فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Put

pʊt pʊt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    put
  • شکل سوم:

    put
  • سوم شخص مفرد:

    puts
  • وجه وصفی حال:

    putting

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive A1
    قرار دادن، تحمیل کردن، ارائه دادن، به فعالیت پرداختن، به‌ کار بردن، منصوب کردن، وا داشتن، ترغیب کردن، فرض کردن
    • - He puts his honor ahead of everything.
    • - او شرف خود را از همه‌چیز مهمتر می‌داند.
    • - She had difficulty putting her feelings in words.
    • - او در بیان احساسات خود اشکال داشت.
    • - Put this text into German.
    • - این متن را به آلمانی ترجمه کن.
    • - to put the cost at $ 50
    • - هزینه را 50 دلار برآورد کردن
    • - You can't put a price on it.
    • - نمی‌شود قیمت روی آن گذاشت.
    • - to put one's money into stocks
    • - پول خود را در سهام سرمایه‌گذاری کردن
    • - The ship put into the bay to avoid the storm.
    • - برای احتراز از توفان، کشتی به داخل خلیج رفت.
    • - They put him to death.
    • - او را کشتند.
    • - She put me to the expense of a new car.
    • - خرج یک اتومبیل تازه را به گردنم گذاشت.
    • - to put the question
    • - سؤال را مطرح کردن
    • - to put the problem of parking before the mayor
    • - مسئله‌ی پارکینگ را با شهردار در میان گذاشتن
    • - We all stood up, but aunty stayed put on the chair.
    • - همه برخاستیم؛ ولی عمه در صندلی باقی ماند.
    • - to put it in plain language
    • - به زبان ساده بیان کردن
    • - The riot was put down.
    • - شورش خوابانده شد.
    • - She had put on her black dress.
    • - پیراهن سیاه خود را پوشیده بود.
    • - I have put on five pounds.
    • - پنج پوند وزن اضافه کرده‌ام.
    • - put on the brake!
    • - ترمز بگیر!
    • - They have put on two great shows.
    • - آن‌ها دو نمایش عالی به صحنه آورده‌اند.
    • - Her husband put her through a lot of sufferings.
    • - شوهرش موجب درد و رنج بسیاری برای او شد.
    • - They have put up several buildings.
    • - چندین ساختمان بنا نهاده‌اند.
    • - Can you put us up for tonight?
    • - آیا می‌توانی امشب به ما جا بدهی؟
    • - to put up a struggle
    • - تقلا کردن
    • - his wife put him up to it!
    • - زنش او را به آن کار وادار کرد!
    • - to put the cat out of the house
    • - گربه را از خانه بیرون کردن
    • - Mehri put the book on the table.
    • - مهری کتاب را روی میز گذاشت.
    • - Put the chair near the table.
    • - صندلی را نزدیک میز بگذار.
    • - to put a bullet in a target
    • - گلوله را به هدف زدن
    • - to put the shot
    • - (ورزش) وزنه‌پرانی کردن
    • - He put the knife between Ali's ribs.
    • - چاقو را بین دنده‌های علی فرو کرد.
    • - We put them to work.
    • - آن‌ها را به کار واداشتیم.
    • - They put him on a diet.
    • - او را تحت رژیم غذایی قرار دادند.
    • - to put a dog through its tricks
    • - سگ را به هنرنمایی واداشتن
    • - to put an army to flight
    • - لشگری را فرار دادن
    • - Her father's death put her into mourning.
    • - مرگ پدر او را سوگوار کرد.
    • - to put her (mind) at ease
    • - خیالش را راحت کردن
    • - They put him under a doctor's care.
    • - او را تحت مراقبت دکتر قرار دادند.
    • - I put her to shame.
    • - او را شرمگین کردم.
    • - put a tax on imports
    • - به واردات مالیات بستن
    • - He put all his strength into the fight.
    • - همه‌ی نیروی خود را صرف دعوا کرد.
    • - to put one's mind on one's work
    • - هم و غم خود را صرف کار خود کردن
    • - to put something to use
    • - چیزی را به‌کار زدن
    • - to put life into a party
    • - روح به مهمانی دادن
    • - to put a stop to cheating
    • - به تقلب خاتمه دادن
    • - We will put an end to aggression.
    • - ما به تجاوز پایان خواهیم داد.
    • - She tried to put the blame on me.
    • - کوشید تقصیر را گردن من بیندازد.
    • - They put numerous insults on him.
    • - توهین‌های فراوانی را بار او کردند.
    مشاهده نمونه‌جمله بیشتر
  • adjective
    معین، مقرر، ثابت، مستقر
  • noun countable
    پرتاب
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد put

  1. verb position
    Synonyms: bring, concenter, concentrate, deposit, embed, establish, fasten, fix, fixate, focus, insert, install, invest, lay, nail, park, peg, place, plank, plank down, plant, plop, plunk, plunk down, quarter, repose, rest, rivet, seat, set, settle, situate, stick
    Antonyms: remove, take
  2. verb propose; express in words
    Synonyms: advance, air, bring forward, couch, express, formulate, forward, give, offer, phrase, pose, posit, prefer, present, propone, proposition, propound, render, set, set before, state, submit, suggest, tender, translate, transpose, turn, utter, vent, ventilate, word
  3. verb commit, assign
    Synonyms: condemn, consign, constrain, doom, employ, enjoin, force, impose, induce, inflict, levy, make, oblige, require, set, subject, subject to
    Antonyms: change, displace, transfer

Phrasal verbs

  • put about

    (کشتی) تغییر مسیر دادن، تغییر جهت دادن

  • put across

    فهماندن، بیان کردن، منظور را رساندن

  • put ahead

    1- (عقربه‌های ساعت را) جلو آوردن 2- ترجیح دادن، مهم‌تر شمردن

  • put aside (or by)

    1- ذخیره کردن، برای روز مبادا گذاشتن، اندوختن 2- دور انداختن، دل کندن

  • put away

    کنار گذاردن، دور انداختن، دست کشیدن

    طلاق گرفتن

    تمام غذا یا نوشیدنی را خوردن

    به زندان یا بیمارستان روانی فرستادن

    به خاک سپردن، دفن کردن

    کشتن

  • put back

    سر جای خود گذاشتن

    عقب انداختن، موکول کردن

    (ساعت) عقب کشیدن

  • put down

    زمین گذاشتن، گذاشتن (روی چیزی)

    زمین گذاشتن، گذاشتن (روی چیزی)

    نوشتن، یادداشت کردن (در لیست و غیره)

    نوشتن، یادداشت کردن (در لیست و غیره)

    گذاشتن (گوشی تلفن) (سر جای خود)

    گذاشتن (گوشی تلفن) (سر جای خود)

    گذاشتن، بیعانه دادن (پرداخت بخشی از مبلغ و تعهد به پرداخت کل آن در آینده)

    گذاشتن، بیعانه دادن (پرداخت بخشی از مبلغ و تعهد به پرداخت کل آن در آینده)

    کوچک کردن، تحقیر کردن

    کوچک کردن، تحقیر کردن

    گذاشتن، قرار دادن (نوزاد) (برای خواب)

    گذاشتن، قرار دادن (نوزاد) (برای خواب)

    خلاص کردن، کشتن (حیوان پیر یا بیمار یا مجروح برای جلوگیری از درد بیشتر)

    خلاص کردن، کشتن (حیوان پیر یا بیمار یا مجروح برای جلوگیری از درد بیشتر)

    سرکوب کردن، متوقف کردن (مخالف)

    سرکوب کردن، متوقف کردن (مخالف)

    کم کردن، پایین آوردن، کاهش دادن (قیمت یا هزینه)

    کم کردن، پایین آوردن، کاهش دادن (قیمت یا هزینه)

    فرود آوردن، به زمین نشاندن (خلبان)، فرود آمدن، به زمین نشستن (هواپیما و هلی‌کوپتر و غیره)

    فرود آوردن، به زمین نشاندن (خلبان)، فرود آمدن، به زمین نشستن (هواپیما و هلی‌کوپتر و غیره)

    فرود آوردن، به زمین نشاندن (خلبان)، فرود آمدن، به زمین نشستن (هواپیما و هلی‌کوپتر و غیره)

    متوقف کردن (وسیله‌ی نقلیه)، پیاده کردن (شخص)

    تحقیر، حرف تحقیرآمیز

    کنار گذاشتن، برکنار کردن، عزل کردن

    کنار گذاشتن، برکنار کردن، عزل کردن

    نسبت دادن، ناشی (از چیزی) دانستن

    نسبت دادن، ناشی (از چیزی) دانستن

    کنار گذاشتن، ذخیره کردن، اندوختن

  • put forth

    1- شاخ‌و‌برگ درآوردن 2- به عمل درآوردن، کوشیدن 3- پیشنهاد کردن 4- منتشر کردن، انتشار دادن 5- (کشتی) بندرگاه را ترک‌کردن

  • put forward

    پیشنهاد کردن، مطرح کردن

    (ساعت) جلو کشیدن

  • put in

    درخواست دادن، پیشنهاد کردن، درخواست را تسلیم کردن

    وقت صرف کردن، وقت گذاشتن

    (دادخواست و شکایت) به ثبت رساندن

    نصب کردن، کار گذاشتن

    مداخله کردن، حرف کسی را قطع کردن، توی حرف کسی پریدن

    (گیاه و نهال) کاشتن

  • put in for

    درخواست کردن، داوطلب شدن

  • put off

    عقب انداختن، موکول کردن

    ناراحت کردن، دلسرد کردن، متالم کردن

  • put on

    پوشیدن، تن کردن

    وانمود کردن، به خود بستن

    به‌ کار انداختن، اعمال کردن، به‌ کار گماردن

    (وزن) اضافه کردن

    مبالغه کردن، گزافه‌گویی کردن، غلو کردن، اغراق کردن

    انجام دادن، اجرا کردن

    دست انداختن

  • put on to

    کسی را از چیزی مطلع کردن، آگاه کردن

  • put out

    (چراغ یا آتش) خاموش کردن

    اعمال کردن، به کار بردن، اجرا کردن

    ناراحت کردن، آزرده خاطر کردن

    منتشر کردن

    اخراج کردن، مرخص کردن

    رابطه جنسی برقرار کردن

  • put over

    توضیح دادن، شرح دادن

    به تاخیر انداختن، موکول کردن

  • put through

    به نتیجه رساندن

    وصل کردن تلفن (شخصی به شخص دیگر)

  • put up

    بالا بردن

    برافراشتن، بر پا کردن

    در منزل خود جا دادن، پناه دادن

    در ظرف گذاشتن، کنسرو کردن، بسته‌بندی کردن

    (شمشیر) غلاف کردن

    پیشنهاد کردن، مطرح کردن

    پول کافی فراهم کردن

  • put upon

    سو استفاده کردن از، سود بردن از، طعمه قرار دادن

  • put up with

    تحمل کردن، کنار آمدن با (کسی یا چیزی ناخوشایند بدون اظهار گلایه)

Idioms

  • put it on

    (عامیانه) وانمود کردن، به‌خود بستن، غلو کردن

  • put it over on

    (عامیانه) گول زدن

  • put it there!

    (عامیانه) بیا با هم دست بدهیم!، دست بده!

  • put paid to

    (انگلیس) خاتمه دادن، به پایان رساندن، (دکان چیزی را) تخته کردن

  • put to it

    گرفتار مشکلات، در تنگنا

ارجاع به لغت put

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «put» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/put

پیشنهاد بهبود معانی