کردن
- He is to be cast in the role of Hamlet.
- قرار است نقش هملت را به او بدهند.
- She was surprised to be casted as the villain in the production.
- او از انتخاب شدن به‌عنوان شخصیت شرور در این اثر شگفت‌زده شد.
verb - transitive C2
انداختن، افکندن (نور یا سایه در جهتی خاص)
- The lamp on the bedside table cast a soft light in the room.
- لامپ روی میز کنار تخت، نور ملایمی را به اتاق می‌انداخت.
- The sun cast long shadows on the ground
- خورشید سایه‌های بلندی روی زمین می‌افکند.
verb - transitive
انداختن (نگاه و غیره)
- The teacher cast a stern glance at the misbehaving student.
- معلم نگاهی درهم به دانش‌آموز بداخلاق انداخت.
- The detective carefully cast a glance around the room.
- کارآگاه با دقت نگاهی به اتاق انداخت.
verb - transitive
ادبی افکندن، پرتاب کردن، انداختن (چیزی)
- He cast the stone with all his might.
- سنگ را با تمام توان پرتاب کرد.
- She cast the stone into the river.
- سنگ را درون رودخانه افکند.
- Christ said, "let he who has not sinned cast the first stone."
- عیسی گفت: «بگذارید آنکه عاری از گناه است سنگ اول را بیندازد.»
verb - intransitive verb - transitive
(ماهیگیری) انداختن (نخ قلاب)، نخ قلاب انداختن
- He cast his line into the river.
- نخ قلابش را درون رودخانه انداخت.
- We spent all afternoon casting.
- کل بعدازظهر مشغول نخ قلاب انداختن بودیم.
verb - transitive
ریختن (فلز و غیره در قالب)، قالب‌گیری کردن
- He cast the molten metal into a mold.
- او فلز مذاب را در قالب ریخت.
- We need to cast these iron bars for the construction project.
- برای پروژه‌ی ساخت‌وساز باید این میله‌های آهنی را قالب‌گیری کنیم.
verb - transitive
جانورشناسی انداختن (پوست) link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی جانورشناسی

مشاهده
- The snake casts its skin.
- مار پوست می‌اندازد.
- As the summer approached, the snakes began to cast their skins.
- با نزدیک شدن به تابستان، مارها شروع به انداختن پوست خود می‌کنند.
verb - transitive
دادن (رأی)
- I will cast my vote for the candidate who aligns with my beliefs.
- من رأی خود را به نامزدی خواهم داد که با اعتقادات من همسو باشد.
- The members of parliament are expected to cast their votes on the proposed bill tomorrow.
- قرار است نمایندگان مجلس فردا به لایحه‌ی پیشنهادی رأی بدهند.
verb - transitive
ریختن (تاس)
- The gambler cast his dice.
- قمارباز تاس خود را ریخت.
- She closed her eyes and cast the die.
- چشم‌هایش را بست و تاس ریخت.
verb - transitive
زودتر به دنیا آوردن (نوزاد)
- The doctors had to induce labor in order for her to cast the baby safely.
- پزشکان مجبور شدند زایمان را القا کنند تا او بتواند با خیال راحت نوزاد را زودتر به دنیا بیاورد.
- She was forced to cast her twins.
- مجبور شد دوقلوهایش را زودتر به دنیا بیاورد.
verb - transitive
ورزش زمین زدن (حریف)، انداختن (روی تشک) (در کشتی)
- He was able to cast his rival easily due to his superior strength.
- با توجه به قدرت برترش توانست حریفش را به‌راحتی زمین بزند.
- The wrestler cast his opponent to the mat.
- این کشتی‌گیر حریفش را روی تشک انداخت.
verb - transitive
جمع زدن
- The accountant casts every invoice.
- حسابدار هر فاکتور را جمع می‌زند.
- I cast the numbers in my head.
- اعداد را در ذهنم جمع زدم.
verb - transitive
گرفتن (طالع)
- He eagerly awaited the moment when he could cast his friend's fortune.
- او مشتاقانه منتظر لحظه‌ای بود که بتواند طالع دوستش را بگیرد.
- I cast your horoscope last night.
- من دیشب فال تو را گرفتم.
verb - transitive
قدیمی تصمیم گرفتن
- The committee must cast by tomorrow.
- کمیته باید تا فردا تصمیم بگیرد.
- The jury will soon cast.
- هیئت‌منصفه به‌زودی تصمیم خواهد گرفت.
verb - transitive
(بافتنی) کور کردن (گره)
- She meticulously cast each stitch.
- با نهایت دقت هر گره را کور می‌کرد.
- He cast 20 stitches
- بیست گره را کور کرد.
verb - transitive
پخش کردن (به‌صورت زنده)
- We're planning to cast our performance.
- ما در حال برنامه‌ریزی برای پخش کردن اجرای خود هستیم.
- The conference will be casted on YouTube for those who couldn't attend.
- این کنفرانس برای کسانی که نتوانستند در آن شرکت کنند، در یوتیوب پخش خواهد شد.
verb - intransitive
انگلیسی بریتانیایی بالا آوردن (استفراغ کردن)
- The smell of the garbage made me cast.
- بوی آشغال باعث شد بالا بیاورم.
- After eating that dodgy kebab, he had no choice but to cast in the street corner.
- بعد از خوردن آن کباب به‌دردنخور، چاره‌ای جز بالا آوردن در گوشه‌ی خیابان نداشت.
verb - intransitive
انگلیسی بریتانیایی میوه دادن
- The apple tree will cast soon.
- این درخت سیب به‌زودی میوه خواهد داد.
- The cherry trees are beginning to cast.
- درختان گیلاس شروع به میوه دادن می‌کنند.
verb - intransitive
قدیمی حدس زدن
- They spent hours casting.
- ساعت‌ها به حدس زدن پرداختند.
- We need to cast wider.
- باید گسترده‌تر حدس بزنیم.
verb - intransitive
تاب برداشتن
- The wood cast in the heat of the sun.
- چوب زیر گرمای خورشید تاب برداشت.
- It began to cast under pressure from the weight.
- تحت فشار وزن شروع به تاب برداشتن کرد.
verb - intransitive
دنبال شکار رفتن (سگ‌های شکاری)
- She trained her bloodhound to cast over long distances.
- او به سگ شکاری سنت اوبر خود آموزش داد تا در مسافت‌های طولانی دنبال شکار برود.
- Our dog loves to cast.
- سگ ما دوست دارد دنبال شکار برود.
noun
ریزش، طاس ریزی (در نرد)، مهره ریزی، طاس‌اندازی
- He had double fives on the first cast.
- بار اولی که تاس ریخت جفت پنج آورد.
- to cast light on something
- چیزی را روشن کردن
verb - intransitive
تغییر جهت دادن
- The boat suddenly cast to the left.
- قایق ناگهان به سمت چپ تغییر جهت داد.
- As we approached the shore, the ship suddenly cast to starboard.
- با نزدیک شدن به خشکی، کشتی شروع به تغییر جهت دادن به سمت راست خود کرد.
noun
تاس‌ریزی
- She eagerly awaited the outcome of her cast.
- او مشتاقانه منتظر نتیجه‌ی تاس‌اندازی‌اش بود.
- The final cast determined the winner of the tournament.
- تاس‌ریزی نهایی برنده‌ی مسابقات را مشخص کرد.
noun
(ماهیگیری) قلاب‌اندازی
- The angler's cast was accurate.
- قلاب‌اندازی ماهیگیر دقیق بود.
- His cast was perfect.
- قلاب‌اندازی‌اش عالی بود.
noun
رنگ سایه link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی رنگ

مشاهده
- a reddish cast
- سایه‌ای قرمز فام
- The artist used various paints to achieve different tones of gray with a greenish cast in his portrait.
- این هنرمند از رنگ‌های مختلف برای دستیابی به رنگ‌مایه‌های خاکستری با سایه‌های سبز رنگ در پرتره‌ی خود استفاده کرد.
noun
مجازی اثر، رد
- She couldn't hide the cast of bitterness in her words.
- او نمی توانست رد تلخی موجود در سخنانش را پنهان کند.
- The meeting ended with a cast of bitterness in her words.
- جلسه با ردی از تلخی در سخنان او به پایان رسید.
noun
سوار کردن (عمل) (در مسیر با وسیله‌ی نقلیه)
- She gave him a cast.
- او را سوار کرد.
- Can you give me a cast to the train station?
- آیا می‌توانید من را تا ایستگاه قطار سوار کنید؟
noun
(انگلیسی اسکاتلندی) کمک
- The local charity provided a cast to the homeless man.
- این مؤسسه‌ی خیریه‌ی محلی به مرد بی‌خانمان کمک کرد.
- She was grateful for the cast of neighbors.
- او از کمک همسایه‌ها سپاسگزار بود.
noun
حالت
- He was of an aristocratic cast.
- او قیافه و حالت اشرافی داشت.
- his cast of mind
- حالت روحی (فکری) او
noun
فضولات
- renal casts
- فضولات کلیوی
- This soil is enriched with earthworm cast.
- این خاک با فضولات کرم خاکی غنی شده است.
noun
جانورشناسی پوست (حشره)
- The cast of the insect was left behind after it molted.
- پوست حشره پس از پوست‌اندازی رها شد.
- The cast of the dragonfly was transparent.
- پوست سنجاقک شفاف بود.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد cast

  1. noun a throw to the side
    Synonyms:
    casting ejection expulsion fling flinging heave heaving hurl hurling launching lob lobbing pitch pitching projection propulsion shooting sling slinging thrust thrusting toss tossing
    Antonyms:
    catch keeping retention
  1. noun appearance; shade of color
    Synonyms:
    air complexion countenance demeanor embodiment expression face hue look manner mien semblance stamp style tinge tint tone turn visage
  1. noun actors in performance
    Synonyms:
    actors actresses artists characters company dramatis personae list parts players roles troupe
  1. noun molded structure
    Synonyms:
    conformation copy duplicate embodiment facsimile figure form mold plaster replica sculpture shape
  1. verb throw aside
    Synonyms:
    boot bung chuck drive drop fire fling heave hurl impel launch lob peg pitch project shed shy sling thrust toss
    Antonyms:
    catch gather
  1. verb emit, give
    Synonyms:
    aim bestow deposit diffuse direct distribute point radiate scatter shed spatter spray spread sprinkle strew train
    Antonyms:
    receive take
  1. verb calculate
    Synonyms:
    add compute count figure foot forecast number reckon sum summate tot total
  1. verb select for activity
    Synonyms:
    allot appoint arrange assign blueprint chart choose decide upon delegate design designate detail determine devise give parts name pick plan project

Phrasal verbs

  • cast about

    1- جستجو کردن، کاویدن 2- نقشه ریختن، طرح کردن

  • cast back

    1- به گذشته رجوع کردن، عطف به گذشته کردن 2- به اجداد خود شباهت داشتن

  • cast down

    1- سرازیر شدن، به سوی پایین خم شدن یا رفتن 2- محزون شدن، سر به جیب تفکر فروبردن، نومید شدن

  • cast on

    (در بافتن پیراهن پشمی و غیره) اولین ردیف بافتنی را بافتن

  • cast up

    1- قی کردن، بالا آوردن 2- به سوی بالا چرخیدن یا رفتن 3- جمع شدن، بالغ شدن بر

Collocations

  • cast a spell on

    طلسم کردن، سخت تحت‌تأثیر قرار دادن، مسحور کردن

  • dental cast

    قالب دندان مصنوعی، قالب‌گیری دندان

  • cast the net wider

    1- تور ماهیگیری را گسترده‌تر کردن 2- ترفندها و روش‌های متنوع‌تری را به کار‌زدن

  • drop (or cast) anchor

    (کشتی) لنگر انداختن، پهلو گرفتن، در جایی ساکن شدن، رحل اقامت افکندن

  • cast loose

    از بند یا قید رها کردن یا شدن، آزاد کردن یا شدن

Idioms

  • cast the net wider

    1- تور ماهیگیری را گسترده‌تر کردن 2- ترفندها و روش‌های متنوع‌تری را به کار‌زدن

  • cast pearls before swine

    (مروارید جلو خوک ریختن) چیز ارزشمندی را به کسی که ارزش آن را نمی‌داند دادن، یاسین به گوش خر خواندن

ارجاع به لغت cast

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «cast» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/cast

لغات نزدیک cast

پیشنهاد بهبود معانی