فست‌دیکشنری ۱۷ ساله شد! 🎉

Core

kɔːr kɔː
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    cored
  • شکل سوم:

    cored
  • سوم شخص مفرد:

    cores
  • وجه وصفی حال:

    coring
  • شکل جمع:

    cores

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

  • noun countable C2
    (بخش درونی هر چیز) درونه، درون گاه، مرکز، میانگاه، وسط
    • - the core of the city
    • - میان شهر
  • noun countable
    (سیب و گلابی و غیره) هسته (به هسته‌های بزرگتر می‌گویند: pit یا stone)، دانه، وسط، تخم میوه
    • - I even eat a pear's core.
    • - من حتی وسط گلابی را هم می‌خورم.
    • - Carriers are the core of a modern navy.
    • - کشتی‌های هواپیمابر هسته‌ی اصلی نیروی دریایی نوین هستند.
    • - rotten to the core
    • - کاملاً فاسد
    • - He is a socialist to the core.
    • - او یک سوسیالیست دو آتشه است.
    • - I was shaken to the core.
    • - عمیقاً تکان خوردم.
  • noun countable
    (مهمترین بخش هر چیز) لب، مغز، جوهر، اصل
    • - The core of our problems is education.
    • - اصل مسئله‌ی ما (مسئله‌ی اصلی ما) آموزش و پرورش است.
    • - the core of his speech
    • - لب سخنان او
  • noun countable
    (ریخته گری) لنگر (در قالب)، ماهیچه (در ریخته گری)، (لحیم) مغزی
    • - A meltdown of the core of an atomic reactor would be very dangerous.
    • - فرو گدازش اندرون (بخش درونی) واکنش‌گر اتمی بسیار خطرناک خواهد بود.
    • - core baking
    • - (ریخته‌گری) ماهیچه‌پزی
  • noun countable
    (نمونه برداری از لایه های ژرف کره ی زمین توسط مته ی ژرفکاو) مغزه، نمونه، لایه نما
  • noun countable
    (رآکتور یا واکنشگر اتمی) اندرون (بخش مرکزی که حاوی سوخت اتمی و میله های مهارگر و غیره است)
  • noun countable
    (نجاری) زیرکار (که روی آن را با چوب بهتر روکش می کنند)
  • noun countable
    (اتم) اندرونه (هسته بعلاوه ی الکترون های مدار آن)
  • noun countable
    (برق)هسته (آهنی که در داخل حلقه‌ای از سیم برق دار قرار دارد و میدان مغناطیسی را تشدید می‌کند)
  • noun countable
    کامپیوتر حافظه ی مغناطیسی، یاددار
  • verb - transitive
    (هسته ی میوه و غیره را) درآوردن
    • - I washed and cored two large apples.
    • - من دو سیب درشت را شستم و مغز آن‌ها را درآوردم.
  • verb - transitive
    نمونه برداری کردن
پیشنهاد بهبود معانی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

مترادف و متضاد core

  1. noun center, gist
    Synonyms: amount, base, basis, body, bottom line, bulk, burden, consequence, corpus, crux, essence, focus, foundation, heart, import, importance, kernel, main idea, mass, meat, meat and potatoes, middle, midpoint, midst, nitty gritty, nub, nucleus, origin, pith, pivot, purport, quick, root, significance, staple, substance, thrust, upshot
    Antonyms: covering, exterior, exteriority, outside, perimeter, surface

Collocations

  • core curriculum

    (آموزش) برنامه‌ی درسی هسته‌ای، دروس اصلی

  • to the core

    تا ته، اصالتاً و طبیعتاً، دوآتشه، تا مغز استخوان، تا اعماق وجود، از ته دل

ارجاع به لغت core

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «core» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/core

لغات نزدیک core

پیشنهاد بهبود معانی