فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Put

pʊt pʊt

گذشته‌ی ساده:

put

شکل سوم:

put

سوم‌شخص مفرد:

puts

وجه وصفی حال:

putting

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive A1

قرار دادن، تحمیل کردن، ارائه دادن، به فعالیت پرداختن، به‌ کار بردن، منصوب کردن، وا داشتن، ترغیب کردن، فرض کردن

He puts his honor ahead of everything.

او شرف خود را از همه‌چیز مهمتر می‌داند.

She had difficulty putting her feelings in words.

او در بیان احساسات خود اشکال داشت.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

Put this text into German.

این متن را به آلمانی ترجمه کن.

to put the cost at $ 50

هزینه را 50 دلار برآورد کردن

You can't put a price on it.

نمی‌شود قیمت روی آن گذاشت.

to put one's money into stocks

پول خود را در سهام سرمایه‌گذاری کردن

The ship put into the bay to avoid the storm.

برای احتراز از توفان، کشتی به داخل خلیج رفت.

They put him to death.

او را کشتند.

She put me to the expense of a new car.

خرج یک اتومبیل تازه را به گردنم گذاشت.

to put the question

سؤال را مطرح کردن

to put the problem of parking before the mayor

مسئله‌ی پارکینگ را با شهردار در میان گذاشتن

We all stood up, but aunty stayed put on the chair.

همه برخاستیم؛ ولی عمه در صندلی باقی ماند.

to put it in plain language

به زبان ساده بیان کردن

The riot was put down.

شورش خوابانده شد.

She had put on her black dress.

پیراهن سیاه خود را پوشیده بود.

I have put on five pounds.

پنج پوند وزن اضافه کرده‌ام.

put on the brake!

ترمز بگیر!

They have put on two great shows.

آن‌ها دو نمایش عالی به صحنه آورده‌اند.

Her husband put her through a lot of sufferings.

شوهرش موجب درد و رنج بسیاری برای او شد.

They have put up several buildings.

چندین ساختمان بنا نهاده‌اند.

Can you put us up for tonight?

آیا می‌توانی امشب به ما جا بدهی؟

to put up a struggle

تقلا کردن

his wife put him up to it!

زنش او را به آن کار وادار کرد!

to put the cat out of the house

گربه را از خانه بیرون کردن

Mehri put the book on the table.

مهری کتاب را روی میز گذاشت.

Put the chair near the table.

صندلی را نزدیک میز بگذار.

to put a bullet in a target

گلوله را به هدف زدن

to put the shot

(ورزش) وزنه‌پرانی کردن

He put the knife between Ali's ribs.

چاقو را بین دنده‌های علی فرو کرد.

We put them to work.

آن‌ها را به کار واداشتیم.

They put him on a diet.

او را تحت رژیم غذایی قرار دادند.

to put a dog through its tricks

سگ را به هنرنمایی واداشتن

to put an army to flight

لشگری را فرار دادن

Her father's death put her into mourning.

مرگ پدر او را سوگوار کرد.

to put her (mind) at ease

خیالش را راحت کردن

They put him under a doctor's care.

او را تحت مراقبت دکتر قرار دادند.

I put her to shame.

او را شرمگین کردم.

put a tax on imports

به واردات مالیات بستن

He put all his strength into the fight.

همه‌ی نیروی خود را صرف دعوا کرد.

to put one's mind on one's work

هم و غم خود را صرف کار خود کردن

to put something to use

چیزی را به‌کار زدن

to put life into a party

روح به مهمانی دادن

to put a stop to cheating

به تقلب خاتمه دادن

We will put an end to aggression.

ما به تجاوز پایان خواهیم داد.

She tried to put the blame on me.

کوشید تقصیر را گردن من بیندازد.

They put numerous insults on him.

توهین‌های فراوانی را بار او کردند.

adjective

معین، مقرر، ثابت، مستقر

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

هوش مصنوعی فست دیکشنری
noun countable

پرتاب

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد put

  1. verb position
    Synonyms:
    place set lay establish fix install deposit insert plant fasten stick embed focus concentrate center situate settle rest repose seat quarter park invest bring nail rivet peg plop plunk plank down plunk
    Antonyms:
    remove take
  1. verb propose; express in words
    Synonyms:
    express state give offer present suggest advance air utter word pose set turn ventilate forward submit bring forward couch phrase render translate vent propose formulate posit propound set before transpose prefer tender proposition propone
  1. verb commit, assign
    Synonyms:
    make impose set employ require force oblige subject assign induce inflict levy enjoin subject to constrain consign doom condemn
    Antonyms:
    transfer displace change

Phrasal verbs

put about

(کشتی) تغییر مسیر دادن، تغییر جهت دادن

put across

فهماندن، بیان کردن، منظور را رساندن

put ahead

1- (عقربه‌های ساعت را) جلو آوردن 2- ترجیح دادن، مهم‌تر شمردن

put aside (or by)

1- ذخیره کردن، برای روز مبادا گذاشتن، اندوختن 2- دور انداختن، دل کندن

put away

کنار گذاردن، دور انداختن، دست کشیدن

طلاق گرفتن

تمام غذا یا نوشیدنی را خوردن

به زندان یا بیمارستان روانی فرستادن

به خاک سپردن، دفن کردن

کشتن

Phrasal verbs بیشتر

put back

سر جای خود گذاشتن

عقب انداختن، موکول کردن

(ساعت) عقب کشیدن

put down

زمین گذاشتن، گذاشتن (روی چیزی)

نوشتن، یادداشت کردن (در لیست و غیره)

گذاشتن (گوشی تلفن) (سر جای خود)

گذاشتن، بیعانه دادن (پرداخت بخشی از مبلغ و تعهد به پرداخت کل آن در آینده)

کوچک کردن، تحقیر کردن

گذاشتن، قرار دادن (نوزاد) (برای خواب)

خلاص کردن، کشتن (حیوان پیر یا بیمار یا مجروح برای جلوگیری از درد بیشتر)

سرکوب کردن، متوقف کردن (مخالف)

کم کردن، پایین آوردن، کاهش دادن (قیمت یا هزینه)

فرود آوردن، به زمین نشاندن (خلبان)، فرود آمدن، به زمین نشستن (هواپیما و هلی‌کوپتر و غیره)

کنار گذاشتن، برکنار کردن، عزل کردن

نسبت دادن، ناشی (از چیزی) دانستن

کنار گذاشتن، ذخیره کردن، اندوختن

put forth

1- شاخ‌و‌برگ درآوردن 2- به عمل درآوردن، کوشیدن 3- پیشنهاد کردن 4- منتشر کردن، انتشار دادن 5- (کشتی) بندرگاه را ترک‌کردن

put forward

پیشنهاد کردن، مطرح کردن

(ساعت) جلو کشیدن

put in

درخواست دادن، پیشنهاد کردن، درخواست را تسلیم کردن

وقت صرف کردن، وقت گذاشتن

(دادخواست و شکایت) به ثبت رساندن

نصب کردن، کار گذاشتن

مداخله کردن، حرف کسی را قطع کردن، توی حرف کسی پریدن

(گیاه و نهال) کاشتن

put in for

درخواست کردن، داوطلب شدن

put off

عقب انداختن، موکول کردن

ناراحت کردن، دلسرد کردن، متالم کردن

put on

پوشیدن، تن کردن

وانمود کردن، به خود بستن

به‌ کار انداختن، اعمال کردن، به‌ کار گماردن

(وزن) اضافه کردن

مبالغه کردن، گزافه‌گویی کردن، غلو کردن، اغراق کردن

انجام دادن، اجرا کردن

دست انداختن

put on to

کسی را از چیزی مطلع کردن، آگاه کردن

put out

(چراغ یا آتش) خاموش کردن

اعمال کردن، به کار بردن، اجرا کردن

ناراحت کردن، آزرده خاطر کردن

منتشر کردن

اخراج کردن، مرخص کردن

رابطه جنسی برقرار کردن

put over

توضیح دادن، شرح دادن

به تاخیر انداختن، موکول کردن

put through

به نتیجه رساندن

وصل کردن تلفن (شخصی به شخص دیگر)

put up

بالا بردن، بالا آوردن

ساختن، ایجاد کردن

زدن (پوستر و پرده و غیره)

بالا بردن، افزایش دادن (قیمت و ارزش و غیره)

فراهم کردن، تأمین کردن (پول کافی)

گذاشتن، قرار دادن (در ظرف)

کردن (مقاومت و غیره) (نشان دادن یا بیان کردن نوع خاصی از مخالفت با چیزی)

مطرح کردن (پیشنهاد و طرح و غیره)

پیشنهاد دادن، معرفی کردن (به‌عنوان نامزد)

جا دادن (به کسی) (برای اقامت موقت)

ماندن (در جایی) (در شب)

غلاف کردن (شمشیر)

گذاشتن، قرار دادن (لباس و مبلمان و غیره در جایی دیگر)

عرضه کردن، در دسترس قرار دادن (برای حراج یا فروش)

رسیدن، دست یافتن (به امتیاز و موفقیت و غیره)

put upon

سو استفاده کردن از، سود بردن از، طعمه قرار دادن

put up with

تحمل کردن، کنار آمدن با (کسی یا چیزی ناخوشایند بدون اظهار گلایه)

Idioms

put it on

(عامیانه) وانمود کردن، به‌خود بستن، غلو کردن

put it over on

(عامیانه) گول زدن

put it there!

(عامیانه) بیا با هم دست بدهیم!، دست بده!

put paid to

(انگلیس) خاتمه دادن، به پایان رساندن، (دکان چیزی را) تخته کردن

put to it

گرفتار مشکلات، در تنگنا

Idioms بیشتر

put one's cards on the table

رک‌وراست صحبت کردن، با صداقت تمام حرف زدن، احساسات و افکار خود را صادقانه بیان کردن، رو بازی کردن، موضع صادقانه‌ی خود را گفتن

put one's foot in one's mouth

نسنجیده حرف زدن، حرف بی‌جا زدن، دهان خود را بی‌موقع گشودن، گاف دادن

ارجاع به لغت put

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «put» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/put

لغات نزدیک put

پیشنهاد بهبود معانی