با خرید اشتراک حرفه‌ای، می‌توانید پوشه‌ها و لغات ذخیره شده در بخش لغات من را در دیگر دستگاه‌های خود همگام‌سازی کنید

Inflict

ɪnˈflɪkt ɪnˈflɪkt
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    inflicted
  • شکل سوم:

    inflicted
  • سوم شخص مفرد:

    inflicts
  • وجه وصفی حال:

    inflicting

معنی و نمونه‌جمله‌ها

  • verb - transitive C1
    ضربه وارد آوردن، ضربت زدن، تحمیل کردن
    • - We inflicted heavy casualties on the enemy.
    • - ما تلفات زیادی به دشمن وارد آوردیم.
    • - to inflict a wound on someone
    • - زخم زدن به کسی
    • - He enjoys inflicting pain on others.
    • - او از تحمیل درد به دیگران خوشش می‌آید.
    • - to inflict punishment
    • - تنبیه کردن
    • - to inflict defeat
    • - شکست دادن
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد inflict

  1. verb impose something
    Synonyms: administer, apply, bring upon, command, deal out, deliver, dispense, exact, expose, extort, force, force upon, give, give it to, lay down the law, levy, mete out, require, stick it to, strike, subject, visit, wreak

ارجاع به لغت inflict

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «inflict» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/inflict

لغات نزدیک inflict

پیشنهاد بهبود معانی