با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Reckon

ˈrekən ˈrekən
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • وجه وصفی حال:

    reckoning

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive informal B2
پنداشتن، فکر کردن، گمان کردن، باور داشتن، عقیده داشتن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- It's faith, I reckon, that has kept her alive.
- فکر می‌کنم ایمان است که او را زنده نگه داشته است.
- I reckon that it's going to rain today.
- گمان می‌کنم که امروز باران خواهد بارید.
- He reckons that he can finish the project by tomorrow.
- او عقیده دارد که می‌تواند پروژه را تا فردا تمام کند.
- We hadn't reckoned with the possibility that it might snow.
- گمان نمی‌کردیم که ممکن است برف بیاید.
verb - transitive
در نظر گرفتن، قلمداد کردن، به حساب آوردن، به شمار آوردن
- When he decided to transfer to Tehran, he had reckoned without the difficulty of finding a house.
- وقتی که تصمیم گرفت به تهران منتقل شود دشواری یافتن مسکن را در نظر نگرفته بود.
- I reckon Morteza among my best friends.
- مرتضی را جزو بهترین دوستان خود می‌شمارم.
- I reckon them my friends.
- آن‌ها را دوستان خود به حساب می‌آورم.
- Japan is an industrial power that has to be reckoned with.
- ژاپن قدرتی صنعتی است که باید آن را جدی گرفت. (=باید آن را به حساب آورد.)
verb - intransitive verb - transitive
شمردن، حساب کردن
- She had to reckon the number of guests coming to the party so she could order enough food.
- او باید تعداد مهمانانی که به مهمانی می‌آمدند را می‌شمرد تا بتواند غذای کافی سفارش دهد.
- She could reckon in her mind.
- او می‌توانست در مغزش حساب کند.
verb - transitive
برآورد کردن، تخمین زدن، حدس زدن (سن و قیمت و غیره)
- Experts reckon that about one hundred tons of cement will be needed.
- کارشناسان برآورد می‌کنند که حدود صد تن سیمان مورد‌ نیاز خواهد بود.
- I reckon that the cost of repairs will be around $500.
- تخمین می‌زنم که هزینه‌ی تعمیرات حدود ۵۰۰ دلار خواهد بود.
- She reckons that her phone rings about fifty times a day.
- او تخمین می‌زند که تلفنش روزی حدود پنجاه بار زنگ می‌خورد.
verb - transitive
روی چیزی حساب کردن، اتکا کردن به
- I reckon on your promise.
- روی قول تو حساب می‌کنم.
- Don't reckon upon it with certainty.
- با اطمینان روی آن حساب نکن.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد reckon

  1. verb add up; evaluate
    Synonyms: account, appraise, approximate, calculate, call, cast, cipher, compute, conjecture, consider, count, count heads, count noses, deem, enumerate, esteem, estimate, figure, figure out, foot, gauge, guess, hold, judge, keep tabs, look upon, number, place, put, rate, regard, run down, square, sum, surmise, take account of, tally, think of, tick off, tot, total, tote, tote up, tot up, view
    Antonyms: neglect, subtract
  2. verb suppose, imagine
    Synonyms: assume, bank on, bargain for, believe, be of the opinion, build on, conjecture, count on, depend on, expect, fancy, gather, guess, plan on, rely on, surmise, suspect, take, think, trust in, understand
    Antonyms: disbelieve

Phrasal verbs

  • reckon among (or as)

    به حساب آوردن (در زمره‌ی چیزی)، پنداشتن، شمردن

  • reckon with somebody

    1- جوابگوی کسی بودن، با کسی سروکار داشتن

    2- به حساب آوردن، حساب (چیزی را) کردن

  • reckon without something

    حساب چیزی را نکردن، متوجه چیزی نبودن

ارجاع به لغت reckon

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «reckon» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/reckon

لغات نزدیک reckon

پیشنهاد بهبود معانی