با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Stick

stɪk stɪk
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    stuck
  • شکل سوم:

    stuck
  • سوم‌شخص مفرد:

    sticks
  • وجه وصفی حال:

    sticking
  • شکل جمع:

    sticks

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
چوب‌، (برای سوزاندن) هیزم

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- The child used a stick to draw pictures in the sand at the beach.
- کودک از چوب برای کشیدن نقاشی روی شن‌های ساحل استفاده کرد.
- The children gathered sticks from the forest for their campfire.
- بچه‌ها از جنگل برای آتش کمپ هیزم جمع کردند.
noun countable
انگلیسی بریتانیایی عصا، چوب‌دستی
- The old woman relied on her stick to maintain her balance while walking.
- پیرزن برای حفظ تعادل در حین راه رفتن به عصایش متکی بود.
- He leaned on the stick.
- به چوب‌دستی تکیه داد.
noun countable
ورزش چوب
- The referee blew the whistle as soon as the player's stick made contact with the opponent's leg.
- به محض تماس چوب بازیکن با پای حریف، داور سوت را زد.
- He picked up a stick and started playing hockey with his friends.
- او چوبی را برداشت و با دوستانش شروع به هاکی بازی کردن کرد.
noun countable
تکه، قطعه، لول (دینامیت و گچ و غیره)
- a stick of chewing gum
- یک قطعه آدامس
- a stick of opium
- یک لول تریاک
noun countable
انگلیسی آمریکایی ماشین دنده‌ای
- My dad taught me how to drive a stick.
- پدرم به من یاد داد که چگونه ماشین دنده‌ای را برانم.
- I prefer driving a stick over an automatic.
- رانندگی با ماشین دنده‌ای را به خودکار ترجیح می‌دهم.
noun informal
تیکه (اثاثیه)
- I'm looking for a stick of furniture that matches my modern decor.
- به دنبال تیکه اثاثیه‌ای هستم که به دکوراسیون مدرن من بخورد.
- Can you help me move this heavy stick of furniture to the other room?
- آیا می‌تونی بهم کمک کنی این تیکه اثاثیه‌ی سنگین رو به اون اتاق ببرم؟
noun uncountable
انگلیسی بریتانیایی انتقاد، خرده‌گیری (شدید)
- His performance received a lot of stick from the audience.
- مخاطبان به اجرای او انتقاد زیادی وارد کردند.
- The team captain got a lot of stick from the fans after the defeat.
- خرده‌گیری هواداران به کاپیتان تیم پس از شکست زیاد بود.
noun plural informal
دهات، بیرون شهر
- Growing up in the sticks taught me the value of simplicity and self-sufficiency.
- بزرگ شدن در دهات ارزش سادگی و خودکفایی را به من آموخت.
- People often underestimate the hidden beauty and charm of the sticks.
- مردم اغلب زیبایی و جذابیت نهان بیرون شهر را دست‌کم می‌گیرند.
verb - intransitive verb - transitive
چسابندن، چسبیدن
- He stuck the poster on the wall using tape.
- او پوستر را با چسب به دیوار چسباند.
- The tape didn't stick well to the wall.
- نوارچسب خوب به دیوار نچسبید.
- to stick a stamp on the envelope
- روی پاکت تمبر چسباندن
verb - intransitive
گیر کردن، گیر افتادن
- The gears stuck.
- دنده‌ی ماشین گیر کرد.
- The horse was stuck in the mud.
- اسب در گل گیر افتاده بود.
- to be stuck by a problem
- در مسئله‌ای گیر کردن
- We were stuck in town.
- در شهر گیر افتادیم.
- The wheel is stuck.
- چرخ گیر کرده است.
- The bill stuck in committee.
- لایحه در کمیسیون گیر کرد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
ماندگار شدن، ماندن (اسم)
- Although her name is Jennifer, her little sister called her Jade, and somehow the name stuck.
- اگرچه نام او جنیفر است اما خواهر کوچکش او را جید صدا می‌زد و به نوعی نام او ماندگار شده بود.
- The nickname I gave him in high school stuck, and everyone still calls him that.
- لقبی که من در دبیرستان به او دادم ماند و هنوز همه او را به این نام صدا می‌زنند.
verb - transitive informal
گذاشتن، قرار دادن
- He stuck the money in his pocket.
- پول را در جیبش گذاشت.
- Stick the keys in the drawer before you leave.
- قبل از خروج کلیدها را توی کشو قرار بده.
- Don't stick the knife in the sink.
- چاقو رو توی سینک نذار.
verb - intransitive verb - transitive
فرو کردن، فرو بردن، فرو رفتن، تو رفتن
- a cushion stuck with pins
- بالشتکی که به آن سنجاق فرو کرده‌اند
- I stuck myself in the hand with the needle.
- سوزن به دستم فرو رفت.
- He stuck the dagger in the lion's heart.
- دشنه را در قلب شیر فرو کرد.
- He accidentally stuck his finger in my eye.
- تصادفاً انگشتش را توی چشمم فرو کرد.
verb - intransitive
خوابیدن (در بازی ورق) (وقتی بازیکن می‌گوید تمایلی به دریافت کارت دیگری ندارد)
- After receiving a good hand, I chose to stick and wait for the other players to finish their turns.
- پس از دریافت یک دست خوب، ترجیح دادم بخوابم و منتظر بمانم تا سایر بازیکنان نوبت خود را تمام کنند.
- I decided to stick and not take any more cards in the game.
- تصمیم گرفتم بخوابم و دیگر در بازی کارت نگیرم.
verb - transitive informal
انگلیسی بریتانیایی تحمل کردن، تاب آوردن، تحمل چیزی را داشتن
- They stuck through thick and thin.
- آن‌ها در مقابل گرفتاری‌ها تاب آوردند.
- She couldn't stick the toxic work environment.
- او نتوانست محیط کار سمی را تحمل کند.
noun countable
چماق (نوعی سلاح سرد)
- She defended herself against the attacker, hitting him repeatedly with the stick.
- او از خود در برابر مهاجم دفاع کرد و او را بارها با چماق زد.
- She gripped the stick tightly.
- چماق را محکم گرفت.
noun countable
دسته، اهرم (دنده‌ی خودرو)
- The stick is designed to easily switch between gears.
- این دسته به گونه‌ای طراحی شده است که به‌راحتی بین دنده‌ها جابه‌جا شود.
- The stick rattled as he quickly shifted gears.
- وقتی دنده‌ها را سریع عوض کرد، اهرم تلق‌تلق صدا داد.
noun countable informal
آدم
- She was a thin stick.
- اون آدم لاغری بود.
- He is not a bad stick.
- آدم بدی نیست.
noun countable
بی‌روح، خشک، کسل‌کننده (آدم)
- I couldn't stand his company, he was such a stick.
- نمی‌توانستم با او کنار بیایم؛ او بی‌روح بود.
- She used to be a stick, but after traveling the world, she became more open-minded and adventurous.
- او قبلاً آدم کسل‌کننده‌ای بود اما پس از سفر به دور دنیا, روشن‌فکرتر و ماجراجوتر شد.
noun slang countable
چوب (اشاره به سیگار ماریجوانا)
- The room filled with the aroma of a freshly lit stick.
- اتاق پر از بوی چوب تازه‌روشن‌شده بود.
- He lit a stick.
- یه چوب رو روشن کرد.
verb - intransitive
گیج شدن
- The question had me stuck.
- آن پرسش مرا گیج کرد.
- I stick when it comes to solving complex math problems.
- وقتی نوبت به حل مسائل پیچیده‌ی ریاضی می‌رسد، گیج می‌شوم.
noun
تأخیر، وقفه
- The traffic jam caused a significant stick in our journey.
- راه‌بندان باعث شد تا در سفر ما تأخیر قابل توجهی ایجاد شود.
- The unexpected power outage created a stick in our plans.
- قطع غیرمنتظره‌ی برق باعث ایجاد وقفه در برنامه‌های ما شد.
verb - intransitive
رها نکردن، چسبیدن، دست برنداشتن
- He stuck with his guns, refused to compromise or change, despite criticism.
- او سلاحش را رها نکرد؛ علی‌رغم انتقادات حاضر به مصالحه یا تغییر نشد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد stick

  1. noun pole, often wooden
    Synonyms: bar, bat, baton, billet, birch, bludgeon, board, branch, cane, club, cudgel, drumstick, ferrule, ingot, mast, rod, rule, ruler, shoot, slab, slat, staff, stake, stalk, stave, stem, strip, switch, timber, twig, wand, wedge
  2. verb adhere, affix
    Synonyms: attach, be bogged down, become embedded, become immobilized, bind, bond, braze, catch, cement, clasp, cleave, cling, cling like ivy, clog, cohere, fasten, fix, freeze to, fuse, glue, hold, hold fast, hold on, hug, jam, join, linger, lodge, paste, persist, remain, snag, solder, stay, stay put, stick like barnacle, stick together, unite, weld
    Antonyms: loosen, unfasten, unfix, unstick
  3. verb poke with pointed object
    Synonyms: dig, drive, gore, impale, insert, jab, penetrate, pierce, pin, plunge, prod, puncture, ram, run, sink, spear, stab, thrust, transfix
  4. verb position, lay
    Synonyms: deposit, drop, establish, fix, install, place, plant, plonk, plunk, put, set, settle, store, stuff
    Antonyms: displace, remove
  5. verb endure
    Synonyms: abide, bear, bear up under, brook, get on with, go, grin and bear it, last, persist, put up with, see through, stand, stay, stomach, suffer, support, take, take it, tolerate, weather
    Antonyms: disobey, forget, refuse

Phrasal verbs

  • stick around

    درنگ کردن، تأخیر کردن، به انتظار چیزی بودن

  • stick by (or to)

    وفادار ماندن، وفا کردن

  • stick up

    سربرافراشتن، جلو آمده بودن

    سرقت مسلحانه کردن

  • stick up for

    حمایت کردن، پشتیبانی کردن، دفاع کردن

  • stick with

    دنبال کردن، پیگیری کردن

    پایبند بودن

    پافشاری کردن، ایستادگی کردن

    تحمل کردن، دوام آوردن، بردباری کردن در برابر

  • stick to

    پایبند بودن، ادامه دادن

  • stick down

    چسباندن

    چسبیدن

    یادداشت کردن

  • stick at

    ادامه دادن

  • stick out

    جلو آمدن

    برجسته بودن، برآمدگی

Collocations

Idioms

لغات هم‌خانواده stick

ارجاع به لغت stick

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «stick» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/stick

لغات نزدیک stick

پیشنهاد بهبود معانی