آخرین به‌روزرسانی:

Inflict

ɪnˈflɪkt ɪnˈflɪkt

گذشته‌ی ساده:

inflicted

شکل سوم:

inflicted

سوم‌شخص مفرد:

inflicts

وجه وصفی حال:

inflicting

معنی و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive

وارد کردن، دچار کردن، تحمیل کردن، اعمال کردن (چیزی ناخوشایند)

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری

Don’t inflict your anger on others just because you’re upset.

فقط به‌خاطر ناراحتی خودت، خشمت را بر دیگران وارد نکن.

We inflicted heavy casualties on the enemy.

تلفات زیادی به دشمن تحمیل کردیم.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

The long drought has inflicted immense hardship on the region's farmers.

خشکسالی طولانی، مشقت عظیمی را بر کشاورزان منطقه اعمال کرده است.

He enjoys inflicting pain on others.

او از تحمیل درد به دیگران خوشش می‌آید.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد inflict

  1. verb impose something
    Synonyms:
    force give require apply command deliver exact levy administer impose upon dispense subject visit mete out deal out bring upon expose extort force upon lay down the law stick it to strike wreak

Collocations

inflict pain

درد وارد کردن، باعث درد شدن

ارجاع به لغت inflict

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «inflict» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/inflict

لغات نزدیک inflict

پیشنهاد بهبود معانی