گذشتهی ساده:
inflictedشکل سوم:
inflictedسومشخص مفرد:
inflictsوجه وصفی حال:
inflictingمصیبتزده کردن، دچار کردن، گرفتار کردن، دامنگیر کردن، مبتلا کردن، آزردن
The loss of her beloved pet afflicted her heart.
از دست دادن حیوان خانگی محبوبش قلب او را مصیبتزده کرد.
The disease continued to afflict the small village.
این بیماری همچنان روستای کوچک را مبتلا میکرد.
تحمیل کردن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
We inflicted heavy casualties on the enemy.
تلفات زیادی به دشمن تحمیل کردیم.
He enjoys inflicting pain on others.
او از تحمیل درد به دیگران خوشش میآید.
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «inflict» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/inflict