امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Focus

ˈfoʊkəs ˈfəʊkəs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    focused
  • شکل سوم:

    focused
  • سوم‌شخص مفرد:

    focuses
  • وجه وصفی حال:

    focusing
  • شکل جمع:

    focuses

توضیحات

همچنین می‌توان از شکل جمع foci به‌‌جای focuses استفاده کرد.

همچنین در معنای اول می‌توان از focal point به‌جای focus استفاده کرد.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable uncountable C1
کانون توجه، مرکز توجه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- She was the focus of every man's attention.
- او مرکز توجه همه‌ی مردان بود.
- I think Ali likes to be the focus of attention.
- من فکر می‌کنم علی دوست دارد در کانون توجه باشد.
noun uncountable
تمرکز، توجه
- Her focus on detail made the project a success.
- تمرکز او بر جزئیات باعث موفقیت پروژه شد.
- Maintaining a clear focus is essential for achieving your goals.
- حفظ تمرکز واضح برای دستیابی به اهداف شما ضروری است.
noun uncountable
فیزیک فوکوس، تمرکز
- The focus of the lens determines how well it can converge light.
- فوکوس لنز تعیین می‌کند که چگونه می‌تواند نور را به هم نزدیک کند.
- Scientists measured the focus of the sound waves in the experiment.
- دانشمندان تمرکز امواج صوتی را در این آزمایش اندازه‌گیری کردند.
verb - intransitive verb - transitive
(عکاسی) فوکوس کردن، لنز را تنظیم کردن
- The camera tends to focus automatically in bright light.
- دوربین تمایل دارد در نور شدید به‌طور خودکار فوکوس کند.
- You must first focus the camera's lens.
- ابتدا باید عدسی دوربین را تنظیم کنی.
- As the lens adjusted, the image began to focus clearly.
- با تنظیم لنز، تصویر به‌وضوح شروع به فوکوس کرد.
verb - intransitive verb - transitive
متمرکز کردن، تمرکز کردن، معطوف کردن
- I must focus my attention on one thing only.
- بایستی توجه خودم را فقط روی یک چیز متمرکز کنم.
- He focused his eyes on the page.
- او چشمان خود را بر صفحه دوخت (متمرکز کرد).
- I need to focus on my studies this weekend.
- این آخرهفته باید روی درس‌هایم تمرکز کنم.
verb - transitive
(امواج را در نقطه‌ای) متمرکز کردن
- She used the lens to focus the sunlight onto the paper, igniting a small flame.
- او از ذره‌بین استفاده کرد تا نور خورشید را روی کاغذ متمرکز کند و شعله‌ی کوچکی را مشتعل کند.
- The engineer worked to focus the sound waves for clearer audio quality in the recording.
- مهندس کار کرد تا امواج صوتی را برای کیفیت صدای واضح‌تر در ضبط متمرکز کند.
- The magnifying glass focused the light on the paper.
- ذره‌بین نور را روی کاغذ متمرکز کرد.
noun countable uncountable C1
فیزیک کانون، نقطه‌ی کانونی، کانون عدسی، نقطه‌ی تقاطع، مرکز
- the focus of several rays of light
- کانون چندین پرتوی نور
- The lens helped direct the light to a precise focus.
- لنز به هدایت نور به یک مرکز دقیق کمک کرد.
noun countable uncountable
زمین‌شناسی کانون زمین‌لرزه، مرکز زلزله
- The earthquake's focus was located deep beneath the city.
- کانون زمین‌لرزه در اعماق زیر شهر قرار داشت.
- Understanding the focus helps in predicting future earthquakes.
- دانستن مرکز زلزله به پیش‌بینی زلزله‌های آینده کمک می‌کند.
noun countable uncountable
موضوع (اصلی)
- The focus of his speech was on Iran.
- موضوع اصلی نطق او ایران بود.
- The focus of the meeting was to improve team communication.
- موضوع این جلسه، بهبود ارتباطات تیمی بود.
noun countable uncountable
هندسه کانون هذلولی، کانون سهمی
- The focus of the parabola determines its shape and direction.
- کانون سهمی شکل و جهت آن را تعیین می‌کند.
- In this ellipse, the distance to each focus is crucial for accurate calculations.
- در این بیضی، فاصله تا هر کانون هذلولی برای محاسبات دقیق بسیار مهم است.
noun countable uncountable
پزشکی مرکز بیماری (عفونت، سرطان، غده و غیره) link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی پزشکی

مشاهده
- The focus of the tumor was located near the spine.
- مرکز تومور در نزدیکی ستون فقرات قرار داشت.
- The doctor identified the focus of infection during the examination.
- پزشک در طول معاینه، مرکز عفونت را شناسایی کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد focus

  1. noun center of attraction
    Synonyms:
    bull’s eye center core cynosure focal point headquarters heart hub limelight locus meeting place nerve center point of convergence polestar seat spotlight target
  1. verb aim attention at
    Synonyms:
    adjust attract bring out center centralize concenter concentrate convene converge direct fasten fix fixate get detail home in home in on hone in join key on knuckle down meet move in pinpoint pour it on put rivet sharpen spotlight sweat zero in zoom in
    Antonyms:
    ignore neglect

Phrasal verbs

Collocations

  • out of focus

    (تصویر تلویزیون و غیره) ناواضح، مبهم، ابر گرفته، (عدسی) نامیزان، ناکانونی

    (عدسی و غیره) تنظیم نشده، نامیزان

Idioms

  • in focus

    روشن، واضح، (عدسی) میزان (شده)، کانونی

ارجاع به لغت focus

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «focus» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/focus

لغات نزدیک focus

پیشنهاد بهبود معانی