با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Inflict

ɪnˈflɪkt ɪnˈflɪkt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    inflicted
  • شکل سوم:

    inflicted
  • سوم‌شخص مفرد:

    inflicts
  • وجه وصفی حال:

    inflicting

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive
مصیبت‌زده کردن، دچار کردن، گرفتار کردن، دامن‌گیر کردن، مبتلا کردن، آزردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- The loss of her beloved pet afflicted her heart.
- از دست دادن حیوان خانگی محبوبش قلب او را مصیبت‌زده کرد.
- The disease continued to afflict the small village.
- این بیماری همچنان روستای کوچک را مبتلا می‌کرد.
verb - transitive
تحمیل کردن
- We inflicted heavy casualties on the enemy.
- تلفات زیادی به دشمن تحمیل کردیم.
- He enjoys inflicting pain on others.
- او از تحمیل درد به دیگران خوشش می‌آید.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد inflict

  1. verb impose something
    Synonyms: administer, apply, bring upon, command, deal out, deliver, dispense, exact, expose, extort, force, force upon, give, give it to, lay down the law, levy, mete out, require, stick it to, strike, subject, visit, wreak

ارجاع به لغت inflict

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «inflict» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/inflict

لغات نزدیک inflict

پیشنهاد بهبود معانی